• جادوگر کوچک، روزی از روزها، بالای کوه ایستاده بود و به دره می نگریست.
• آنگاه چشمش به شهری افتاد:
• ماشین هائی به کوچکی ماشین های اسباب بازی در خیابان ها حرکت می کردند.
• ناقوس کلیساها بی وقفه بانگ برمی داشت و بیست گربه بسیار کوچک روی بام ها جست و خیز می کردند.
• «آه!
• شهر چقدر زیبا ست!»، جادوگر کوچک با خود گفت، از کوه به دره سرازیر شد و راه شهر در پیش گرفت.
• مردم با دیدن او پا به فرار گذاشتند.
• برای اینکه بندرت بیگانه ای به شهر می آمد.
• «سلام»، جادوگر کوچک گفت.
• «من هم دلم می خواهد که مدتی در اینجا زندگی کنم.»
• شهردار عینکش را بر چشم گذاشت و نگاهی به سرتاپای جادوگر کوچک انداخت.
• «نجار هستی؟»، شهردار از جادوگر کوچک پرسید.
• «نه!»، جادوگر کوچک در جوابش گفت.
• «کفاش هستی؟»
• «کفاش هم نیستم.
• من جادوگر کوچک هستم.»
• «پس تو نمی توانی اینجا بمانی»، شهردار با اخم و تخم گفت.
• «اینجا فقط کسانی زندگی می کنند که کاره ای اند.
• راهت را بگیر و برو!»
• نظر مردم شهر هم جز این نبود.
• بدین طریق بود که جادوگر کوچک را به حال خود گذاشتند و رفتند.
• جادوگر کوچک ـ اما ـ به خشم آمد.
• «مگر گل ها کاره ای اند»، با خود گفت.
• «با این حال، همه دوست شان می دارند و از خود نمی رانند.»
• از این رو، تصمیم گرفت که مردم شهر را سر عقل بیاورد.
• «اجی مجی لا ترجی!»، بر زبان راند و در آن واحد پانزده اردک وراج در طول خیابان اصلی شهر به راه افتادند.
• خروسی در برج کلیسا به قوق قولی قو برخاست و دست از خواندن برنداشت.
• ماشین ها ـ مثل کانگرو ها ـ به جست و خیز پرداختند.
• مردم شهر همه بدون استثناء به سرفه افتادند.
• شهردار با قورباغه ای در تخت خوابش غافلگیر شد و زن شهردار دید که سنجابی بر روی کلاه تابستانی اش نشسته است.
• «بیا پائین از کلاهم!»، سر بلند کرد و فرمان داد.
• سنجاب ـ اما ـ محلش نگذاشت.
• آنگاه شهردار چاره ای جز جست و جوی جادوگر کوچک نیافت.
• «جادوگر کوچک!»، شهردار در شهر راه افتاده بود و با صدای بلند داد می زد.
• «جادو را از شهر ما بردار!
• تو هر قدر دلت می خواهد، می توانی اینجا بمانی!»
• اما دیگر کار از کار گذشته بود.
• جادوگر کوچک دیری بود که از شهر بیرون رفته بود.
• و مردم مجبور شدند که با جادو زندگی کنند.
• آنها پانصد و هشتاد و هشت دستمال خریدند، ماشین ها می بایستی خیلی آهسته برانند، تا اردک ها را زیر نگیرند و یا با مینی بوس زیبا تصادف نکنند.
• شهردار در وان حمام خانه اش می خوابید و زن شهردار به سنجاب نشسته روی کلاهش چنان عادت کرده بود، که بی او نمی توانست زندگی کند.
• ولی نمی دانست که سنجاب شبها از خانه بیرون می زند و از درختان جنگل بالا می رود.
*****
• جادوگر کوچک ـ برخی اوقات ـ در قله کوه می نشیند، شهر را تماشا می کند و لبخند می زند.
• اما روزی از روزها از کوه پائین خواهد آمد و شهر بی سر و سامان را دوباره سر و سامان خواهد داد.
• در این مورد شکی نیست.
• فردا ـ حتی ـ می تواند این روز موعود باشد.
• کس چه می داند!
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر