۱۳۹۲ فروردین ۲۶, دوشنبه

قصه هائی از زندگانی پیکاسو (7)

  

گوتفرید هرولد
برگردان میم حجری

مگر می شود بی تفاوت ماند؟
مگر می شود گوشه گیری کرد و در پیله تنهایی خود نشست؟
هنر نقاشی، نه برای تزئین دیوار خانه ها، بلکه سپر و سلاح تدافعی و تهاجمی ما ست.  
پابلو پیکا سو

 لاوندل

·        در جنوب فرانسه، در میان دریای مدیترانه و کوه های برفپوش آلپ، در دل دره ای عظیم، شهر کوچک والری قرار دارد:
·        شهری با بیشه های نارون، با باغ های زیتون و تاکستان ها، با دامنه های گستردهً ملون به گل های لاوندل و یاسمن.

·        مدتی بود، که پیکاسو در این شهر زندگی می کرد.

·        کوزه گران شهر می گفتند:
·        «ما برای پیکاسو همان ارزش و احترامی را قائل می شویم، که نسبت به کارگران شریف.
·        حضور او به شهر ما شهرت و اعتبار خارق العاده ای بخشیده است.»

·        در کوت دو آزور فصل شنا بود.
·        پیکاسو با طلوع آفتاب، تاکسی ئی سفارش داده بود. 
·        لحظه ای بعد تاکسی جلوی ویلای صورتی رنگ او توقف کرده بود.
·        رانندهً تاکسی، مثل دوستی صمیمی، به استقبال او آمده بود.
·        قلم موها و سطل رنگ را در صندوق عقب ماشین جا داده بود.

·        «لطفا مرا ببرید، به کان.
·        احتمالا با ناملایماتی مواجه خواهیم شد، ولی فکر می کنم، بتوانیم عصر برگردیم»، پیکاسو گفته بود.

·        رانندهً تاکسی در چنگ کنجکاوی غریبی گرفتار بود.
·        می خواست بداند، که پیکاسو برای چه با سطلی رنگ و تعدادی قلم مو، قصد رفتن به کان دارد و چرا از ناملایمات احتمالی سخن می گوید.
·        ولی به روی خود نمی آورد.

·        وقتی سرنشینان ماشین های سواری گرانقیمت نگاه شان می کردند، گاز می داد و محل شان نمی گذاشت.

·        بالاخره کاسه صبرش لبریز شده بود و پرسیده بود:
·        «به نظر نمی رسد، که امروز با سطلی رنگ و تعدادی قلم مو قصد رفتن به شنا داشته باشید.
·        ظاهرا می خواهید کار کنید.»

·        پیکاسو لبخندی زده بود و گفته بود:
·        «آره، حق با شما ست.
·        فرانسه در الجزایر شروع به خونریزی کرده و من نمی توانم، در مقابل این عمل وحشیانه و ابلهانه سکوت کنم.» 

·        رانندهً تاکسی نظر او را تاًیید کرده بود.

·        پیکاسو ضمن تشکر گفته بود: 
·        «لطفا مرا در خیابان ساحل پیاده کنید.
·        آنجا محل عبور و مرور هزاران نفر است و مغازه ها بزرگترین ویترین ها را دارند و شما می توانید، در یکی از خیابان های فرعی پارک کنید.»

·        طولی نکشیده بود، که آنها به بزرگترین منطقه شنا رسیده بودند.

·        پیکاسو پیاده شده  بود و هنگامی که رانندهً تاکسی مشغول پارک کردن اتومبیل بود، به ویترین بزرگترین سالن مد آنجا نزدیک شده بود، سطل رنگ را پایین گذاشته بود و مثل کارگری خبره درش را برداشته بود.
·        راننده که او را از دور تماشا می کرد، فهمیده بود، که پیکاسو چه قصدی دارد، خود را با عجله به او رسانده بود، سطل رنگ را برداشته بود و گفته بود:
·        «اجازه بدهید، حداقل، با حمل سطل کمک تان کرده باشم.»

·        پیکاسو تشکر کرده بود.

·        هنوز کسی به آنها توجه نداشت.
·        فقط دخترکی کنجکاو نمی توانست، چشم از آنها بردارد.


·        پیکاسو قلم مو را در سطل رنگ فرو برده بود، با نگاهی طول و عرض  ویترین را ورانداز کرده بود و رو به دخترک گفته بود:
·        «خوب، حالا ببینیم، چی از کار در می آید» و عکس کبوتر صلح را بر شیشهً ویترین مغازه کشیده بود.

·        وقتی پیکاسو راه ویترین مغازهً بعدی را در پیش گرفته بود، عده ای از افراد کنجکاو را به دنبال خود کشیده بود.

·        رانندهً تاکسی مثل محافظی پشت سر او حرکت می کرد.

·        شخصی با صدای بلندی گفته بود:
·        «یک دیوانهً دیگر.»

·        شخص دیگری در پاسخش گفته بود:
·        «چرند نگو.
·        بالاخره یکی پیدا شده، که بدون ترس و هراس نظرش را اعلام می کند.»

·        صدای دیگری از جمعیت برخاسته بود:
·        «من او را می شناسم.
·        آثار او را در روزنامه ها دیده ام.
·        اسمش پیکاسو ست.
·        نقاش معروفی است.»

·        بعد صدای یک خارجی شنیده شده بود:
·        «ببخشید، چی گفتید؟ 
·        کجا می توانم؟»

·        در این موقع صاحب مغازه با عصبانیت تمام بیرون آمده بود:
·        «هی، چه کارمی کنی؟
·        فروشگاه ما یکی از معروفترین و معتبرترین فروشگاه های بین المللی است.
·        شما باید فورا شیشهً ویترین را پاک کنید.»

·        پیکاسو حیرتزده پرسیده بود:
·        «مگر ششه ویترین کثیف شده؟» 

·        برخی از تماشاچی ها خندیده بودند.
·        خنده همه گیر شده بود.
·        صاحب مغازه یادش آمده بود، که می تواند، پلیس را خبر کند.
·        با عجله به مغازه اش برگشته بود.

·        پیکاسو آرام و با وقار، راهی ویترین مغازه بعدی شده بود.

·        تعداد تماشاچی ها بالا رفته بود.
·        بعضی از آنها تفریح کرده بودند، برخی مات و مبهوت بودند و گروهی اندک منظور او را فهمیده بودند.

·        فروشندگان مغازه ها بیرون آمده بودند.
·        توریست ها با دوربین عکاسی در دست، خود را به صفوف جلوئی رسانده بودند.

·        جملاتی در گوش پیکاسو پیچیده بود:
·        «ادا و اطوار هنرمندانه!
·        پلیس حالا می آید و حسابش را کف دستش می گذارد.»

·        رانندهً تاکسی با دست های گشوده، چون محافظی جلوی مردم ایستاده بود و گفته بود:
·        «پیکاسو در برابر فا شیست ها گردن خم نکرده، چه برسد، به... »

·        «اگر فردا دست راستی ها بمب پلاستیکی به در خا نه اش نصب کنند، چی؟ هان»، یکی گفته بود.

·        «عالی است.
·        این عکس ها گنجی است، که نصیب من شده.
·        خرج سفرم حتما درآمده»، توریستی گفته بود.

·        پاسبانی سوت زنان، مردم را بکمک آرنج هایش کنار زده بود، خود را به مرکز حادثه رسانده بود و فریاد زده بود:
·        «خانم ها وآ قایان، لطفا پراکنده شوید!
·        شما ترافیک را مختل کرده اید!»

·        رانندهً تاکسی سطل رنگ را برداشته بود و خود را به پیکاسو رسانده بود.

·        پیکاسو همچنان به کشیدن کبوتر ادامه می داد، انگار نه انگار، که پاسبانی آمده و داد و قال راه انداخته است.

·        «موسیو، این کار شما اخلا لگری است»، پاسبان گفته بود.

·        «جنگ هم همینطور.

·        جنگ هم همینطور»، پیکاسو گفته بود، عقب عقب رفته بود و تصویر کبوتر را ورانداز کرده بود.
·        «قتل عام مردم الجزایر هم همینطور»، پیکاسو ادامه داده بود.

·        پاسبان که جوابی برای گفتن نداشت، صدایش را بلندتر کرده بود:
·        «تظاهرات سیاسی از این دست، ممنوع است، موسیو!»

·        «می دانم، دوست عزیز، می دانم»، پیکاسو گفته بود.
·        و قلم مو را دو باره در سطل رنگ فرو برده بود و بعد دو دست گشوده به بالا را بر شیشهً ویترین نقاشی کرده بود.

·        مردی با صدای بلندی پرسیده بود:
·        «این کار را به عنوان یک هنرمند، انجام می دهید و یا به عنوان یک کمونیست؟» 
·        و سعی کرده بود، در ازدحام جمعیت، به هزار زحمت، چیزی در دفترش یادداشت کند.

·        پیکاسو نگاه کوتاهی به او کرده بود و گفته بود:
·        «دو شقه ام نکنید، لطفا!
·        دو شقه ام نکنید» و نام خود و تاریخ نقاشی را در زیر تصویر نوشته بود.

·        سوت پاسبان بود و داد و قال مستمر او:
·        «تما م کنید!
·        پراکنده شوید!»

·        و جمعیت سوت زده بود.

·        «موسیو!
·        کافی است، دیگر و گرنه مجبور خواهم شد، شما را به کلانتری ببرم»، پاسبان گفته بود.

·        راننده تاکسی خواسته بود، جلو برود و اعتراض کند، ولی فرصت نکرده بود، چون صاحب مغازه قنادی با پیشبند سفید بر تن، بیرون آمده بود و یقهً پاسبان را گرفته بود:
·        «به شما چه ربطی دارد؟
·        ویترین مغازه من است و من دلم می خواهد، که موسیو پیکاسو روی آن هر تصویری که دلش می خواهد، بکشد!
·        شما بروید و ترافیک را رو به راه کنید!»

·        و بعد دست رانندهً تاکسی را گرفته بود و او را به سوی مغازهً خود کشیده بود.

·        ازدحام جمعیت مانع حرکت پیکاسو بود و صاحب مغازهً قنادی ول کن نبود:
·        «از این نقاشی ها، شب تا صبح مراقبت خواهم کرد.
·        فردا حتما خیلی از توریست های خرپول می آیند و برای خرید آنها مبلغ کلانی می دهند!
·        موسیو پیکاسو، شما که مخالفتی با آن ندارید؟»

·        پیکاسو با اشاره به پاسبان گفته بود:
·        «دو سه درصد از مبلغ فروش را هم بدهید، به سرکار،  که پرت و پلای رئیسش را خواهد شنید.»

·        «روی چشم، موسیو»، قناد به خنده، گفته بود و هیجانزده به تماشای کفتری پرداخته بود، که بر شیشهً ویترین مغازه اش نقش می گرفت.

·        «از فردا، کلوچه جدیدی خواهم پخت و با اجازهً شما، آن را پیکاسو نام خواهم داد.
·        آره، دیری نخواهد کشید، تا همه مردم پیکاسو را در سفره خود داشته باشند»، قناد به شوخی گفته بود.

·        جمعیت هوراکشا ن شکلگیری کفترها را بر شیشهً مغازه ها دنبال کرده بودند.
·        انگار به تماشای گاوبازی ایستاده اند.

·        پاسبان که دلش نمی خواست خود را بیش از حد خراب کند، گفته بود:
·        «موسیو پیکاسو، شما را به خدا تمام کنید!
·        حوادث دو سال پیش را به یاد بیاورید، که کارگرهای بندر بار کشتی های آمریکایی را که مهما ت جنگی به هند و چین می بردند، به دریا ریختند.»

·        «خیلی ممنون سرکار، که از تصاویر ناقابل من چنین تاًثیری را انتظار دارید!
·        می دانید، هنرمند نمی تواند، بی طرف باشد، وقتی که والاترین ارزش های بشری در خطرند» و برادرانه با کف دست، بر شانه پاسبان زده بود.

·        «ولی حتما می بایست ویترین مغازه ها برای این کار انتخاب شوند، آنهم در منطقهً خدمت من؟»، پاسبان گفته بود.

·        «پرده ای به این بزرگی در خانه نداشتم.
·        علاوه بر این، آدم باید هر چیزی را در جای مناسب خود انجام دهد»، پیکاسو گفته بود. 

·        جمعیت پیکاسو را در سوار شدن به تاکسی بدرقه کرده بودند.
·        خروج از شهر به سبب ازدحام جمعیت آسان نبود.
·        وقتی بالاخره از شهر خارج شده بودند، راننده تاکسی پرسیده بود:
·        «موسیو پیکاسو، هنرمندان زیادی در دنیا وجود دارند؟»

·        «آره»، پیکاسو گفته بود.

·        « پس آنها می توانند، با هم نیروی بزرگی را تشکیل دهند»، راننده تاکسی گفته بود.

·        در چهره پیکاسو خشنودی خاصی موج می زد.
·        آسمان والری را انبوه ابرهای تیرهً دود پوشانده بود.

·        پیکاسو لبخند زنان زیر لب گفته بود:
·        «هیزم دودانگیز کاج ها در اجاق خانه ها!»

پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر