۱۳۹۴ آبان ۹, شنبه

داش آکل (1)



صادق هدایت

ویرایش از تارنمای دایرة المعارف روشنگری


·        همه اهل شیراز می دانستند که داش آکل و کاکا رستم سایه یکدیگر را با تیر می زنند.
·         
·        یک روز داش آکل روی سکوی قهوه خانهٔ دو میلی، چندک زده بود، همانجا که پاتوغ قدیمی اش بود.
·         
·        قفس کرکی را که رویش شلهٔ سرخ کشیده بود، پهلویش گذاشته بود و با سرانگشتش یخ را دور کاسهٔ آبی می گرداند.
·         
·        ناگاه کاکا رستم از در درآمد، نگاه تحقیر آمیزی به او انداخت و همینطور که دستش بر شالش بود، رفت روی سکوی مقابل نشست.

·        بعد رو کرد به شاگرد قهوه چی و گفت:
·        «به به بچه، یه یه چای بیار بینیم.»

·        داش آکل نگاه پرمعنی به شاگرد قهوه چی انداخت، بطوریکه او ماست ها را کیسه کرد و فرمان کاکا را نشنیده گرفت.

·        استکان ها را از جام برنجی در می آورد و در سطل آب فرو می برد، بعد یکی یکی خیلی آهسته آنها را خشک می کرد.

·        از مالش حوله دور شیشهٔ استکان صدای غژ غژ بلند شد.

·        کاکا رستم از این بی اعتنائی خشمگین شد، دوباره داد زد:
·        «مه مه مگه کری!
·        به به تو هستم؟!»
·         
·        شاگرد قهوه چی با لبخند مردد به داش آکل نگاه کرد و کاکا رستم از ما بین دندان هایش گفت:
·        «ارواح شک کمشان، آنهائی که ق ق قپی پا می شند اگ لولوطی هستند ا ا امشب می آیند، و په په پنجه نرم میک کنند!»

·        داش آکل همینطور که یخ را دور کاسه می ‌گرداند و زیر چشمی وضعیت را می پائید، خندهٔ گستاخی کرد که یک رج دندان های سفید محکم از زیر سبیل حنا بستهٔ او برق زد و گفت:
·        «بی غیرت ها رجز می خوانند، آنوقت معلوم می شود رستم صولت و افندی پیزی کیست.»

·        همه زدند خنده، نه اینکه به گرفتن زبان کاکا رستم خندیدند، چون می دانستند که او زبانش می ‌گیرد، ولی داش آکل در شهر مثل گاو پیشانی سفید سرشناس بود و هیچ لوطی پیدا نمی شد که ضرب شستش را نچشیده باشد.

·        هر شب وقتی که توی خانهٔ ملا اسحق یهودی یک بطر عرق دو آتشه را سر می کشید و دم محلهٔ سر دزک می ایستاد، کاکا رستم که سهل بود، اگر جدش هم می آمد لنگ می انداخت.

·        خود کاکا هم می دانست که مرد میدان و حریف داش آکل نیست.

·        چون دو بار از دست او زخم خورده بود و سه چهار بار هم روی سینه اش نشسته بود.

·        بخت برگشته چند شب پیش کاکا رستم میدان را خالی دیده بود و گرد و خاک می کرد.

·        داش آکل مثل اجا معلق سر رسیده بود و یک مشت مثل بارش کرده، به او گفته بود:
·        «کاکا، مردت خانه نیست.
·        معلوم میشه که یک بست وافور بیشتر کشیدی، خوب شنگلت کرده.
·        می دانی چییه؟
·        این بی غیرت بازی ها، این دون بازی ها را کنار بگذار.
·        خودت را زده ای به لاتی، خجالت هم نمی کشی؟
·        اینهم یکجور گدائی است که پیشهٔ خودت کرده ای، هر شبهٔ خدا جلو مردم را می گیری؟
·        به پوریای ولی قسم اگر دو مرتبه بد مستی کردی، سبیلت را دود می دهم، با برکهٔ همین قمه دو نیمت می کنم.»

·        آنوقت کاکا رستم دمش را گذاشته بود، روی کولش و رفته بود.

·        اما کینهٔ داش آکل را به دلش گرفته بود و پی بهانه می گشت تا تلافی بکند.

ادامه دارد.

۲ نظر: