بس که در اين شب خونين…
برزين آذرمهر
آسمان آبی نيست،
سرخابی است:
با دلی سوخته از داغ ِ هزاران اختر
ديرگاهی است که خون می گريد…
سرخابی است:
با دلی سوخته از داغ ِ هزاران اختر
ديرگاهی است که خون می گريد…
دل من در تشويش،
راه پر رنج ِ رهايی در پيش،
و به هرگام، دد ِ خونخواری
شرزه ماری که هر آن لحظه زند،
بر جان نيش…
اين ميانه اما
ماه با نيزه ی نوری باريک
می خلاند هر دم
شرری در تن ِ کوه،
کوه با پيکره ای سخت ترک خورده، ز تب
شيهه بر می کشد از سينه به شب،
پشت کوهانه ی کوه ِ جادو
نعره هائی ز ستوه دريا ست…
دل مجروح زمين
ليک غمين،
چون دل ِ من خونی است،
هر چه را
در هر جا
می بيند،
در تب و دهشت سرخی ست
فرو
هر دلی در هر جا
گويی سخت،
يا
به سوگی است فرو رفته و
يا
زير آوار ِ شکنجی
مدفون…
بس که در اين شب ِ خونين
يکريز،
مثل باران از ابر،
مثل شبنم از گل،
از دم ِ تيغ ِ جنون،
خون قلب ِ عاشق،
قطره
قطره
به زمين
می ريزد!
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر