آینه در آینه
آلما آتا شهریور 1352 (1973 میلادی)
• مژده بده، مژده بده، یار پسندید مرا
• سایه او گشتم و او برد به خورشید مرا
• جان دل و دیده منم، گریه خندیده منم
• یار پسندیده منم، یار پسندید مرا
• کعبه منم، قبله منم، سوی من آرید نماز
• کان صنم قبله نما خم شد و بوسید مرا
• پرتو دیدار خوشش تافته در دیده من
• آینه در آینه شد: دیدمش و دید مرا
• گوهر گم بوده نگر تافته بر فرق فلک
• گوهری خوب نظر آمد و سنجید مرا
• نور چو فواره زند، بوسه بر این باره زند
• رشک سلیمان نگر و غیرت جمشید مرا
• هر سحر از کاخ کرم چون که فرو می نگرم
• بانگ لک الحمد رسد از مه و ناهید مرا
• چون سر زلفش نکشم سر زهوای رخ او
• باش که صد صبح دمد زین شب امید مرا
• پرتو بی پیرهنم، جان رها کرده تن ام
• تا نشوم سایه خود باز نبینید مرا
تحلیل واره ای بر شعر آینه در آینه
حکم اول
• مژده بده، مژده بده، یار پسندید مرا
• سایه او گشتم و او برد به خورشید مرا
• شاعر در این حکم، دیالک تیک من و غیرمن را به شکل دیالک تیک واره سایه و یار بسط و تعمیم می دهد، یعنی خود را به سایه ای تقلیل می دهد و بدین طریق به نفی خویشتن خویش مبادرت می ورزد.
• شاعر به عبارت دیگر، بطرزی پانته ئیستی دو قطب متضاد دیالک تیک من و غیر من را در هم ذوب می کند.
• عارف ـ به قول معروف ـ با معبود خود به وحدت می رسد.
• شاعر خود را تا حد اشیاء تنزل می دهد، اوبژکت واره می کند، تا یار او را بپسندد.
• این بدان معنی است که او خود را سلب اراده و اختیار و ارزش می کند.
• بدین طریق، تعیین کننده ارج و قدر و ارزش و اعتبار او نه خود او، بلکه بیگانه ای به نام یار است.
• این طرز تفکر را طرز تفکر ایراسیونالیستی (خردستیز) و ضد هومانیستی می نامند.
• ظاهرا عارف پس از فرو رفتن در خویشتن خویش و پس از نیل به تجلی درونی، از قالب مادی تن آزاد شده و به یار رسیده، به مقصدی که مقصود او بوده است.
• او اکنون از خود تهی است، بی خویشتن خویش است، پوسته ای، سایه ای است.
• اما نه سایه خویش، بلکه سایه بیگانه ای که شاعر خردستیز یار می نامد.
• سایه ی بیگانه ای گشتن همان و سایه وار به دنبال او راهی خطه خورشید شدن همان.
• چرا به سوی خورشید؟
حکم دوم
• جان دل و دیده منم، گریه خندیده منم
• یار پسندیده منم، یار پسندید مرا
• شاعر خردستیز اکنون به تعریف خویشتن خویش می پردازد.
• او خود را «جان دل و دیده، گریه خندیده و یار پسندیده» می نامد.
• همه این صفات آدمی را به یاد یاوه های بی بنیاد مولوی می اندازد.
• این مفاهیم ایراسیونالیستی فاقد معنی اند.
• عارف ـ ظاهرا ـ سرمست از باده فتح، یکه و تنها با تمام جلال و جبروت یک سایه ی از خود بیگانه، در مرکز کاینات ایستاده و به خودستائی پرداخته است.
• به ستایش از خودی که از خودیت تهی است، سایه است، سایه یار کذائی است.
• او می توانست سایه هم حتی نباشد، اگر یار او را نپسندیده بود و از او سایه ای نساخته بود.
• چرا که سایه شدن هزار و یک شرط و شروط لازم دارد:
• چشم پوشی بر هویت خویش، سرسپردگی و غلامی یار، نوکرصفتی و به عبارتی خودفروشی، بهر بهانه ای و توجیهی دلخوشکنک هم که باشد.
• مفهوم «سایه کسی بودن»، انعکاس روابط حاکم درجامعه فئودالی است.
• کد خدا سایه مباشر است، مباشر سایه ارباب، ارباب سایه خان، خان سایه شاه و شاه سایه خدا (ظل الله) است، سایه روس و انگلیس و آلمان و امریکا ست.
• این سلسله مراتب حتی در نازلترین سطوح جامعه، یعنی در رابطه میان افراد بازتاب می یابد:
• حسن نوچه، دنباله رو، آلت دست، فرمانبردار بی شعور و بی اراده حسین می شود، حسین نوچه احمد، احمد نوچه و دنباله رو تقی و الی آخر.
• این سازمان یابی سایه وار حتی در درون احزاب و سازمان های سیاسی رواج می یابد، حتی وقتی که سیستم خانخانی بزور سرنیزه خانی برچیده شده باشد.
• نمایندگان این طرز تفکر خردستیز دیالک تیک عینی را در عالم خیال تخریب می کنند و از هیرارشی مبتنی بر تقسیم اجتماعی کار، وابستگی یکی از دیگری را اختراع می کنند.
• رهبر «می اندیشد»، اعضای کمیته مرکزی از اندیشه های او یادداشت برمی دارند، کادرهای پایین از یادداشت های اعضای بالا یادداشت بر می دارند و بالاخره به سایه های سایه های سایه ها نوبت برداشتن یادداشت از یادداشت های سایه های بالاتر می رسد.
• نتیجه این که یک نفر می اندیشد و بقیه اندیشه های او را طوطی وار، تکرار می کنند، خود اگر بتوانند.
• آخوندی بالای منبر می رود، هرچه دلش خواست می گوید و بقیه در حد فهم و فراست خویش، گلچینی از گفته های او بر می دارند و برای زن و بچه های شان به خانه می برند.
• سایه بی خویش، بی قدر و بی ارزش، تهی از محتوای انسانی که اشرف موجوداتش نام داده بودند و ملائکه را به سجده به او واداشته بودند، اکنون یاوه سر داده است.
• واژه های او غریب، نامعاصر و توخالی اند.
• او خود را «جان دل»، «جان دیده»، «گریه خندیده» و «یار پسندیده» می نامد.
• مفاهیم انعکاس اشیاء و روندهای عینی و واقعی هستند.
• مفهوم درخت محصول یک انتزاع فکری است که در طی آن میلیون ها درخت گونه گون از صافی شعور گذشته اند و جنبه های مشترک آنها در قالب مفهوم ریخته شده است.
• در مفهوم درخت، درختان بید و بادام و چنار و سرو و سنجد و سپیدار و غیره خود را باز می یابند.
• اما مفاهیمی که عارف به خدمت می گیرد، بی محتوا و توخالی اند، به خود او می مانند.
• «جان دل، جان دیده، گریه خندیده، یار پسندیده» مفاهیمی توخالی اند.
• محصول هیچ گونه انتزاعی نیستند.
• به یاوه می مانند.
• هشدار!
• عرفان می تواند، ایدئولوژی توجیه نوکری و سرسپردگی باشد.
• فقط کافی است تعبیری در خور از واژه «یار» بدست دهی.
• باقی کار بطور خود به خودی رو به راه می شود.
• سربازجوی ساواک نیز عارف بود:
• سایه ی سایه ی خدا بود، ظل ظل الله بود.
• و بی دغدغه خاطری به آزار و تحقیر خردسالی شانزده ساله برخاسته بود، که سایه شدن را توهینی تلقی می کرد و در شأن انسان نمی دانست.
حکم سوم
• کعبه منم، قبله منم، سوی من آرید نماز
• کان صنم قبله نما خم شد و بوسید مرا
• عارف عاری از هویت و استقلال و اختیار که سایه غیر است، که بیگانه با خویشتن خویش است، سنگ تمام می گذارد، سنگ تمامی که بی نشان از اندیشه و شناخت و خرد است.
• او مدعی کعبه و قبله بودن است و خداگونه از ساکنان کائنات سجده عاجزانه می طلبد.
• آدم بی اختیار یاد کد خدا می افتد که افتخار گرفتن از افسار الاغ مباشر را داشته و آن را دلیلی بر قدر قدرتی خویش می شمارد و از اهالی ده اطاعت بی چون و چرا می طلبد.
• جالب اما نحوه استدلال کد خدا منشانه عارف است.
• در جواب این سؤال که چرا باید در برابر سایه ای بی هویت به سجده در آمد، می گوید که بت او را بوسیده است.
• اگر می گفت صنم چنین خواسته است، می شد بالاخره منطقی دست و پا شکسته، دیکته ای ـ به قول گوهرمراد ـ در آن یافت.
• ولی بوسه صنم را دلیلی بر کعبه و قبله بودن خود دانستن و انتظار عبادت از سکنه کائنات داشتن، غیرمنطقی است.
• اما صنم عارف صنمی معمولی نیست.
• صنم معمولی را می توان از خمیری و یا خرمائی سرهم بندی کرد و در گوشه خانه کعبه گذاشت و به وقت گرسنگی، آمد و شکمی از عزا در آورد.
• صنم عارف قبله نما ست.
• صنم عارف اصلا صنم نیست.
• صنم که قبله نمائی نمی کند.
• قبله تنها در صورت غیاب صنم معنی پیدا می کند.
• خلاصه مطلب این که صنمی که صنم نیست، خم شده و عارف را که سایه ای بیش نیست، بوسیده و لذا سایه ببرکت این بوسه، مادیت یافته، کعبه و در نتیجه قبله شده و هوای طلب سجده از مردم بر سرش زده است.
• عرفان باصطلاح چپ قرون وسطی را از آن رو مترقی می نامند که به نفی واسطه میان خلق و خدا برخاسته بود و سرانجام در الحاد واره ای به نفی خود خدا منتهی می شد.
• ولی این نفی یک نفی غیردیالک تیکی و متافیزیکی بوده است و لذا در آخرین تحلیل ارتجاعی بوده است.
• عارف قرن بیستم می توانست خود و خدا را نفی کند، ولی به علل عینی و ذهنی مختلف و از جمله به سبب جهل نسبت به قانونمندی های جامعه، نمی تواند خود را از ذهنیت ارتجاعی حاکم رها کند و لذا بلافاصله پس از نفی خدا به اثبات مجدد او در شخص شخیص خویش کمر می بندد:
• خود، خدا می شود و از بقیه مردم عبادت و اطاعت بنده وار می طلبد.
• او هنوز حتی از تئوری آزادی و برابری صوری بورژوائی بوئی نبرده است، چه برسد به آزادی «کار» که پایان بردگی دیرنده بشری خواهد بود.
• این نگرش شاعر را فلاسفه ایراسیونالیسم ناب نام داده اند، خردستیزی محض بنامیم، که تلفظش آسانتر باشد.
• عرفان دشمن آشتی ناپذیر خرد است.
• «لوتر» ـ پیشوای پروتستانتیسم در آلمان ـ این جنبه ارتجاعی عرفان را به خدمت گرفته بود و خرد را «بدترین دشمن اعتقاد» و «قحبه ابلیس» قلمداد می نمود و علیه آن مبارزه می کرد.
• خرد در فلسفه روشنگری، آنتی تز مشیت الهی است.
• خرد آنتی تز آن است که انسان را خوار و برده و سایه و سرسپرده می خواهد.
• خرد معیار معیارها ست.
• عارف نمی تواند خردمند و خردگرا باشد.
• برای تن در دادن به مشیت خرد باید خود را از سرسپردگی به هر مشیت زمینی و آسمانی آزاد ساخت.
• باید انسان را به مفهوم نوعی کلمه آزاد خواست و در راه رهائی او که به معنی رهائی تک تک انسان ها ست، مبارزه کرد.
• باید بندها را از هم گسیخت، بندهای مادی را که برای بازتولید خود، بندهای معنوی لازم تولید کرده اند.
حکم چهارم
• پرتو دیدار خوشش تافته در دیده من
• آینه در آینه شد:
• دیدمش و دید مرا
• شاعر در این بیت، دیالک تیک اوبژکت ـ سوبژکت را به شکل دیالک تیک پرتو روی یار و چشم خود و ضمنا به شکل دیالک تیک آینه بسط و تعمیم می دهد.
• او بدین طریق، پرتو روی یار را نه تنها آینه جا می زند، بلکه علاوه بر آن، آن را سوبژکت قلمداد می کند، سوبژکتی که می تواند ببیند و دیده شود.
• این کار شاعر هم چیزی جز تخریب دیالک تیک اوبژکت ـ سوبژکت نیست.
• شاعر برای اثبات ادعای مورد نظر خویش، همه قواعد و قوانین عینی را فراموش می کند.
• او ادعا می کند که تصویر او در آینه، او را می بیند.
• ظاهرا عارف با یار به وحدت مطلق رسیده است، می بیند و دیده می شود.
• محو جمال یار است.
• به مثابه آیینه ای در برابرآیینه ای است.
• شاملو هم از نهادن آینه در برابر آینه برای ابدیتی ساختن از یار سخن می گوید.
حکم پنجم
• گوهر گم بوده نگر تافته بر فرق فلک
• گوهری خوب نظر آمد و سنجید مرا
• تمام هم و غم شاعر مصروف خارجی کردن تحولات خویش است.
• او ـ به مثابه گوهر گمبوده ـ به برکت سنجش گوهری خوبنظر، ترقی خارق العاده می یابد و بر فرق فلک می نشیند.
• این را می گویند ایدئالیسم ناب!
• نظر گوهری خوبنظر همان و تبدیل عنقریب گوهری گمبوده به گوهری رخشنده بر فرق فلک همان.
• ترقی ئی خارق العاده ببرکت سنجشی سوبژکتیف.
• همه چیز در هاله ای از خیال غوطه ور است، آنهم در سال های پایانی قرن بیستم!
• ترقی او اما ثمره کار و تلاش خود او نیست:
• او برای ترقی خود حتی قطره ای عرق نریخته است.
• به کد خدا شدن کد خدا می ماند و یا به شاه شدن محمد رضا شاه.
• در حالی که برای سایه شدن حداقل در خود فرو رفته بود و یا ببرکت تریاکی ترک پیکر گفته بود.
• ترقی او اکنون نتیجه سنجش گوهری خوب نظر است و بس.
• رسیدن به مقصود در انفعالی مطلق!
• «نابرده رنج گنج میسر» همی شود!
• این اگر معجزه نیست، پس چیست؟
• ته نشینی چنین باوری در ذهن کاهل مردم چه نتیجه ای خواهد داشت!
حکم ششم
• نور چو فواره زند، بوسه بر این باره زند
• رشک سلیمان نگر و غیرت جمشید مرا
• هر سحر از کاخ کرم چون که فرو می نگرم
• بانگ لک الحمد رسد از مه و ناهید مرا
• چون سر زلفش نکشم سر زهوای رخ او
• باش که صد صبح دمد زین شب امید مرا
• عارف خدا شده است، بی کم و کاست!
• فقط زنجیری لازم است که دیوانه آشفته و بی تاب را مهار کنی!
• تمام کاینات ـ بیکاره و علاف ـ محو سایه ای اند که خدا شده است.
• عجب عروجی!
• عجب تکاملی!
• علم و فن دیگر به پشیزی هم نمی ارزند.
• این خودمرکزبینی شاعر به خودمرکزبینی مولوی و امثالهم شباهت دارد.
• مسئله اما تأثیری است که چنین اشعاری در خواننده بی دفاع به جا می گذارد.
• شعر تا زمانی که پا از چاپخانه به خیابان نگذاشته، می تواند یاوه ای خصوصی باشد.
• انتشار یاوه اما بار مسئولیتی بردوش شاعرمی نهد.
• یاوه هائی از این دست می توانند جوانه های خرد را در ذهن کاهل توده ها تار و مار سازند و به اشاعه خرافه منجر شوند.
• معلوم نیست که شاعر این شعر این واژه های عهد عتیق را از کدام گوری و به کمک کدام باستان شناسی بیرون کشیده است؟
• صنم در عصر عروج انسان به کاینات چه معنی دارد؟
• نماز این و آن را شاعر برای چه می خواهد؟
• خدا شدن را برای چه می خواهد، در روزگاری که ویتنام سه میلیون تن از دلاورترین فرزندانش را فدا می کند، تا خدایان را به زانو در آورد؟
حکم هفتم
• پرتو بی پیرهنم، جان رها کرده تن ام
• تا نشوم سایه خود باز نبینید مرا
• شاعر در این بیت، دیالک تیک فرم و محتوا را به شکل دیالک تیک پیراهن و پرتو و دیالک تیک تن و جان بسط و تعمیم می دهد تا بلافاصله میان قطب های آن دیوار کشد و از پرتو بی پیرهن و جان بی تن دم بزند.
• این طرز تفکر را مارکس طرز تفکر متافیزیکی می نامد و آن را به توپخانه انتقاد ویرانگر خویش می بندد.
• در تمامت تار و پود این شعر کوچکترین منطقی به چشم نمی خورد:
• سایه در وحدت با یار به نور ناب و به جان بی تن بدل شده است و اکنون اگر هوای دیدن نور بی پیرهن و جان بی تن را بر سر دارید، باید منتظر باشید تا به سایه خود استحاله یابد.
• تصور استحاله نور و یا جان به سایه مو بر تن هر موجود خردمندی سیخ می کند.
• از دست این ایراسیونالیسم (خردستیزی) ویرانگر به درگاه کدام خدائی پناه باید برد؟
• تمام عناصر ایراسیونالیستی عرفانی را می توان در این شعر باز یافت و لذا این شعر می توانست چند قرن پیش توسط شاعری پریشان و خردستیز مثلا مولوی و امثالهم سروده شده باشد.
• و خواننده می توانست آن را بخواند و بی انتقادی بگذرد و یا به خواندن آن چشم پوشی کند و انرژی و وقت خود را صرف خواندن مطلبی ارزشمند نماید.
• ولی این شعر نه چند قرن پیش، بلکه در سال 1352 سروده شده است.
• نه در عصر سیطره سیستم فئودالی ـ عشیرتی عقب مانده، بلکه در بحبوحه پیروزی و تحکیم شیوه تولید سرمایه داری، در بحبوحه تشدید تضادهای جامعه و پیشرفت علم و فن.
• در دوره مبارزه با بیسوادی، آزادی زنان و غلبه دشوار بر سنن و عقاید چند هزارساله فرتوت و ضد علمی، گیرم که بدون رنسانس و روشنگری، گیرم که بفرمان سایه ابرقدرتی از آن سوی اقیانوس ها.
پایان
شاعر این شعر "هوشنگ ابتهاج است؟
پاسخحذفآره.
پاسخحذف