ترس اعتماد را و غم شادی را از خانه راند!
• نفرت عشق را
• غرض باور را
• ترس اعتماد را
• و غم شادی را
• از خانه راند.
• عشق شادی اعتمادی بود
• که زود پاکی جانت را
• بی باور شد
پایان
ادامه تلاش در جهت تحلیل شعر «بی باور»
حکم سوم
ترس اعتماد را از خانه راند.
ترس اعتماد را از خانه راند.
• عیب ادراک حسی و شناخت تجربی (امپیریکی) این است که در عین باطل بودن، حقیقی جلوه می کند:
• ترس، موجب بی اعتمادی می شود.
• ترس اعتماد را از خانه می راند.
• حق بظاهر با شاعر است.
• هر کودک بی بهره از خرد حتی می تواند ادعای سرتاپا نادرست شاعر را تأیید و تصدیق کند.
• دروغ همواره به ذراتی از حقیقت سرشته است.
• درست به همین دلیل است که عوام به دروغ ایمان می آورند.
• مثال:
• ترس از افتادن همرزمی به دام پلیس امنیتی و لو دادن همرزم خویش و یا احتمال همکاری پیشاپیش او با پلیس سبب می شود که شاعر احتیاط کند و به او اعتماد نکند.
• و به همین دلیل ادعا کند که ترس اعتماد را از خانه رانده است.
• اگر چنین است، پس اشکال کار شاعر کجا ست؟
• ما باید به این سؤال بجا پاسخی باندیشیم:
1
• ایراد اول طرز نگرش شاعر این است که او اعتنائی به ماهیت جامعه خویش ندارد و سوبژکتیویستی می اندیشد:
• شاعر با مفاهیم مجرد و انتزاعی کار می کند، مثل شاملو که تمامت عمرش را در جستجوی مفاهیم مجرد تلف کرده است.
• مفهوم انتزاعی «اعتماد» باید در جامعه طبقاتی جامه مشخص بپوشد و معنی شود.
• در جهنم جامعه طبقاتی فقط خیالبافان می توانند از اعتماد میان انسان ها دم بزنند.
• جامعه طبقاتی میدان همزیستی سرشار از حمله و ستیز و گریز بی امان و بی وقفه است.
• جامعه طبقاتی جهنم ریا و تظاهر و تزویر است، چیزها چنانکه می نمایند، نیستند و نمی توانند باشند.
• انسان جامعه طبقاتی هنوز انسان به معنی حقیقی کلمه نیست:
• به همین دلیل است که کلاسیک های مارکسیسم گذار از جامعه طبقاتی به جامعه بی طبقه را گذار از ماقبل تاریخ به تاریخ واقعی تلقی می کنند.
• انسان جهنم طبقاتی چه بسا ترحم انگیزتر از جانوران است، که قطب نمای مطمئن غریزی در اختیار دارند.
• انسان جهنم طبقاتی نمی تواند اعتماد برانگیزد و اعتماد کند.
• او تنها و بی کس و بی پناه است، در خطر مدام از سوی هر کس و هرچیز به سر می برد، بی قطب نما ست.
• خود شاعر با زبان بی زبانی در شعر قبلی اش به این حال و روز اشاره می کند :
شعر «همراز»
صبحدم
مه
تصویر زنی بود،
که رنگ خوابم شد.
وجود گرمی،
همراهم.
نه کم از من
هم شانه ام
و همرازم
صبحدم
مه
تصویر زنی بود،
که رنگ خوابم شد.
وجود گرمی،
همراهم.
نه کم از من
هم شانه ام
و همرازم
• شاعر باید همراهش را و همرازش را در مه سحرگاهی، در تصویر زنی مجازی بجوید و بیابد.
• هم واژه فئودالی و دیر آشنای «راز» و هم خلأ روحی و روانی شاعر از جهنم جامعه طبقاتی سخن می گویند.
• این ترس نیست که اعتماد کذائی را از خانه می راند، بلکه بیگانگی است، بلکه از خودبیگانگی است.
• فقط شاعر نیست، که در مه سحرگاهی همراه و همراز می جوید، همراه و همراز واقعی او نیز به همین سان.
• ترس که شاعر از خانه راندن اعتماد را به گردنش می اندازد، خود حلقه حقیری در زنجیر بی آغاز و بی انجام علیت است.
• ترس خود علت اوبژکتیف ـ سوبژکتیف دارد.
• شروع کردن از حلقه بخصوصی در زنجیر علیت و انداختن همه گناهان به گردن آن، اگر برای عوامفریبی نباشد، نشانه نادانی است.
• شکی نیست که نفرت و غرض و ترس و غم در جائی در زنجیر علیت نقش علت به عهده دارند.
• اما هر علتی خود معلول علتی غول آساتر است.
• شاعر باید بداند که با اتکاء صرف به دیالک تیک علت و معلول، نمی توان به تحلیل مسائل طبیعی و اجتماعی پرداخت.
• چرا و به چه دلیل؟
1
• دلیل اول را گفتیم که هر حلقه ای در زنجیر علیت، خود دیالک تیک علت و معلول است، خود علت حلقه بعدی و معلول حلقه قبلی است.
2
• دلیل دوم اینکه هر پدیده ای بیش از یک علت دارد.
3
• دلیل سوم اینکه علت ها متنوع اند:• فرعی و اصلی اند!
• اوبژکتیف (عینی) و سوبژکتیف اند.
• مادی و معنوی اند.
• طبقاتی و معرفتی ـ نظری اند.
4
• دلیل چهارم این که زنجیر علیت آغاز و انجام ندارد، حلقه اول و آخر ندارد:
• هیچ علتی نیست که خود معلول نباشد و هیچ معلولی نیست که خود علت معلولی دیگر نباشد.
• بیهوده نیست که هگل از «بی پایانی کریه و زشت» سخن می گوید.
• نفرت و غرض و ترس و غم و هزاران پدیده دیگر از ثمرات زهرآگین جهنم جامعه طبقاتی اند، دمل های چرکین و سرطانی آن اند.
شاعر بهتر است تا دیر نشده کلاف مه آلود تخیل را ترک گوید و سلاح شناخت مطمئن تری بیابد و واژه های خود را از مفاهیم نوینی پر کند و مفاهیم خود را در پرتو جهان بینی نوینی از نو معنی کند!
ادامه دارد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر