۱۳۹۴ اردیبهشت ۲۳, چهارشنبه

پینوتیو در عقاب آباد (22)


اثری از
گاف نون
قصه ای دریافتی

·        «پا شو، پینوتیو!»
·        انه بیدارم کرد.

·        شعله های ملایم آفتاب سحرگاهی تنم را گرم می کرد و هوای حیاط از عطر و بوی گل های باغچه پر بود و معطر بود.

·        «پا شو!
·        امروز باید برای داداش صبحانه ببری!»

·        پا شدم.

·        انه مثل همیشه، صبح زود پا شده بود.
·        با سطل های کوچکش از انبار روبروی مسجد «شالی» آب آورده بود.
·        چای درست کرده بود و پسرهایش را بعد از دادن صبحانه، روانهً کار کرده بود.

·        بدون شستن دست و رو و مسواک زدن دندان ها سر سفره نشستم.
·        راستش،  کمتر کسی در عقاب آباد  مسواک می زد.

·        داداش به جای مسواک، تکه چوبی کثیف در جانمازش داشت و بعد از ظهرها، پس از نماز، آن را به دندان هایش می مالید و فکر می کرد که مسواک زده است.
·        به همین دلیل اغلب اوقات همه از دم دندان درد داشتند.

·        در عقاب آباد  دکتر دندانساز هم وجود نداشت.
·        فقط یک دلاک در محلهً «سه سردار» ـ محلهً دزدها و لات ها و لوطی ها ـ مسکن داشت.
·        اسمش یحیی بود.

·        وقتی دندان درد دیوانه مان می کرد، خبرش می کردیم.
·        یحیی می آمد و با کلبتین زنگ زده اش، دندان گندیده را بیرون می کشید و صناری دستمزد می گرفت.

·        انه اما خودش متخصص دندان کشی بود.
·        اگر سواد داشت، حتما دندانساز شده بود.
·        انه نخی برمی داشت و دور دندان  مزاحم گره می زد و آن را یکباره بیرون می کشید.
·        انه و داداش فقط تعداد کمی دندان در دهان داشتند.
·        خوب ولی عوضش، دندان درد نداشتند.

·        صبحانه، همیشه گوشت و لپهً باقی مانده از آبگوشت شب قبل بود و گهگاه تکه ای پنیر هم در سفره یافت می شد.

·        چون یخچال نداشتیم، انه پنیر را در خمره کوچکی نگهداری می کرد، خمره ای که در گوشه سرد مباخ چالش کرده بود و سفالی را به عنوان در رویش گذاشته بود و بعد خاک ریخته بود.
·         چیز بهتری به نظرش نرسیده بود.
·        اگر با پارچه حتی در آن را می بست، بهتر می بود.
·        انه اما سواد نداشت.
·        فقط علم غیب داشت.

·        در نتیجه، پنیر گرانبها را قبل از ما کرم ها می خوردند و ما چه بسا همراه با پنیر، کلک کرم ها را هم می کندیم.

·        به زور چای، لقمه با نان بیات را غورت دادم و پا شدم.

·        انه صبحانهً داداش را در سفره ای گذاشت و مثل کوله پشتی به پشتم بست.

·        «سفت بستم؟
·        دردت آمد؟»
·        با مهربانی پرسید.

·        «نه.
·        درد چیه!»
·        مثل بچهً شجاعی پاسخ دادم.

·        «پس راه بیفت.»
·        انه فرمان داد.

·        پا برهنه راه افتادم.

·        دیری بود که کفش هایم را دور انداخته بودند.
·        دیگر قابل پوشیدن نبودند.

·        از پیاده رو گذشتم و به صحرا رسیدم.
·        تا چشم کار می کرد، صحرا بود.
·        راه، سنگلاخ بود.
·        هوا یواش یواش گرم می شد.

·        وزوز زنبورها، چهچه بلبل ها و جیک جیک گنجشک ها دیوانه ام می کرد.
·        خسته بودم.
·        سیر نخوابیده بودم.

·        هراس از جهودها در دلم موج می زد.

·        گنجشک کوچکی جلو ام سبز شد، گنجشکی نترس و زیت و زیبا.

·        هر قدمی که برمی داشتم، یک وجب، فقط یک وجب و نه بیشتر جلوتر می پرید.

·        انگار می خواست سر به سرم بگذارد.

·        یکهو خودم را انداختم رویش.

·        ولی فوری خودش را نجات داد و در یک قدمی ام، دوباره بر زمین نشست.

·        مرتب تعقیبش می کردم ولی هر بار از دستم می گریخت.

·        یادم آمد که انه از گنجشک «بچه گول زن» صحبت می کرده است.

·        حواسم را جمع کردم که مرا از مسیرم منحرف نکند.

·        وقتی در مسیری دیگر می نشست، محلش نمی گذاشتم و به راه خود ادامه می دادم.

·        پس از چندی فهمید که من خر نیستم.
·        راهش را کشید و رفت.

·        «آره. برو.
·        برو دنبال بچهً احمقی بگرد که بتونی گولش بزنی و گمراهش کنی و به چاه اندازی!»
·        بلند بلند گفتم.

·        راه، دیگر راه درست و حسابی نبود.

·        از مزارعی می گذشتم که گندمش را تازه چیده بودند و ته بوته های باقیمانده، مثل کاردی در پاهای برهنه ام فرو می رفتند و زخم پردردی بجا می گذاشتند.

·        از درد بخود می پیچیدم.

·        نفرین می کردم:
·        «چی می شد، اگر داداش صبحانه اش را با خود می برد؟»

·        ناگهان هیولائی از پشت بلندم کرد.
·        نفس گرمش را در پشت گردنم احساس می کردم.
·        از سفرهً صبحانه با دندان هایش گرفته بود، بلندم کرده بود و با خود می برد.
·        احساس آرامشی، آلوده به ترس داشتم.
·        ولی در مسیری حرکتم می داد که به مزرعهً داداش ختم می شد.
·        از این رو خوشحال بودم، ولی از ترس انگار یخ زده بودم.
·        حتی می ترسیدم، سرم را به عقب برگردانم و نگاهش کنم.

·        همچنان مرا می برد، آرام و بی شتاب.

·        با چشم های باز خوابم گرفته بود.

ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر