۱۳۹۰ شهریور ۳۱, پنجشنبه

طنز برای طنز دانان (1)

افرایم کیشون (1924 ـ 2005)
طنزپرداز اسرائیلی مجاری الاصل
از موفق ترین طنزپردازان قرن بیستم
مؤلف آثار بیشمار
برگردان میم حجری

باغ بهشت از نو اجاره داده می شود!


• بلافاصله پس از طرد اولین زن و شوهر توریست از باغ بهشت، روی در ورودی آن، تابلوئی نصب شد:
• «به سبب سفر اجاره نشین قبلی، اتاقی در باغ بهشت برای اجاره حاضر است!»

• ولی تک و توک مشتری می آمد.

• مردی با زنی چاق، پس از بازدید سطحی از بهشت، اعلام کرد که با اولین باران چاله چوله های پر گل و لای تشکیل خواهند شد و عبور و مرور غیر ممکن خواهد گشت.

• علاوه بر این در زمستان، آدم یخ خواهد زد.
• برای اینکه از اجاق و بخاری و شوفاژ اصلا و ابدا خبری نیست.

• «تا کشف آتش چند سال طول خواهد کشید؟»، مرد توریست پرسید.

• «یک میلیون سال!»، ملک مقرب ـ حضرت جبرئیل ـ جواب داد.

• قرارداد اجاره منعقد نشد.
• نمی توانست هم منعقد شود.
• برای اینکه زن چاق نسبت به پرنده ها آلرژی داشت.

• «چهچه و جیک و جیک لاینقطع اعصابم را خرد می کند.
• مغزم را از کار می اندازد.
• رنگ در و دیوار هم حالم را به هم می زند.
• انگار غیر از سبز، رنگی وجود نداشته.»

• زن چاق پس از گفتن حرف هایش دست مردش را گرفت و به سوی در خروجی کشید.

• «اگر خواستید می توانیم کاغذ دیواری بچسبانیم»، جبرئیل بلند بلند گفت.

• ولی دیگر دیر شده بود و زن و مرد توریست رفته بودند.

****
• دومین توریست مهندس گلیک بود.

• او از خانه باغ بهشت
بدقت بازدید می کرد و مرتب سرش را تکان می داد و غر می زد:
• «نه از یخچال خبری هست، نه از کولر و نه حتی از پنکه.
• چطور می توان در چنین جائی در تابستان تاب آورد؟»

• جبرئیل حاضر شد که با خدا در زمینه تجدید نظر در فصول سال صحبت کند.
• ولی مهندس گلیک از این پیشنهاد خوشش نیامد.
• برای اینکه حشرات از هر نوع، شروع به بالا رفتن از سر تا پایش کرده بودند.

• «کسی در این حوالی از امشی و حشره کش نشنیده؟»

• مهندس گلیک پرسید.

• «چرا!»، جبرئیل با عذرخواهی جواب داد.
• «ولی مصرف امشی و حشره کش به سبب سیب ها مجاز نیست!»

• مهندس گلیک آدرس خود را برای روز مبادا به جبرئیل داد و خداحافظی کرد.

****

• خانم مو بورکه به در ورودی باغ بهشت رسید، پس از نظری کوتاه به باغ، در باره بود و نبود نوکر و کلفت پرسید.

• جبرئیل به لبخندی سرشته به شرمندگی از او خواست که قدم رنجه کند، از درختی بالا رود و نظری به اطراف دلگشا باندازد.


• خانم مو بور اما حوصله بالا رفتن از درخت نداشت:

• «باغ به این بزرگی، بدون نوکر و کلفت!
• تعجب هم ندارد که حوا و آدم نقل مکان کرده اند.»

• از مخبر صادق شنیده ام که به حوا و آدم در خارج از بهشت بمراتب خوشتر می گذرد.
• مزرعه ای راه انداخته اند.
• گلکاری می کنند و در صدد دایر کردن یک شرکت صادراتی اند.


• باغ بهشت مشتری ئی پیدا نکرد.
• رفته رفته جلال و شکوه بهشتی اش را از دست داد و به درندشتی کسالت بار بدل شد.

از همه مستاجرین باغ بهشت، تنها مار مانده است که ظاهرا رانده نمی شود و باید همانجا بماند و به سزای اعمالش برسد!

پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر