امیر هوشنگ ابتهاج (سایه) (6 اسفند 1306)
در کوچه سار شب
دی ماه 1337 (1958 میلادی)
تحلیل واره ای از شین میم شین
• در این سرای بی کسی، کسی به در نمی زند
• به دشت پرملال ما، پرنده پر نمی زند
• یکی ز شبگرفتگان چراغ بر نمی کند
• کسی به کوچه سار شب، در سحر نمی زند
• نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار
• دریغ، کز شبی چنین، سپیده سر نمی زند
• گذرگهی است پر ستم که اندر او به غیر غم
• یکی صلای آشنا به رهگذر نمی زند
• دل خراب من دگر خرابتر نمی شود
• که خنجر غمت از این خراب تر نمی زند
• چه چشم پاسخ است از این دریچه های بسته ات
• برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی زند
• نه سایه دارم و نه بر، بیفکنندم و سزا ست
• اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی زند
تحلیل واره ای بر شعر
در کوچه سار شب (1337)
• دی ماه 1337.
• از کودتا پنج سال می گذرد.
• بورژوازی و ارتجاع فئودالی خشنود از سرکوب خونین حزب توده مردم، بستن سندیکاها و اتحادیه های کارگری و ممنوع اعلام کردن مطبوعات مترقی، نفسی به راحتی می کشند.
• ترور و سرکوب و خفقان، حاکم مطلق شهر و روستا ست.
• سازمان های مترقی در هم شکسته اند، رهبران و فعالان انقلابی بازداشت، شکنجه، رسوا و اعدام شده اند و می شوند.
• از این رو ست که در این شعر سایه و در اکثر اشعار او که بعد از کودتا سروده شده اند، اندوهی خون آلود پرسه می زند:
• اندوهی آلوده به خشم، آلوده به یأس.
• اندوهی سرسخت، سمج، لجوج، استوار، بی پروا و سرکش، همچون سمندی برآشفته و بی تاب.
• اینها ـ همه ـ خصایص ضد و نقیض یک مبارز در بند اند که در شعر سایه و دیگر شعرای مترقی آن روزگار انعکاس می یابند:
• خصایص یک محبوس بیکس، بی پناه، تنها، منتظر، چشم براه، نگران، به تنگ آمده، نومید، سراسیمه.
• خصایص گرفتاری هراسزده در انتظار چرخش کلیدی بر قفل سلولی، دعوتی به اشاره انگشتی و دیدار نهائی با جوخه خونتاها.
• سایه ی سراپا حساس در این شعر، نه به وصف حال غیر، که به تشریح حال خویشتن خویش برخاسته است.
• او دیری است که در یاران خویش ذوب شده است، بسان عارفی که در معبود خویش ذوب می شود.
• او میزبان روزبه در واپسین لحظات حیات کوتاهش بوده است.
• او روزبه را ـ و احتمالا دیگر پهلوانان زمانه خویش را ـ تا در خانه خویش و شاید تا سر کوچه خویش بدرقه کرده است و همچنان و هنوز چشم به راه بازگشت رستم زمانه خویش است:
سایه (از مجموعه «تاسیان»)
که «گمان» داشت؟
• خانه دلتنگ، غروبی خفه بود
• مثل امروز که تنگ است دلم
• پدرم گفت: «چراغ»
• و شب از شب پر شد
• من به خود گفتم:
• «یک روز گذشت!»
• مادرم آه کشید:
• «زود بر خواهد گشت!»
• ابری آهسته به چشمم لغزید
• و سپس خوابم برد
• که گمان داشت که هست اینهمه درد
• در کمین دل آن کودک خرد؟
• آری آن روز، چو می رفت کسی
• داشتم آمدنش را باور
• من نمی دانستم
• معنی «هرگز» را
• تو چرا باز نگشتی دیگر؟
• آه ای واژه شوم!
• خو نکرده است دلم با تو هنوز
• من پس از اینهمه سال
• چشم دارم در راه
• که بیایند عزیزانم، آه!
• سایه را دیگر هویتی متصور نیست، همان گونه که عارف را پس از نیل به وحدت با معبود و آرمیدن در او هویتی باقی نمی ماند:
• آرمیدنی از جنس آرمیدن در آغوش مرگ، عارف آلمانی گفته است.
• از فاصله ها دیگر نشانی و به واسطه ها دیگر نیازی نیست.
• شاعر با یاران محبوس خویش یکی شده است، به همانگونه که عارف با معبود خویش یکی می شود.
• شاعر دیگر شاعر نیست و محبوس دیگر محبوس نیست.
• همانگونه که عارف با نفی خویشتن خویش، به نفی همزمان معبود خویش دست می یابد.
• و حلاج از این رو ست که در پای دار، بی پروا ندا در می دهد که او خود، خدا ست و فرصت نمی ماند به گفتن اینکه خدا نیز حلاج است و یا هر دو بیگانه از خویش اند و چه بسا هیچ اند.
• حلاجی شعر سایه کار دشواری است.
• نه سایه شاعری است بی طرف و تماشاگر و نه شعر او ناشی از خردی است، آبدیده در کوره آموزش و آزمایش پیگیر و مکرر.
• سایه شاعر درد است.
• سایه سراینده سوز و ساز سرشته به درد است:
سایه (1338)
• داغ و درد است همه نقش و نگار دل من
• بنگر این نقش به خون شسته، نگارا تو بمان!
• سایه شاعر احساس محض است و به قول حریفی، «سایه زلالی نشسته در اعماق امواج خروشان اشک است!»
حکم اول
• در این سرای بی کسی کسی به در نمی زند
• به دشت پرملال ما پرنده پر نمی زند
• مفاهیمی که سایه در این بیت بکار می برد، عبارتند از «سرای بیکسی»، «دشت پر ملال»، «در زدن کسی» و «پر زدن پرنده ای بر دشت»
• بیکسی سرا و بی پرندگی و ملالت دشت از فرط تنهائی و اندوه حکایت دارند و از چشم به راهی دیرنده شاعر.
حکم دوم
• یکی ز شبگرفتگان چراغ بر نمی کند
• کسی به کوچه سار شب، در سحر نمی زند
• سایه در این بیت، دوئالیسم دیرآشنای ظلمت و نور را در هم می ریزد و از آن دیالک تیک ظلمت و نور پدید می آورد تا پیروزی نور بر ظلمت را به طرزی دیگر اثبات کند:
• او از شبگرفته سخن می گوید که به فونکسیون اجتماعی خویش عمل نمی کند تا با برافروختن چراغی به ظلمت قیرگون شب پایان دهد.
• رهائی در قاموس سایه ـ حداقل در این بیت ـ خودرهانی است.
• این خود انسان شبگرفته است که تا درجه سوبژکت جامعه و تاریخ توسعه می یابد، به قانونمندی های هستی طبیعی و اجتماعی وقوف کسب می کند و با برافروختن چراغی، ظلمت حاکم را تار و مار می سازد.
• نقش سوبژکت قائل شدن به انسان یکی از دستاوردهای بی بدیل دوره هومانیسم، رونسانس و روشنگری است که در گذر از سوسیالیسم اوتوپیکی در سوسیالیسم علمی مارکس و انگلس به اوج تکاملی خود می رسد.
• سوبژکت وارگی میان انسان عصر جدید و انسانواره قرون وسطی مرزبندی می کند.
• بدین طریق به سرسپردگی و وابستگی انسان به مشیت این و آن خاتمه داده می شود.
• بدین طریق، انسان ببرکت خرد و فراست و فهم خویش به خودمختاری دست می یابد.
• اما چراغ برگرفتن صرف، حلال مشکل سایه نیست.
• چراغ برگرفتن، پیشمرحله مبرم برای دق الباب سحر در کوچه سار شب است.
• غلبه بر شب از طریق تولد صبح میسر می شود و لاغیر.
• چراغ تئوری رهائی بخش فقط قطب سوبژکتیف دیالک تیک اوبژکتیف ـ سوبژکتیف را تشکیل می دهد.
• برای غلبه بر شب، تئوری (چراغ) باید به ضمیر توده نفوذ کند و ببرکت قهر مادی توده ای به انقلاب اجتماعی منجر شود، تا جامعه بطور اوبژکتیف نیز تحول یابد و به پله توسعه و تکامل فراتری گام نهد.
• نه بدون چراغ می توان در سحر را زد و نه بدون تولد سحر از بطن شب می توان بر ظلمت غالب آمد و روز روشن را جشن گرفت.
• لنین خواهد گفت که بدون تئوری انقلابی، انقلاب محال است.
حکم سوم
• نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار
• دریغ، کز شبی چنین، سپیده سر نمی زند
• چراغ برنگرفتن و نکوفتن در سحر نتیجه اش استمرار کماکان شب است.
• دریغ شاعر از آن است که غبار هست و سوار نیست تا از شب ظلمتزده سپیده سر زند.
• سایه ـ ظاهرا ـ بی آنکه بداند، دیالک تیک اوبژکتیف ـ سوبژکتیف را به شکل دیالک تیک غبار و سوار بسط و تعمیم می دهد.
• بنظر او ـ شاید ـ شرایط اوبژکتیف (عینی) برای تحول جامعه فراهم آمده، تضادهای عینی در بطن جامعه فئودالی دیری است که ملتهب و شعله ورند، اما شرایط سوبژکتیف، یعنی آگاهی توده ای وجود ندارد و حزب و سازمان و تشکیلات رهبری توده ها در هم شکسته و تار و مار شده است و احیای آن زمان و نیرو می طلبد.
• شاید هم غبار مورد نظر سایه، غبار به جا مانده از نبردی است که به شکست توده ها منجر شده است:
• سواران قلع و قمع و منهزم گشته اند و غبار رزم به سبب سکون و رکود ناشی از ترور حاکم، همچنان بر جا ست و یا به جانسختی در یادها ست.
• انتظار یکی از مقولات اصلی فلسفه سایه است.
• سایه این مقوله را به احتمال قوی از حافظ به ارث برده است:
• سایه ـ چه بداند و چه نداند، چه بخواهد و چه نخواهد ـ مبلغ مدام انتظار مدام است:
• در انتظار «آمدن یار» نشستن و نه به جستجوی او به راه افتادن.
• سایه از این لحاظ، به شهریار شباهت غریبی دارد.
• او هم هماره در انتظار ظهور بوده است.
سایه (دی 1327)
• هزار بار گذشتی به ناز و هیچ نگفتی
• که چونی ای به سر راه، انتظار کشیده؟
• چه خواهی از سر من ای سیاهی شب هجران؟
• سپید کردی چشمم در انتظار سپیده
• از سراپای این حکم، انفعال و تماشا و عملگریزی می ریزد:
• یار از کنار شاعر می گذرد و او به جای دهن بازکردن، شکوه سر می دهد که چرا یار التفاتی نکرده است.
• به جای مبارزه بر ضد شب هجران کذائی، گله سر می دهد، به امید اینکه همدردی اش را برانگیزد.
• همه این خصایص روحی و روانی با انسان عصر جدید بیگانه اند.
سایه (1328)
• ای گل، در آرزویت جان و جوانی ام رفت
• ترسم بمیرم و باز، باشم در آرزویت
• این بیت نیز به انفعال، تماشا، عملگریزی و انتظار سرشته است:
• شاعر جان و جوانی خود را در آرزوی گلی هدر می دهد و تا پایان عمر از آرزوی منفعلانه واهی دست برنمی کند.
• برای پی بردن به تأثیر مخرب این جور شعرها در شعور توده ها فانتزی خارق العاده ای لازم نیست.
سایه (1328)
• خواب و خیال من همه با یاد روی تو ست
• تا کی به من چو دولت بیدار رو کنی
• سایه در این بیت هم جز انتظار کسب و کاری ندارد، به امید اینکه یار مثل دولت بیدار به سراغش بیاید.
سایه (1334)
• صبر پیامبرانه ام آخر تمام شد
• ای آیت امید به فریاد من برس!
• سایه در این بیت هم برای پیدا شدن سر و کله آیت امید، جز صبر و انتظار هنری نمی شناسد.
• وقتی ما از تریاک شعر حافظ و سایه و امثالهم سخن می گوئیم به همین دلیل است.
• نتیجه نهائی خواندن و شنیدن این اشعار، پیشه کردن تسلیم و تحمل و انتظار و چشم به راهی خواهد بود و بس.
• این جور شعرها زهری مهلک بر ضد خودمختاری و خرد به میراث مانده از جنبش روشنگری اند.
• در انتظار فریادرسی نشستن، تنها هنری است که خواننده و شنونده شعر سایه می آموزد.
• این روند و روال تفکر با روند و روال تفکر انسان عصر جدید بورژوائی ـ حتی ـ بیگانه است.
• این طرز نگرش و طرز زیست، نه طرز نگرش و طرز زیست انسان عصر هومانیسم، رنسانس و روشنگری، بلکه طرز نگرش و طرز زیست انسان فئودالی است، طرز نگرش و طرز زیست رعایا و اربابان فئودال منقلپرست است.
سایه (1338)
• زین بیابان گذری نیست سواران را، لیک
• دل ما خوش به فریبی است، غبارا تو بمان
• سایه در این بیت از اینکه از سواران ناجی خبری نیست، گله سر می دهد و به حداقل ممکنه رضا می دهد:
• اگر سواری نیست، پس کاش حداقل غباری باشد که او را به یاد سوارانی که روزی از این بیابان گذشته اند، باندازد.
• چنین شاعری به همه چیز شبیه است، مگر به سوبژکت تاریخساز.
سایه (1340)
• یک شب چراغ روی تو روشن شود، ولی
• چشمی کنار پنجره انتظار کو
• در این بیت هم هراس سایه از آن است که چراغ روی دوست روشن شود، ولی چشم منتظری بر لب پنجره ای نباشد.
• روی این بیت باید قدری تأمل کرد:
• فرض کنیم که منظور سایه از «روشن گشتن چراغ روی دوست» پیروزی سوسیالیسم است.
• اگر این طور باشد و بی تردید هم این طور است، پس در فلسفه سایه، تحولات اجتماعی خودپو و بی سوبژکت اند:
• پس سوسیالیسم بطور خود به خودی ـ مثل زلزله و توفان و آتشفشان، مثل پدیده های طبیعی ـ بروز می کند.
• چون در غیر این صورت چگونه می تواند چراغ روی دوست روشن شود و سوبژکتی حتی برای انتظار وجود نداشته باشد؟
• البته در این حکم نادرست سایه، حقیقتی شگرف نعره می کشد و آن اینکه تاریخ، بی سوبژکت کوشا و فعال (و نه منتظر و منفعل) نبوده، نیست و نخواهد بود:
• اگر قرار بر این است که سوسیالیسم پیروز شود، با انتظار در کنار پنجره پیروز نخواهد شد، بلکه با شرکت فعال توده ها پیروز خواهد شد و تشکیل خواهد یافت.
• غیاب توده ها از صحنه همان و شکست سوسیالیسم همان.
• سایه ظاهرا به تقدیس نفس انتظار می پردازد.
• انتظار مذهب سایه است.
• سایه انتظار را تا درجه یک ایدئال، تا درجه یک خصلت ستوده و زیبا ارتقا می دهد.
• انتظار باور دیرین اهل تشیع است.
• انتظار تریاک توده ها ست.
• انتظار به معنی خلع سلاح مادی و معنوی مردم است.
• انتظار به معنی انکار نقش تاریخساز توده ها ست.
• انتظار به معنی سپردن لگام تاریخ بدست این و آن است.
• انتظار تئوری انفعال است، تئوری تماشاگری، تئوری نشستن و غم خوردن بیهوده.
• انتظار به معنی انکار قانونمندی جامعه و تاریخ است.
• انتظار انعکاس روانشاسی توده بی آینده دهقانی در جامعه فرتوت فئودالی ـ عشیرتی است.
• چنین نگرشی صد در صد بر ضد آموزش های کارل مارکس است که به مثابه میراثبر فلسفه روشنگری به سوبژکتیویته انسان ها باور دارد و مخالف انفعال و انتظار و وابستگی به غیر از هر نوع و در هر کسوت است.
سایه (1340)
• ماندیم در این نشیب و شب آمد خدای را
• آن راهبر کجا شد و آن راهوار کو؟
• ای بس ستم که بر سر ما رفت و کس نگفت:
• « آن پیک ره شناس حکایت گزار کو؟»
• چنگی به دل نمی زند امشب سرود ما
• آن خوش ترانه چنگی شب زنده دار کو؟
• تا چشم کار می کند، انتظار!
• تا چشم کار می کند، انتظار و حسرت به دیروز!
• تا چشم کار می کند، غفلت، شکست، حسرت و آرزو!
• تا چشم کار می کند، از انتقاد اوبژکتیف و خونسردانه از گذشته خبری نیست.
• تا چشم کار می کند، از آموزش از اشتباهات دیروز، تصحیح شیوه کار امروز و اجتناب از خطاهای فردا خبری نیست.
سایه (1354)
• بیا که خاک رهت لاله زار خواهد شد
• ز بس که خون دل از چشم انتظار چکید
• سایه در این بیت نیز آمدن دوست را انتظار می کشد و از خونگریستن از چشم انتظار و لاله زار گشتن راه سخن می گوید.
• درسی که خواننده و شنونده از این جور شعرها می آموزد، بی تردید خرد و خودمختاری و عملگرائی اندیشه مند نخواهد بود.
سایه (1354)
• آن که به بحر می دهد صبر نشستن ابد
• شوق سیاحت و سفر همره رود می کند
• سایه در این بیت، شوق و سیاحت و سفر را مشخصه رود تلقی می کند و صبر نشستن ابدی را مشخصه دریا.
• ظاهرا دریا نیز در فلسفه سایه فئودالیزه شده و به منجلاب صبر نشست ابدی بدل گشته است.
• اگر دریا مظهر سکون است، پس خروش لاینقطع امواج بر آشفته و بی تاب نشانه چیست و به معنی چیست؟
• سایه ظاهرا مثل ماتریالیست های مکانیکی قرن هجدهم فرانسه، حرکت و جنبش را در حرکت مکانیکی خلاصه می کند و به این نتیجه نادرست می رسد که رود مظهر سیر و سیاحت و سفر است و دریا مظهر سکون و صبر و نشست ابدی.
سایه (1355)
• به جان سایه و دیدار خورشید
• که صبری در شب یلدا به من ده
• سایه حتی صبر را در این بیت، خارجی می کند.
• صبر هم باید به او اعطا شود تا از عهده تحمل شب دیرپای یلدا برآید.
• آنچه ظاهرا غم انگیز و ترحم انگیز جلوه می کند، تبلیغ ناخودآگاه انفعال مطلق است.
• شب یلدا نه برای صبر و انفعال و اشک و سوز و حسرت و آه، بلکه برای روشنگری، برای تدارک تئوریکی و تشکیلاتی لازم برای فردا ست.
• این نه ادعای ما، بلکه سخن صریح فریدریش انگلس دانشمند است.
سایه (انتظار) (1357)
• خیال آمدنت دیشبم به سر می زد
• نیامدی که ببینی دلم چه پر می زد
• به خواب رفتم و نیلوفری بر آب شکفت
• خیال روی تو نقشی به چشم تر می زد
• شراب لعل تو می دیدم و دلم می خواست
• هزار وسوسه ام چنگ در جگر می زد
• زهی امید که کامی از آن دهان می جست
• زهی خیال که دستی در آن کمر می زد
• دریچه ای به تماشای باغ وا می شد
• دلم چو مرغ گرفتار بال و پر می زد
• تمام شب به خیال تو رفت و می دیدم
• که پشت پرده اشکم سپیده سر می زد.
• نشستن درانتظار!
• نشستن تا سپیده داوطلبانه و بطور خود به خودی سر بزند.
• انگار انتظار یگانه حلال مشکلات است.
• انگار بطلان طلسم شب در انتظار نهفته است.
• انتظار و انفعال نتیجه بی خبری از قانونمندی های جامعه و جهان است.
• میان انتظار و انفعال رابطه علت و معلولی بر قرار است:
• ثمره انتظار، انفعال مطلق است.
• این کدام تئوری رهائی بخش است که رهائی را در گرو ظهور سواری می پندارد؟
• فرق سایه با شهریار کجا ست؟
• سایه برای خواننده شعرش چه درسی برای آموزش دارد؟
• چرا نشستن و نه برای تدارک لحظه ناگزیر آینده بپا خاستن؟
• چرا به انتظار موهومی نشستن و نه به روشنگری خویشتن و جامعه و جهان خویش کمر بستن و نه به افشاندن بذر شعور تاریخساز (آنسان که لنین هوشیار رهنمود می دهد) در مزارع ضمیر مردم اقدام کردن؟
حکم چهارم
• گذرگهی است پر ستم که اندر او به غیر غم
• یکی صلای آشنا به رهگذر نمی زند
• سایه در این بیت، وضع و حال جامعه خود را تصویر می کند:
• ستم از حد گذشته و تا چشم کار می کند، از آشنا خبری نیست.
• اخوان ثالث همین برداشت را به طرزی دیگر خواهد سرود:
• «سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت،
• سرها در گریبان است.
• کسی سر بر نیارد کرد، پاسخ گفتن و دیدار
• یاران را
• نگه جز پیش پا را دید نتواند
• که ره تاریک و لغزان است.
• و گر دست محبت سوی کس یازی
• به اکراه آورد دست از بغل بیرون
• که سرما سخت سوزان است.»
• ترور و وحشت خونتاها همه جا چنین است:
• کشیدن دیواری از وحشت میان انسان ها.
• بیگانه کردن انسان ها نسبت به یکدیگر.
حکم پنجم
• دل خراب من دگر خرابتر نمی شود
• که خنجر غمت از این خراب تر نمی زند
• این نهایت درد است.
• غم یاران بسان خنجری در دل شاعر فرو می رود و او را از پا در می آورد.
• اخوان خواهد گفت:
• «هوا بس ناجوانمردانه سرد است!»
حکم ششم
• چه چشم پاسخ است از این دریچه های بسته ات
• برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی زند
• دریچه سحر بسته است و دق الباب آن، به ندا زدن به گوش کر می ماند:
• «چه می گوئی که بیگه شد، سحر شد، بامداد آمد؟
• فریبت می دهد، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست.
• ...
• و قندیل سپهر تنگمیدان
• ـ مرده یا زنده ـ
• به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگاندود
• پنهان است.
• حریفا، رو چراغ باده را بفروز،
• شب با روز یکسان است.»
• نومیدی اخوان ثالث بمراتب عمیق تر از نومیدی سایه است.
• اخوان ثالث بسان عارفی خردستیز دیالک تیک شب و روز را در هم می ریزد و از انطباق دو قطب دیالک تیک یاد شده سخن می گوید:
• «شب با روز یکسان است.»
• این یعنی سیطره بلامنازع و ابدی شب.
حکم هفتم
• نه سایه دارم و نه بر، بیفکنندم و سزا ست
• اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی زند
• بیت واپسین شعر سایه حکایتگر عمق فاجعه است:
• سایه از بی ثمری مطلق وجود خویش سخن می گوید و فرود آمدن تبر بر تنه خویش را حتی آرزو می کند.
• چه روزگاری!
• یأس مطلق کمترین ربطی به جهان بینی پرولتاریا ندارد.
• یأس مطلق گشتاور جهان بینانه تعیین کننده در جهان بینی فئودالیسم واپسین و بورژوازی واپسین و معاصر است.
• شاعر حتی به ارزیابی انتقادی خود و کار خود قادر نیست:
• اگر او نه سایه دارد و نه بار و میوه باید به چاره اندیشی برخیزد.
• و مرگ نه راه حلی، بلکه فاجعه ای است.
• تئوری رهائی بخش تئوری انتقاد است، انتقاد پیگیر بدنبال تحلیلی ژرف.
• و انسان از نظر بانی تئوری رهائی بخش موجودی است کوشنده، مولد، دگرگونساز و نه نالنده، تماشاگر، چشم به راه، منتظر و منفعل.
• انسان ببرکت کوشش و کار به اشرف موجودات بدل شده است و انتظار و انفعال و گریه و زاری با ماهیت و ذات انسان مولد بیگانه است.
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر