محمد زهری
سنگ صحرا نشین
(تهران ـ ۱۳۳۷)
دشت ها بی سبزه و بی آب
ابر، بی باران و باد ِ بی امان، در تاب،
تا بر آرد از زبان سنگِ در صحرا نشسته، نالهٔ زارِ «مرا دریاب!»
تا پس از آن، باد خسبد، ابر گرید، آب جوشد، دشت روید،
آسمان در برکه ی مهتاب تن شوید.
قاصد اندیشه اش راهی نبرده تا به شهر چاره سازی
بر نمی آید ز دشت مرده، آوازی
در سکوت سینه اش بیتوته کرده، سایهٔ رازی
بال مرغ آرزو، دیگر نکرده میل پروازی
زان که راه آسمان و دشت ها بسته است
هر چه بوده، رفته،
هر چه مانده ، همچو سربارِ دل خسته است
زیر آوار غم کوتاهدستی، ناتوان است
ناتوان از زخم تیغ بی دریغ کهکشان است
سایه ها پوشیده بر اندام هر نام و نشان است
سنگ صحرا، تشنهٔ مهتاب بام آسمان است
لیک راهی نیست
بر بساط روز و شب، خورشید و ماهی نیست
او اگر ورد «مرا در یاب!» را گوید،
با کلید عجز، در دولتسرای بی نیازی راه جوید
پیش پایش باد خسبد، ابر گرید، آب جوشد، دشت روید،
آسمان در برکهٔ مهتاب تن شوید
سنگ تنها مانده در صحرای بی انجام
می نشیند راحت و آرام
لیک او خاموشِ خاموش است.
پایان
ویرایش از تارنمای دایرة المعارف روشنگری
ویرایش از تارنمای دایرة المعارف روشنگری
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر