۱۳۹۳ اسفند ۱۲, سه‌شنبه

دودکش پاک کن کوچک و خوش قدمی


جینا روک پاکو
برگردان میم حجری

·        همیشه، وقتی که دودکش پاک کن کوچک از خانه بیرون می رود، مردم از دیدنش شاد می شوند.

·        «دودکش پاک کن کوچک خوشقدم است!»، مردم می گویند و به او دست می زنند، تا نوک انگشتان شان قدری دوده آلود شود.

·        «ایکاش حق با شما بود و من خوشقدم می بودم»، دودکش پاک کن کوچک می اندیشد، وقتی که او در پشت بام ها مشغول کار است.

·        او از بالا بالاها به پائین می نگرد و کردوکار مردم را تماشا می کند.

·        سوسیس فروش را عصبانی می بیند، برای اینکه شاگردش سوسیس ها را شور ساخته است.

·        فاطمه را می بیند که آشش بوی سوختگی می دهد.

·        کفاش را می بیند که نفهمیده میخی را غورت داده است.

·        و شهردار را می بیند که به باد بد و بی راه می گوید، برای اینکه باد پرونده هایش را پراکنده ساخته است.

·        جائی نوزادی را می بیند، که می نالد، برای اینکه قنداقش خیس است.

·        و جائی پسرکی را می بیند که زار می زند، برای اینکه کسی تو گوشش زده است.

·        نرگس را می بیند که کفشش تنگ است و پایش را می آزارد.

·        پروین را می بیند که زکام دارد و پروانه را می بیند که لب پنجره ایستاده، سکسکه اش گرفته و نمی داند، چرا.

·        «هرکس غمی دارد»، دودکش پاک کن کوچک می اندیشد.

·        «مردم ـ همه ـ قدری شادی لازم دارند.

·        اما چگونه می توانم آنها را قدری شاد کنم؟»، دودکش پاک کن کوچک از پرنده می پرسد که از فراز سرش می گذرد.

·        «مردم را؟»، پرنده می پرسد.

·        «کرم کوچکی هدیه شان کن!»، پرنده می گوید.

·        گربه نازپرورده که لب بام نشسته و به نظافت خویش مشغول است، می گوید :
·        «برای شان موشی به هدیه ببر!»

·        این پیشنهادها ـ اما ـ به درد دودکش پاک کن کوچک نمی خورند.

·        او از پشت بام پائین می رود و در خیابان ها به راه می افتد.

·        می رود، غرق در دریایی از اندیشه.
·        تا اینکه بالاخره به علفزاری بزرگ و رنگارنگ می رسد.

·        «یافتم!»، دودکش پاک کن کوچک داد می زند.
·        آنگاه 999 گل می چیند.
·        در لبه دارش بیشتر از این جا نمی گیرد.

·        بعد به بلندترین بام شهر می رود.

·        «باران گل می بارد!»، مردم ـ ناگهان ـ داد می زنند.

·        سوسیس فروش دیگر به سوسیس های شور نمی اندیشد.

·        پسرک زار زدن را فراموش می کند.

·        نرگس تنگی کفشش را از یاد می برد.

·        پروانه سکسکه اش از بین می رود.

·        همه مردم بیرون می آیند، تا شاهد اعجاز باشند.

·        «باران گل چه زیبا ست!»، مردم می گویند.

·        هر کس که گلی به نصیبش می برد، در تمام طول روز خوشحال است.

·        دودکش پاک کن کوچک از بامی به بامی می رود و بر لبانش لبخندی بسان گلی می شکفد.

پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر