جرالدین و موش نی نواز
لئو لیونی در کارگاه
برگردان میم حجری
• جرالدین در تمام عمرش، هرگز موسیقی نشنیده بود.
• سر و صدا شنیده بود، بسیار هم شنیده بود.
• صدای به هم خوردن درها را، عوعوی سگ ها را، شرشر آب ها را، جار وجنجال آدم ها را، میو میوی گربه ها را، البته و صد البته صدای دلنشین موش ها را.
• اما موسیقی؟
• هرگز!
• تا اینکه.....
• یک روزصبح.....
• در پستوی خانه متروکه ای که جرالدین در آن لانه داشت، چشمش به یک قالب پنیر افتاد.
• جرالدین تا آن زمان پنیر به آن بزرگی ندیده بود.
• با کنجکاوی نزدیکتر رفت، تکه ای از آن کند و خورد.
• خوشمزه بود.
• با خود گفت :
• «ای کاش، می توانستم، آن را به لانه ام ببرم.»
• لانه اش در پستوی خانه متروکه بود.
• جرالدین پی دوستانش رفت، که در خانه پهلوئی زندگی می کردند و به آنها گفت که چی پیدا کرده است.
• و گفت:
• «اگر کمکم کنید، که قالب پنیر را به لانه ام ببرم، به هرکس، یک تکه گنده از آن خواهم داد.»
• دوستان او عاشق پنیر بودند و از این رو نگذاشتند که او بیشتر خواهش و تمنا کند و راه افتادند.
• وقتی قالب پنیر را دیدند، با خوشحالی جیغ زدند :
• «اوه! چه پنیری! باور نکردنی است! به کوه می ماند! خیلی گنده است! بی همانند است!»
• و همه باهم شروع کردند، به کشیدن، سر دادن و هل دادن قالب پنیر.
• تا اینکه بالاخره آن را به لانه جرالدین رساندند.
• جرالدین از قالب غول آسای پنیر بالا رفت و با دندان های کوچکش تکه تکه از آن کند و برای دوستانش پایین انداخت.
• وقتی دوستان او با تکه های پنیر به لانه خود بر می گشتند، جرالدین چشمش به گودی روی قالب پنیر افتاد، گودی ای که خودش کنده بود.
• از تعجب تقریبا خشکش زد.
• از گودی پنیر، دو گوش گنده از جنس پنیر بیرون زده بود.
• جرالدین دو باره دست به کار شد.
• کند و کند.
• تند و تند کند و وقتی به نیمه قالب پنیر رسید، پایین پرید تا ببیند، چی دیده می شود؟
• چیز عجیبی دید!
• باورش نمی شد!
• گوش ها به یک موش گنده تعلق داشتند، موش گنده ای از جنس پنیر.
• و موش گنده که هنوز نیمه دیگر اندامش از پنیر بیرون نیامده بود، میان لبان غنچه وارش نی لبکی گرفته بود.
• جرالدین دو باره شروع به کار کرد.
• کند و کند و کند.
• تا اینکه پیکر موش گنده به تمامی از پنیر بیرون آمد.
• جرالدین تازه قهمید، که نی لبلک در واقع دم موش گنده است، دم موش گنده پنیری.
• حیرت زده، خسته و با کمی ترس به موش گنده چشم دوخت و وقتی آفتاب بر لب بام رسید، خوابش برد.
• ناگهان با شنیدن آهنگ سحرآمیزی بیدار شد.
• آهنگ از نی لبک موش گنده بیرون می زد.
• جرالدین چمباتمه نشست و بی تابانه گوش داد.
• هوا هرچه تاریکتر می شد، آهنگ واضحتر و موزونتر می گردید.
• انگار چیزهائی در هوا پر پر می زدند.
• چیزهائی مثل رشته های باریکی از طلا!
• چیزهائی مثل رشته های باریکی از نقره!
• جرالدین در تمام عمرش چیزی به این زیبائی نشنیده بود.
• با خود گفت:
• «موسیقی! این باید موسیقی باشد!»
• و دیگر خوابش نبرد.
• همچنان نشست و گوش داد.
• سرتاسر شب، تا سپیده سحر، تا وقتی که اولین پرتو آفتاب از شیشه غبار گرفته پنجره کهنه به لانه اش تابید و موش گنده را غرق نور ساخت.
• آفتاب هر چه بیشتر بر موش گنده تابید، موسیقی آهسته تر و آهسته تر شد و بالاخره قطع گردید.
• جرالدین التماس کنان گفت:
• «بزن! باز هم بزن! نی لبکت را باز هم بزن!»
• اما از نی لبک دیگر آهنگی بگوش نمی رسید.
• جرالدین ازخود پرسید :
• «باز هم آیا موش گنده نی لبک خواهد زد؟»
• و شروع کرد به جمع کردن خرده ریزه های پنیراز روی زمین و خوردن آنها.
• غروب روزبعد، جرالدین برای پرسش خود پاسخ یافت.
• هوا که تار شد، آهنگ دلنشینی در لانه طنین انداخت، اولش آهسته وملایم بود، ولی رفته رفته بلندتر و بلندتر شد و تا سپیده دم ادامه یافت.
• شب، همه شب موش نی نواز برای جرالدین آهنگ می نواخت و جرالدین اندک اندک یاد می گرفت که آهنگ ها را از یکدیگر تمیز دهد و هنگام روز احساس کرد، که آهنگ ها در گوشش نواخته می شوند.
• اما بعد ....
• روزی از روزها دوستانش را در خیابان دید.
• آنها از گرسنگی لاغر لاغر شده بودند و استخوان های شان بیرون زده بود.
• گفتند :
• «جرالدین، ما چیزی برای خوردن نداریم. هیچ جا هم چیزی گیر نمی آید. تو باید پنیرت را با ما قسمت کنی!»
• جرالدین گفت:
• «اما این غیر ممکن است!»
• موش ها ناراحت و رنجیده پرسیدند :
• «چرا؟»
• جرالدین گفت :
• «آخر... آخر.... آخر توی آن پنیر موسیقی هست!»
• موش های گرسنه، گیج و مبهوت پرسیدند :
• «موسیقی؟ موسیقی یعنی چی؟»
• جرالدین لحظه ای به فکر فرو رفت.
• بعد یک قدم به عقب برداشت.
• دم خود را بلند کرد و نوک آن را میان لبانش گرفت.
• نفس عمیقی کشید و در آن دمید، با تمام قدرت خود در آن دمید.
• اما صدائی جز پوف، سوس، چیس بیرون نیامد.
• دوستانش زدند زیر خنده و آنقدر خندیدند، که شکم های گرسنه شان درد گرفت.
• اما لحظه ای بعد، از میان لبان جرالدین صدای موزون، ملایم و دلنشین نی لبک بیرون زد و آهنگی در هوا پخش شد، آهنگی مثل آهنگ موش نی نواز.
• موش های کوچولو ـ سراپا گوش ـ دور تا دور جرالدین نشسته بودند، طوری که انگار تنفس یادشان رفته بود.
• وقتی آهنگ به پایان رسید، گریگوری ـ سالخورده ترین موش ها ـ پا شد و جلوتر آمد و با صدای گرفته ای گفت:
• «جرالدین اگر موسیقی این است، پس ما نباید به پنیر تو دست بزنیم!»
• جرالدین گفت :
• «نه عمو گریگوری، درست برعکس! الان دیگر می توانیم پنیر را بخوریم. چون حالا دیگر موسیقی در من است!»
• این را گفت و به طرف لانه اش به راه افتاد و همه موش ها به دنبال او روانه شدند.
• و وقتی جرالدین شادترین آهنگ خود را می نواخت، موشهای کوچولو شکم های خالی کوچک شان را از پنیر پر می کردند و از زندگی لذت می بردند.
پایان
امید وار باید بود کهروزی این اتفاق رویاییْ برای همه مردمان گرسنه کره خاکی اتفاق بیفتد وبخود باوری لازم برسند بادرود بشما
پاسخحذف