جینا روک پاکو
برگردان میم حجری
·
همیشه، وقتی که دودکش پاک کن کوچک از خانه بیرون می رود،
مردم از دیدنش شاد می شوند.
·
«دودکش پاک کن کوچک خوشقدم
است!»، مردم می گویند و به او دست می زنند، تا نوک انگشتان شان قدری دوده آلود
شود.
·
«ایکاش حق با شما بود و من خوشقدم می بودم»، دودکش پاک
کن کوچک می اندیشد، وقتی که او در پشت بام ها مشغول کار است.
·
او از بالا بالاها به پائین می نگرد و کردوکار مردم را
تماشا می کند.
·
سوسیس فروش را عصبانی می بیند، برای اینکه شاگردش سوسیس
ها را شور ساخته است.
·
فاطمه را می بیند که آشش بوی سوختگی می دهد.
·
کفاش را می بیند که نفهمیده میخی را غورت داده است.
·
و شهردار را می بیند که به باد بد و بی راه می گوید،
برای اینکه باد پرونده هایش را پراکنده ساخته است.
·
جائی نوزادی را می بیند، که می نالد، برای اینکه قنداقش
خیس است.
·
و جائی پسرکی را می بیند که زار می زند، برای اینکه کسی
تو گوشش زده است.
·
نرگس را می بیند که کفشش تنگ است و پایش را می آزارد.
·
پروین را می بیند که زکام دارد و پروانه را می بیند که
لب پنجره ایستاده، سکسکه اش گرفته و نمی داند، چرا.
·
«هرکس غمی دارد»، دودکش پاک کن کوچک می اندیشد.
·
«مردم ـ همه ـ قدری شادی لازم دارند.
·
اما چگونه می توانم آنها را قدری شاد کنم؟»، دودکش پاک
کن کوچک از پرنده می پرسد که از فراز سرش می گذرد.
·
«مردم را؟»، پرنده می پرسد.
·
«کرم کوچکی هدیه شان کن!»، پرنده می گوید.
·
گربه نازپرورده که لب بام نشسته و به نظافت خویش مشغول
است، می گوید :
·
«برای شان موشی به هدیه ببر!»
·
این پیشنهادها ـ اما ـ به درد دودکش پاک کن کوچک نمی
خورند.
·
او از پشت بام پائین می رود و در خیابان ها به راه می
افتد.
·
می رود، غرق در دریایی از اندیشه.
·
تا اینکه بالاخره به علفزاری بزرگ و رنگارنگ می رسد.
·
«یافتم!»، دودکش پاک کن کوچک داد می زند.
·
آنگاه 999 گل می چیند.
·
در لبه دارش بیشتر از این جا نمی گیرد.
·
بعد به بلندترین بام شهر می رود.
·
«باران گل می بارد!»، مردم ـ ناگهان ـ داد می زنند.
·
سوسیس فروش دیگر به سوسیس های شور نمی اندیشد.
·
پسرک زار زدن را فراموش می کند.
·
نرگس تنگی کفشش را از یاد می برد.
·
پروانه سکسکه اش از بین می رود.
·
همه مردم بیرون می آیند، تا شاهد اعجاز باشند.
·
«باران گل چه زیبا ست!»، مردم می گویند.
·
هر کس که گلی به نصیبش می برد، در تمام طول روز خوشحال
است.
·
دودکش پاک کن کوچک از بامی به بامی می رود و بر لبانش لبخندی
بسان گلی می شکفد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر