محمد زهری
( ۱۳۰۵ ـ ۱۳۷۳)
دور ليلاج بهار است.
(دنیای سخن ۶۳، بهمن و اسفند ۱۳۷۳)
ویرایش و تحلیل از
ربابه نون
۲۱
قلمزنی را از انشای کلاس شروع کردم و معلم - که تنها از جمع معلمان او را دوست دارم - باد در آستینم انداخت.
سپس به دوران «قطعه ادبی» یا به قول افغان ها «پارچه ادبی» رسیدم و از فاضل و لامارتین شفایی تقلید کردم که چند کتابچه یادگار آن دوران را برای عبرت خلق خدا نگه داشته ام.
سپس به دوران «قطعه ادبی» یا به قول افغان ها «پارچه ادبی» رسیدم و از فاضل و لامارتین شفایی تقلید کردم که چند کتابچه یادگار آن دوران را برای عبرت خلق خدا نگه داشته ام.
۲۲
اولین نوشتهام در روزنامه توفیق چاپ شد و بعد از آن مرتبا همکاری با توفیق را ادامه دادم.
۲۳
عکس و تفصیلات من در جزو جمع قلمزنان توفیقی محفوظ است.
۲۴
چیزی نمانده بود که فکاهی نویس از کار درآیم
۲۵
بعد در مجله «چهار شنبه صبا را فراموش نکنید» که عاقبت به «راه کج» افتاد و بی نام و نشان شد، داستان نوشتم، از قماش داستانهای باب روز.
۲۶
سپس سیاسی نویس شدم و در داریای ارسنجانی مقالات انتقادی و سیاسی بچاپ زدم.
۲۷
بسیار به این در و آن در زدم، تا راه خود را باز یافتم و به شعر روی آوردم.
۲۸
نخستین شعرم در «جهان نو» چاپ شد که در آن روزگار - سال ۱۳۲۹ - مجلهای دو هفتگی بود.
۲۹
در ذات خود خصیصه نوجویی داشتم.
از همین رو نیما را جستم و یافتم.
۳۰
ابتدا شعر های، «گلچین گیلانی» برای من حلاوت بیشتری داشت.
اما بعدها نیما را از همه برتر دیدم
۳۱
سال ها ست بی هیچ ادعایی شاعرم.
۳۲
شعرم را بدست مردم میدهم، بدین امید که مقبول افتد.
۳۳
در شعر به روزگار دراز بالا آمده ام.
جهش در ذات من نیست.
در زندگی هم همین طورم.
۳۴
آدمی هستم خجول و کم حرف.
پدرم نیز چنین بود.
به اضافه مرد عمل بود، که من نیستم.
۳۵
از آشنایی های تازه و آدم های تازه گریزانم.
۳۶
ضمن اینکه جمعیت را دوست دارم، اما از جمع وحشت دارم.
۳۷
دوست دارم در جمع باشم
اما کسی را با من کاری نباشد و وجود من نادیده گرفته شود.
۳۸
بهترین تفریح برایم گم شدن و حل شدن در انبوهٔ مردم خیابان است.
۳۹
هیچ نمایشگاهی برای من دلپذیر تر از تماشای پیشخوان مسجد شاه نیست.
مخصوصاً آن وقت ها که بساط گسترده تر و رنگین تری داشت.
۴۰
اهل جدل و جدال نیستم، نه زور جدال دارم و نه زبان جدل.
۴۱
نپندارید که با نیک و بد خو کرده ام.
حرف های من در شعرهای من است.
از آن رودخانه آب بردارید
۴۲
از روزگارم ناراضی هستم که امانم نمیدهد و روز و شبم در تلاش آب و دانه میگذرد.
۴۳
بدبختی است که مجال پرداختن به ذوقیات کمتر دست می دهد.
۴۴
عمر من در قفس خانه، در قفس اتومبیل، در قفس اداره و در قفس کلاس میگذرد.
۴۵
بناچار آنچنان منظم است که از هم اکنون میتوانم بگویم مثلا ساعت ده روز اول بهمن ماه ۱۳۳۸ به چه کاری مشغول هستم.
۴۶
بارها آرزوی داشتن دو گاو و مزرعهای داشته ام .
۱
چه کريم است، بهار
چه کريم است، بهار
بر سر سبزه ی گسترده، نشستم
توری ابری
سايبانم شد
همه عالم
ــ اينک ــ
سايه پرورد جهان است
چه کريم است بهار!
۲
تماشای بهار
« آی،
گل پونه،
نعنا پونه...»
به صدايی که شنيد
حلزون آمد از کاسه ی خود بيرون
به تماشای بهار
۳
ليلاج بهار
دور ليلاج بهار است
ــ ختمِ تردستان ــ
گل آورده است
تو مبادا که نيازی طلبی
دست گل می سوزد
خوش بود دستخوشِ آخر بازی
بگذار
سبدت را همه پُرخواهد کرد از سيب
سرخ چون مشتِ فشرده ی دل من
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر