لودویگ فویرباخ
وجود
پروفسور آلفرد کوزینگ
برگردان شین میم شین
• وجود عبارت است از هر آنچه که هست، خواه چیزهای مادی و خواه چیزهای معنوی، مستقل از هر تعین بعدی.
• (تعین یعنی مرزبندی اوبژکتی و یا مفهومی نسبت به اوبژکت ها و یا مفاهیم دیگر. مترجم)
• مفهوم وجود نسبت به مسئله اساسی فلسفه بیطرف است.
• (مسئله اساسی فلسفه عبارت است از مسئله مربوط به رابطه ماده (طبیعت، وجود) و شعور (روح، تفکر).
• انگلس مسئله اساسی فلسفه را بمثابه مسئله رابطه میان تفکر و وجود و یا رابطه میان روح و طبیعت تعریف می کند.
• تاریخ تفکر فلسفی نشان می دهد که فقط دو راه حل و یا پاسخ برای مسئله اساسی فلسفه وجود دارد :
• راه حل اول :
• وجود بر شعور و یا ماده بر روح مقدم است (راه حل ماتریالیستی).
• راه حل دوم:
• شعور بر وجود و یا روح بر ماده مقدم است (راه حل ایدئالیستی). مترجم)
• از این رو، اگر مفهوم وجود، بدون تعین و تعریف روشن مورد استفاده قرارگیرد، تضاد میان ماتریالیسم و ایدئالیسم را از چشم ها پنهان خواهد کرد.
• مفهوم وجود در تاریخ فلسفه نقش فوق العاده بزرگی بازی کرده و لذا محتوای آن دچار تغییرات جدی شده و بسته به پاسخ انسان ها به مسئله اساسی فلسفه، به انحای مختلف مورد تفسیر قرار گرفته است.
• پارمنیدس درک ماهیتا ماتریالیستی از وجود داشته است.
• او وجود واحد، ابدی، ثابت، بی تغییر و تجزیه ناپذیر را جوهر مادی جهان می داند.
• بنظر او چون تنها در مورد آنچه که وجود دارد، می توان اندیشید، پس وجود و تفکر یکی اند و از نوع واحدی تشکیل شده اند.
• افلاطون ـ بر عکس او ـ درک ایدئالیستی افراطی از مفهوم وجود داشته است.
• به نظر او وجود حقیقی تنها در مورد ایده های ابدی مصداق دارد و جهان مادی «سایه» صرف این ایده ها ست و جز «شدن» هنر دیگری ندارد.
• درک ارسطو از وجود برای توسعه بعدی فلسفه اهمیت زیادی داشته است.
• ارسطو مفهوم وجود را به معانی بیشماری بکار می برد.
• اولین معنی وجود ـ به نظر او ـ عبارت است از «چیستائی» هرآنچه که هست، یعنی ماهیت چیزها.
• بنابرین موجود اولیه نه آن است که «چیزی است»، بلکه بطور کلی آن است که «هست»، یعنی ماهیت.
• بنظر ارسطو ـ اما ـ این فرم و یا هیئت است که وجودش بنیان همه چیز است.
• او وظیفه فلسفه اولین را بررسی موجود ـ اگر وجود دارد ـ و بررسی وجود بمثابه آنچه که وجود دارد، می داند.
• بر این مبنا ست که متافیزیک و اونتولوژی بمثابه اصول فلسفی پدید می آیند.
• (اونتولوژی درواقع بمعنی آموزش مربوط به وجود است.
• اونتولوژی به نگرش های فلسفی در تاریخ فلسفه بورژوائی ماقبل مارکسیستی و مدرن اطلاق می شود که با وجود و با آنچه که ماهیتا و بطور بیواسطه به وجود تعلق دارد، سروکار دارند.
• از مفهوم اونتولوژی در بسیاری از جریانات فلسفی بورژوائی مدرن بارها تعاریف کاملا دیگری عرضه شده است:
• مثلا یاکوبی آن را بمثابه «آموزش آنچه که بطورکلی مستقل از شعور شناسنده، بطور فی نفسه و درخود وجود دارد»، تعریف کرده است.
• هگل اونتولوژی را بمثابه «آموزش مربوط به تعین های انتزاعی ماهیت» تعریف می کند.
• اونتولوژی ـ بعد از هگل ـ اهمیت خود را بکلی از دست می دهد.
• اونتولوژی در آغاز قرن بیستم میلادی توسط پیشلر در کتابی تحت عنوان «راجع به اونتولوژی ولف 1910 میلادی» نوسازی می شود و در فلسفه بورژوائی، بویژه از سالهای 20 قرن بیستم به بعد، نام نئو اونتولوژی به خود می گیرد و بیانگر واکنشی بر روند ذهنی کردن و عرفانی کردن فلسفه امپریالیستی است.
• این روند با مظاهر خود از قبیل نئوکانتیانیسم، پوزیتیویسم، فلسفه حیات و اگزیستانسیالیسم، بنظر گروهی از فلاسفه متعلق به اردوگاه فلسفه بورژوائی، بمثابه «فروپاشی فلسفه ما»، بدنبال «سوبژکتیویته و وابستگی به سوبژکت» تلقی می شود که باید علیه اش وارد عمل شد.
• در این اثنا وظیفه جدیدی بنام دفاع در مقابل ماتریالیسم فلسفی به عهده این جریان گذاشته می شود.
• ما در فرصتی دیگر به توضیح مفصل اونتولوژی خواهیم پرداخت و اونتولوژی مارکسیستی را که اخیرا توسعه داده شده، معرفی خواهیم کرد. مترجم)
• مقوله وجود در فلسفه توماس فون اکوین و نئوتومیسم مقام ویژه ای کسب می کند.
• در سلسله مراتب موجودات، وجود الهی در رأس همه قرار دارد و عطابخش وجود برای همه موجودات است.
• در رئالیسم تومیستی مفهوم وجود برای سرپوش نهادن بر تضاد میان ماتریالیسم و ایدئالیسم، بطور آشکاری مورد استفاده قرار می گیرد.
• بنا بر آن، اگرچه وجود تعیین کننده تفکر بشری است، ولی آن تنها شامل جهان مادی نمی شود، بلکه قبل از همه شامل وجود روحی الهی می شود، که بنیان همه موجودات است.
• مقوله وجود به نظر هگل، مرحله اول در توسعه و تعالی ایده مطلق است و روح مطلق در مرحله پایانی توسعه و تعالی خود به عنوان حقیقت مشخص، واپسین و عالی ترین همه وجود قرار می گیرد.
• از آنجا که بنظرهگل، توسعه و تعالی ایده با توسعه وجود و تفکر شناسنده یکی اند، در فلسفه او وجود و تفکر بر هم انطباق می یابند.
• درک ایدئالیستی هگل از وجود را فویرباخ مورد انتقاد قرار می دهد و رد می کند.
• فویرباخ مفهوم بی تفاوت وجود بطور کلی را دور می اندازد و مفهوم وجود را از موضع ماتریالیستی به عنوان ماده، طبیعت و واقعیت عینی تعریف می کند:
• «وجود در منطق هگل همان وجود متافیزیک کهن است که بدون قائل شدن تفاوت، به همه چیز نسبت داده می شود، زیرا بنا بر آن همه چیز به اصل خود بر می گردد.
• این وجود بی تفاوت ـ اما ـ چیزی جز اندیشه ای انتزاعی و مجرد نیست، اندیشه ای انتزاعی و مجرد و دور از واقعیت.
• وجود همان قدر گوناگون است، که چیزها گونان هستند، چیزهائی که وجود را تشکیل می دهند.»
• فویرباخ با دادن پاسخ ماتریالیستی به مسئله اساسی فلسفه، تفسیری ماتریالیستی از مفهوم وجود ارائه می دهد و در اثر خود تحت عنوان « تزهای مقدماتی برای اصلاح فلسفه» اعلام می دارد:
• «رابطه راستین وجود و تفکر جز این نیست که وجود سوبژکت است و تفکر مسند است.
• اندیشه از وجود سرچشمه می گیرد.
• وجود ـ اما ـ از اندیشه سرچشمه نمی گیرد.
• وجود از خویشتن خویش است و بوسیله خویشتن خویش هست.
• وجود تنها بوسیله وجود است که وجود دارد.
• زیرا وجود دلیل وجودی خود را در خویشتن خویش دارد.
• زیرا وجود است که معنا، خرد، ضرورت، حقیقت وخلاصه همه چیز است.»
• مارکس و انگلس مفهوم وجود را به معنای ماتریالیستی فویرباخ مورد استفاده قرارمی دهند.
• آندو مفهوم وجود را بمعنی وجود مادی، ماده و واقعیت عینی می دانند و نه بمعنی وجود نامعین که دربرگیرنده چیزهای مادی و معنوی باشد.
• مفهوم وجود به معنی نامعین آن، در ماتریالیسم دیالک تیکی هرگز مورد استفاده قرار نمی گیرد.
• مراجعه کنید به وجود اجتماعی.
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر