۱۳۹۱ خرداد ۱۷, چهارشنبه

سیری در اشعار دکتر بهروز آرمان (8)

ترس اعتماد را و غم شادی را از خانه راند!

بی باور
شین میم شین
• نفرت عشق را
• غرض باور را
• ترس اعتماد را
• و غم شادی را
• از خانه راند.

• عشق شادی اعتمادی بود
• که زود پاکی جانت را
• بی باور شد
پایان

ادامه تلاش در جهت تحلیل شعر «بی باور»

حکم سوم
ترس اعتماد را از خانه راند.

2

• ایراد دوم طرز نگرش شاعر این است که او در سطح چیزها و پدیده ها پرسه می زند و به ریشه آنها نه می اندیشد و نه دست می برد.

• ترسی که بزعم شاعر اعتماد را از خانه می راند، خود علت مادی ـ معنوی، اوبژکتیف ـ سوبژکتیف دارد:
• علت مادی و اوبژکتیف ترس را می توان در مناسبات اجتماعی حاکم و بویژه در مناسبات طبقاتی جامعه جستجو کرد:
• مثال:
• برده، رعیت و کارگر بیشتر اسیر ترس و هراس از قوای طبیعی و اجتماعی اند، تا اشراف بنده دار، فئودال و سرمایه دار!
• طبقات اجتماعی تحت ستم در ترس و هراس مدام از بیماری و مرگ بدلیل فقر مادی و معنوی بسر می برند، تا طبقات اجتماعی حاکم.
• و لذا ـ قبل از همه ـ نه ترس، بلکه همین مناسبات اجتماعی مبتنی بر استثمار و ستم است، که اعتماد به نفس توده های مولد و زحمتکش را به آتش می کشد و اعتماد به همنوع را نیز.
• همین مناسبات اجتماعی مبتنی بر نابرابری است، که دره معنوی و معرفتی عمیقی میان طبقات اجتماعی حفر می کند:
• کسب دانش را و تحصیلات عالیه را در انحصار اقلیتی انگشت شمار قرار می دهد و اکثریت زحمتکش جامعه را از نعمات مادی و معنوی جامعه و جهان محروم می سازد.

• نادانی منتج از مناسبات اجتماعی طبقاتی خود گنداب ترس و هراس و بی اعتمادی به نفس و به همنوع است.
• نادانی منتج از مناسبات اجتماعی طبقاتی بدترین خصم اعتماد به نفس و اعتماد به همنوع است.

• اعتماد انسان ها به همدیگر همیشه و همه جا دست در دست با خودشناسی و دگرشناسی آنها می رود.
• حتی می توان گفت که دیالک تیک خودشناسی ـ دگرشناسی، دیالک تیک خودشناسی ـ جامعه شناسی دیالک تیک اعتماد به نفس و اعتماد به همنوع را مشروط می سازد.

• کسی که به سبب دشواری زیست و محرومیت از دانش قادر به ارزیابی خویشتن خویش نیست، قادر به خودشناسی نیست، چگونه می تواند قادر به دگرشناسی و جامعه شناسی باشد و در پی آن به اعتماد به نفس و اعتماد به همنوع دست یابد؟

• بیهوده نیست که هگل و مارکس و انگلس و لنین میزان آزادی انسان ها را با میزان شناخت آنها از قانونمندی های هستی طبیعی و اجتماعی در پیوند تنگاتنگ می بینند.
• انسان ها هرچه بیشتر و ژرفتر خود را و جامعه خود را بشناسند، به همان میزان آزادتر و اعتمادمندتر رفتار خواهند کرد.

• همین فقر فلسفه، همین ناتوانی از تفکر مفهومی است که اعتماد میان انسان ها را غیرممکن می سازد:
• خری که ناتوان از خودشناسی است، چگونه می تواند به شناخت دیگری نایل آید و پیوند مبتنی بر اعتماد با او برقرار سازد.

• به همین دلیل است که زنجیره ای لایتناهی از مصائب تشکیل می شود:
• ناتوانی از تفکر و تحلیل و شناخت چیزها، پدیده ها و سیستم ها سبب بی اعتمادی به آنها می شود و توسل به شیوه های خبرچینی و جاسوسی و غیره را الزامی می سازد، شیوه هائی که بسان خوره به جان همبود اجتماعی و سیاسی می افتند و هزینه های مادی و معنوی عظیمی را برباد می دهند.

• این در واقع، ترس نیست که همبود اجتماعی و سیاسی را به گنداب بی اعتمادی بدل می سازد و از آن دستگاه خبرچینی و جاسوسی عقیمی را پدید می آورد، بلکه ـ قبل از همه ـ فقر فلسفه است، ناتوانی از تفکر و تحلیل و شناخت است.

حکم چهارم
و غم شادی را از خانه راند.

• شاعر بار دیگر، دیالک تیک عینی هستی را در هم می شکند و قطب های آن را به راندن یکدیگر از داربست دیالک تیک وا می دارد.
• غم و شادی دیالک تیک واحدی را می سازند، دیالک تیک غم و شادی را.
• غم نمی تواند از همزاد و همراه و همپای خود جدا شود.
• این امر همانقدر محال است که کسی یکی از دو پای خود را به تبری بر کند و دور اندازد و به زبان شاعر بگوید، که پای چپم پای راستم را از خانه تن راند.

• عرصه پهناور هستی، بر خلاف عرصه منطق، جولانگاه همزیستی و همزائی و همپائی و هممیری اضداد است.
• غم و شادی با هم زاده می شوند و با هم می میرند.
• بدون شادی غمی و بدون غم شادی ئی وجود ندارد و نمی تواند وجود داشته باشد، همانطور که بدون فرم، محتوائی، بدون نمود، بودی، بدون کمیت، کیفیتی، بدون گسست، پیوستی، بدون فراز، فرودی و .......
• هستی را از دیالک تیک گریز و گزیر نیست.

• همه مفاهیم شاعر انتزاعی اند:

• نفرت از چی؟
• ترس از چی؟
• غرض به چی؟
• اعتماد به چی؟
• غم چی؟
• و شادی از چی؟
ادامه دارد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر