۱۳۹۲ فروردین ۲۹, پنجشنبه

قصه هائی از زندگانی پیکاسو (8)

 گربه ای با خال های سبز    
گوتفرید هرولد
برگردان میم حجری
پیشکش به تقی و جواد

سرامیک های مرا می گذارند، در کمدهای شیشه ای.
من اما می خواستم، که در کاسه های من، بچه ها آش بخورند.
در ظرف های من زن ها، میوه را بگذارند.
در گلدان های من گل بکارند.
در کوزه های من، مردها شراب بنوشند.
من اما می خواستم، همه بتوانند مانند ثروتمندان و قدرتمندان زمان های قدیم اشیای زیبائی را که هنرمندان بوجود آورده اند، مورد استفاده قرار دهند!
پابلو پیکا سو
  
·        وقتی پیکاسو از ویلای کوچکش در شهر والری، به کارگاهش می رفت، گاهی مارسل  را می دید.
·        در یکی از روزهای بهاری، که درختان نارنج غرق شکوفه بودند، به او گفته بود:
·        «می توانی، یک روز الاغ هایت را بیاوری باغ من؟
·        با علف های زیادی که آنجا روییده، نمی دانم چه باید کرد.»

·        مارسل گفته بود:
·        «با کمال میل.»

·        پیکاسو اسمش را پرسیده بود.

·        مارسل خود را معرفی کرده بود و گفته بود، که نقاشی هم می کند و دلش می خواهد، که در این زمینه بیشتر یاد بگیرد.

·        پیکاسو لبخندی زده بود و گفته بود:
·        «خوب.
·        پس هر وقت، وقت کردی، بیا!
·        می دانی، که کارگاه من کجا ست؟
·        ولی الاغ ها را هم با خودت بیاور.» 

·        مارسل از آن به بعد، مرتب به کارگاه او آمده بود.
·        کارگاه پیکاسو، سالن بزرگ کم ارتفاعی بود.
·        همه جا، روی زمین و روی میزها مجسمه ها، کاسه ها، بشقاب ها و گلدان های بزرگی پراکنده بودند و در قفسه های اتاق مجاور سرامیک های منقش قرار داشتند.

·        مارسل اغلب، کنار میز کار پیکاسو می ایستاد و با کنجکاوی رنگ های مختلف را و شیوهً کار او را تماشا می کرد.

·        روزی مارسل شاهد شکل گرفتن صحنهً گاوبازی در حاشیه بشقابی پهن بود.

·        چرخش سادهً قلم مو، ناگهان صدها تماشاچی برانگیخته را نقش زده بود.

·        ظرافت کار پیکاسو و دقت مینیاتوری او مارسل را به حیرت و ستایش واداشته بود.

·        جلوی چشمان کوچک مارسل، نیروی گاو نر، حرکات پر مهارت گاوباز و بی تابی اسب او به وضوحی شگفت انگیز جان گرفته بود.

·        پیکاسو که حیرت او را دیده بود، گفته بود:
·        «نقاشی سفر دشواری است.
·        هر قدمی که آدم بر می دارد، باید پیش اندیشیده باشد.»

·        بعد برخاسته بود، با دستمالی سر طاسش را خشک کرده بود و آرام آرام کمرش را که از درد تیر می کشید، راست کرده بود و مشتی گل رس برداشته بود.

·        مارسل پرسیده بود:
·        «حالا می خواهید، چی درست کنید؟»

·        پیکاسو خندیده بود:
·        «اگر از قبل می دانستم، که چی از کار در می آید، دیگر برایم جاذبه ای نمی داشت.»

·        پیکاسو دستانش را تر کرده بود، گل رس را هم آورده بود و مارسل با چشمان سیاه کنجکاو و پرسانش به تماشا نشسته بود.

·        «ما می توانیم، گربه ای درست کنیم.
·        نظرت چیست؟»، پیکاسو پرسیده بود.

·        «گربه؟»، مارسل گفته بود.

·        «گربه ای که چنگ مان بزند، اگر سر به سرش بگذاریم، به هنگامی که در کمین موشی نشسته است.
·        یک همچو گربه ای را تا حالا دیده ای؟»، پیکاسو پرسیده بود.

·        «البته، که دیده ام»، مارسل با اطمینان خاطر گفته بود.

·        «دیده ای، که چطوری موهایش سیخ می شوند، وقتی که یورش می برد؟»، پیکاسو پرسیده بود.

·        «آره، که دیده ام»، مارسل در جوابش گفته بود.

·        مارسل نمی دانست، که  پیکاسو تا آن وقت چند تا گربه را تماشا کرده است، پانصد تا، پنجاه تا و یا ا ینکه فقط یکی را.

·        پیکاسو بندرت احتیاج به مدل داشت.
·        هر آنچه را که او یک بار می دید، بطور اساسی می دید و حافظه اش تمام جزئیات حیوان ها، چهره ها، منظره ها، رنگ ها، حالات و حرکات، زیبائی و زشتی را در خود ضبط می کرد.

·        پیکاسو با چنان علاقه و اشتیاقی گل رس را هم آورده بود، که انگار چیزی جالب تر از گربه در جهان یافت نمی شود.
·        در دست های او اندام گربه  قوام یا فته بود و او را به وجد آورده بود.

·        گربه کم کم کمر برافراشته بود و هجوم آورده بود.

·        پیکاسو با انگشت، در گوش های گربه فشرده بود، دست هایش را عقب کشیده بود، با احتیاط قد راست کرده بود.
·         انگار که کوچکترین ضربه ای گربه را در هم خواهد شکست.

·        «خوب، چطور است؟»، از مارسل پرسیده بود.

·        «اینکه یک گربهً وحشی است.
·        اصلا نمی شود، نزدیکش شد و نوازشش کرد»، مارسل گفته بود.

·        پیکاسو لبخندی از سر خرسندی زده بود:
·        «پس خوب شده.
·        آدم خودش نمی تواند در باره اثر خود داوری کند.»

·        بعد گربه را روی تکه سفالی گذاشته بود، از هر طرف به نظاره اش پرداخته بود و شادی خاصی چهره اش را فرا گرفته بود.

·        «من سعی ام را کردم.
·        تو شاهد بودی.
·        مهم هم همین است، که آدم حداکثر سعی اش را بکند و گرنه در جا می زند، کپک می زند و می گندد»، زیر لب گفته بود.

·        «این را هم باید به کوره پزخانه ببریم؟»، مارسل پرسیده بود.

·        «البته، که باید به کوره پزخانه برده شود.
·        بعد هم باید نقاشی اش کنیم.
·        با رنگ زرد و با خال های سبز، تا کسی آن را با گربه های عادی عوضی نگیرد.
·        گربه های عادی را آدم ها هر روز می بینند و به آنها عادت کرده اند. 
·        از این رو ست، که درست کردن گربهً عادی بیهوده است.
·        ما باید به مردم آنچه را که هرگز ندیده اند، نشان دهیم.
·        خوب، آنها حتما خواهند گفت، که یک همچو گربه ای را هیچکس درعمرش ندیده است و حتما به ما بد و بیراه خواهند گفت.
·        ولی آنها مجبور خواهند شد، که به این گربه به چشم دیگری نگاه کنند و آن را با گربه های عادی ولگرد عوضی نگیرند.
·        اول می گذاریمش در باغ، تا همه ببینندش.
·        سگ ها از دیدنش وحشت خواهند کرد.
·        سزای شان هم همین است، که بترسند.
·        هدف ما هم از ساختن گربه چیزی جز این نبوده.
·        هنر همیشه باید هدفمند باشد و گرنه حیف وقت، که صرف آن می شود»، پیکاسو گفته بود.

·        پیکاسو گربه را به ویسنت ـ کوره پز سالخورده و مجرب ـ داده بود و خواسته بود، که بعد از پختنش آن را بلا فاصله به کارگاه بفرستد.

·        ویسنت بطور خیلی جدی پرسیده بود:
·        «نظرت چیست، باید تا آخر عمر آمادهً حمله باشد و یا اینکه برای این و آن، دم تکان بدهد؟» 

·        مارسل زده بود، زیر خنده و پیکاسو در گوشش گفته بود:
·        «حواست را جمع کن.
·        وقتی ویسنت از کوره بیرون می آورد، حتما سه تا بچه زاییده، ویسنت  کوره پز خبره کاردانی  است.» 

پایان  

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر