۱۳۹۰ شهریور ۲۶, شنبه

شعر نیما در آئینه ضمیر سیاوش کسرائی (1)

نیمایوشیج (21 آبان 1274 ـ 13 دی 1338)
تحلیلواره ای از گ. سنگزاد

طعم آفتاب

سیاوش کسرائی

شعر نیما از جهت بافت و سرشت مضمونی، عمیقا بومی، محلی و به تعبیری دیگر، روستائی بود.

زمینه شعر نیما را ـ اغلب ـ دار و درخت ها و گیاهان و پرندگان و حیوانات و کوه و رود و اشیاء همان کوهپایه یوش پر می کرد که نیما اصرار داشت با نام مازندرانی آن نیز بازگو شوند.
او با همین ابزار طبیعی و ابتدائی به همه مسائل دور و نزدیکش ـ که به خوبی آنها را درک کرده، در خود ورود داده و در آنها ورود کرده بود ـ پاسخ می داد.
نیما بازتاب وقایع بزرگ بیرونی را بر خانه و کاشانه و کارهای روزانه اش در می افکند.

شبتاب

• «هنوز از شب، دمی باقی است!»
• می خواند در او، شبگیر
• و شبتاب از نهانجایش به ساحل می زند سوسو.

• به مانند چراغ من، که سوسو می زند در پنجره ی من
• به مانند دل من، که هنوز از حوصله و ز صبر من باقی است در او
• به مانند خیال عشق تلخ من، که می خواند
• و مانند چراغ من، که سوسو می زند در پنجره ی من

• نگاه چشم سوزانش ـ امید انگیز ـ با من
• در این تاریکمنزل می زند سوسو.

• دیالک تیک دردناک نیما در بودن در درون سیاهی و نخواستن آن بود.


مرغ آمین

• مرغ آمین درد آلودی است کاواره بمانده

• رفته تا آن سوی این بیداد خانه
• باز گشته رغبتش دیگر ز رنجوری نه سوی آب و دانه.

• نوبت روز گشایش را
• در پی چاره بمانده


• این اولین مطلب منثوری است که از سیاوش کسرائی می خوانم.
• با سیاوش همسایه بودم و او را شخصا می شناختم، یعنی چند بار سلامش داده بودم و دستانش را فشرده بودم.
• همین و بس.
• اگر بشود این را شناخت نام داد، من هم می توانم بدان دل خوش کنم.

• ولی فکر نمی کنم که کسی زیر خورشید یافت شود که من به اندازه سیاوش عزیزش بدارم.

• من حتی در مرگ پدر و مادر خویش، چنان تلخ نگریسته ام، که در مرگ سیاوش.
• گریه بی امانی که همچنان و هنوز هم دست از سرم برنمی دارد.

• هدف از این نوشته ـ قبل از همه ـ شناخت نیما و سیاوش است:


• شناخت انسان هائی از جنس هیولاهای اسطوره ای، از جنس خدایان اولمپ.


• هدف از این نوشته، نوعی تلاش برای برقراری پیوند است، با کسانی که مرگ شان را باور نمی کنی، چرا که بر این باوری که خدایان ابدی، جاودانه، نامیرا و لایزالند.


• من فراز فوق الذکر از نوشته سیاوش را به تزهائی تجزیه می کنم تا تحلیل آن تسهیل شود:


تز اول
شعر نیما از جهت بافت و سرشت مضمونی، عمیقا بومی، محلی و به تعبیری دیگر، روستائی بود.

• مفاهیمی که سیاوش در این تز به خدمت می گیرد، عبارتند از «بافت»، «سرشت»، «مضمون»
• در آئینه مفاهیم هر کس می توان جهان بینی او را دید.

1
بافت

• منظور سیاوش از بافت شبکه ای است که حاصل نهائی ترکیب عناصر متشکله شعر نیما ست.
• شاید بتوان با اندکی دست و دلبازی به دیالک تیک عنصر ـ ساختار ـ سیستم گریز زد:

• هر سیستمی از ترکیب عناصر معینی تشکیل می گردد.

• ساختار عبارت است از فرم پیوند عناصر با یکدیگر.

• اگر بخت یار باشد، این دیالک تیک روزی در تارنمای دایرة المعارف روشنگری مفصلا توضیح داده خواهد شد.


2
سرشت

• سیاوش بیشک مقوله «سرشت» به جای مقوله فلسفی بسیار مهم «ماهیت» بکار می برد.
• مقوله ماهیت با جفت دیالک تیکی خود، یعنی پدیده، دیالک تیک پدیده و ماهیت را تشکیل می دهد.

• در این دیالک تیک نقش تعیین کننده از آن ماهیت است.

• تعریف دایرة المعارفی این دیالک تیک نیز دیر یا زود خواهد آمد.

• در فلسفه سعدی از دیالک تیک نمود و بود سخن می رود که فرمولبندی دیگری برای همین شناخت افزار دیالک تیکی است.


3
مضمون

• مقوله مضمون همان مقوله فلسفی آشنای محتوا ست که با جفت دیالک تیکی خود، دیالک تیک صورت و مضمون را و یا دقیقتر بگوئیم، دیالک تیک فرم و محتوا را تشکیل می دهد.
• سعدی این دیالک تیک را به صدها نوع مختلف بسط و تعمیم می دهد:
• دیالک تیک پوست و مغز
• دیالک تیک پوسته و هسته
• دیالک تیک صورت و سیرت
• و غیره

• شعر نیما بنظر سیاوش بلحاظ ساختار و ماهیت و محتوا بومی است.
• چرا؟
• سیاوش به چه دلیل به این ارزیابی می رسد؟

• من خود هرگز به این ویژگی در شعر نیما نرسیده بودم.

• شاید از آن رو که خود من ـ همچنان و هنوز ـ روستائی ام و چیزهای روستا برایم طبیعی و عادی اند.

تز دوم
زمینه شعر نیما را ـ اغلب ـ دار و درخت ها و گیاهان و پرندگان و حیوانات و کوه و رود و اشیاء همان کوهپایه یوش پر می کرد که نیما اصرار داشت با نام مازندرانی آن نیز بازگو شوند.

• سیاوش در این تز، دلیل ادعای خود را مثل پتکی بر روی میز می کوبد و راه بر سؤال بی پایه می بندد.
• این اما هنوز تمام ماجرا نیست.

• سیاوش بدین طریق از جهان بینی خود پرده برمی دارد، چیزی که من به امید کشفش، به بررسی سطر به سطر نوشته او کمر بسته ام.

• سیاوش نظرش را بر عناصر اصلی و مادی موجود در شعر نیما استوار می سازد.

• در تئوری شناخت سیاوش اوبژکت شناخت در دیالک تیک اوبژکت ـ سوبژکت نقش تعیین کننده را به عهده دارد.

• چرا؟
• زیرا محتوای شناخت نه در شناسنده، نه در سوبژکت شناخت، بلکه در موضوع شناخت، در اوبژکت شناخت نهفته است.

• سیاوش اهل تخیل و خیال بافی و خاطره گوئی نیست.

• سیاوش به ماتریالیست ها بیشتر شباهت دارد تا به ایدئالیست ها.

• سیاوش نظرات خود را نه از ذهن خویش، بلکه از دل واقعیت عینی استخراج می کند:

• سیاوش به قول انگلس، «طبیعت را با خود طبیعت توضیح می دهد!»


• اینجا واقعیت عینی منعکس شده در شعر نیما ست که به نوبه خود، در ضمیر زلال سیاوش بازتاب می یابد.
• این انعکاس انعکاس است:
• این انعکاس تصویر معنوی نیمائی در ضمیر سیاوش است.
• این انعکاس دوباره (دوگانه و دوگونه) واقعیت عینی است.

تز سوم
او با همین ابزار طبیعی و ابتدائی به همه مسائل دور و نزدیکش ـ که به خوبی آنها را درک کرده، در خود ورود داده و در آنها ورود کرده بود ـ پاسخ می داد.

• سیاوش در این تز، دیالک تیک وسیله و هدف را به شکل دیالک تیک دارو درخت و دریا از سوئی و پاسخ به مسائل نزدیک و دور از سوی دیگر بسط و تعمیم می دهد.

• او ضمنا به میدان تئوری شناخت گام می نهد و مفهوم آشنائی به نام «درک» را بر زبان می راند.

• پروفسور مارکسیست زنده یاد، کلاوس هولتس کامپ کتابی تحت عنوان درک حسی ـ حتی ـ نوشته است.

• در شعر هوشنگ ابتهاج (سایه) نیز با واژه «ادراک» برخورد می کنیم که به جای خود مورد بحث قرار خواهد گرفت.

• درک حسی گام مهمی در روند شناخت چیزها، پدیده ها و سیستم های هستی عینی است.
• سیاوش ـ اما ـ به درک حسی چیزها، پدیده ها و سیستم ها بسنده نمی کند.
• او از ورود هستی عینی در (ضمیر) نیما سخن می گوید.

• مارکس از مفهوم «از آن خود کردن» استفاده می کند.

• انسان شناسنده هستی عینی را در خود می مکد، از آن خود می کند، بازسازی اش می کند و بدان خصلت انسانی می بخشد، طبیعت دومین را پدید می آورد.

• از این رو ست که حریفی ادعا می کند که کوه معینی پس از نقاشی شدن از سوی هنرمندی، زیباتر بنظر می رسد.

• کوه نقاشی شده، چیزی بیشتر از کوه واقعی ـ عینی اولین است.
• کوه نقاشی شده کوه است و انسان، کوه است و انسان نوعی.

• سیاوش اما در تئوری شناخت به خود افشاگری دیگری دست می زند.
• بنظر سیاوش تیزهوش، نیما فقط هستی عینی را ـ بطور منفعل و به مثابه مصرف کننده صرف ـ در خود وارد نمی کند، بلکه ـ بطور فعال و کوشا ـ متقابلا در هستی عینی ورود می کند.

• تئوری مارکسیستی انعکاس را بهتر از این نمی توان توضیح داد.

• در روند شناخت چیزها، دیالک تیک اوبژکت ـ سوبژکت بر قرار می شود، دیالک تیک چیزها و انسان شناسنده بر قرار می شود.

• سوبژکت شناسند
ه نمی تواند و نباید به عکس برداری عکاسواره از اوبژکت شناخت قناعت کند، بلکه خواه و نا خواه در آن نفوذ می کند، تا به کنه آن، به چند و چون ذاتی آن پی ببرد.


• سوبژکت در روند انعکاس با اوبژکت در می آویزد.

• سوبژکت اوبژکت را زیر و رو می کند و در عین حال، خود زیر و رو می شود.
• دگرگون کردن و دگرگون گشتن مدام، دیالک تیکی را تشکیل می دهند.

• سوبژکت از خطه نمود به ظلمات بود نفوذ می کند، از ظاهر ملموس و مرئی و محسوس چیزها به باطن ناملموس، نامرئی و نامحسوس آنها سفر می کند.

• سفری دشوار و طاقتسوز و عرقریز.

• حقیقت چیزها در اعماق، در ظلمات مخاطره آمیز، اسیر پای در غل و زنجیر طبیعت سرسخت است و برای رهائی، در انتظار بنی آدم نشسته است، تا به قول هگل، از پله های شعور (مفاهیم و مقوله ها) پائین رود و بند از پایش بر دارد، بیرون آورد و هدیه بنی بشر کند.


• آب حیات کذائی در ادب کلاسیک ایران، که در ظلمات نهان است، باید همان حقیقت دشوار دست نا یافتنی باشد.

• آب حیات دست نا یافتنی، با تدوین شناخت افزارهای مارکسیستی ـ لنینیستی به چیزی دسترس پذیر بدل می شود.

• و سیاوش یکی از چاوشان و مخبران صادق این شناخت افزارهای ساده و همه فهم باید باشد.


سیاوش بلحاظ معرفتی ـ نظری نیز مارکسیستی تمام عیار بنظر می رسد.
باید ببینیم.

ادامه دارد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر