حکایت هفدهم
(دکتر حسین رزمجو، «بوستان سعدی»، ص ۴۰)
بخش دوم
شنیدم، که از نیکمردی فقیر
دل آزرده شد، پادشاهی کبیر
مگر بر زبانش حقی رفته بود
ز گردنکشی بر وی آشفته بود.
به زندان فرستادش از بارگاه
که زور آزمای است، بازوی جاه
ز یاران، کسی گفتش اندر نهفت
مصالح نبود این سخن گفت،
گفت:
«رسانیدن امر حق طاعت است
ز زندان نترسم، که یک ساعت است.»
همان دم که در خفیه، این راز رفت
حکایت به گوش ملک، باز رفت
بخندید، کاو ظن بیهوده برد
نداند که خواهد در این حبس مرد
غلامی به درویش برد، این پیام
بگفتا:
«به خسرو بگو، ای غلام:
مرا بار غم بر دل ریش نیست
که دنیا همین ساعتی بیش نیست
نه گر دستگیری کنی، خرمم
نه گر سر بری، بر دل آید غمم
تو گر کامرانی به فرمان و گنج
دگر کس فرو مانده در ضعف و رنج
به دروازه مرگ، چون در شویم
به یک لحظه با هم برابر شویم
منه دل بر این دولت پنجروز
به دود دل خلق، خود را مسوز
نه پیش از تو، بیش از تو اندوختند
به بیداد کردن، جهان سوختند؟
چنان زی، که ذکرت به تحسین کنند
چو مردی، نه بر گور نفرین کنند
نباید به رسم بد، آیین نهاد
که گویند:
»لعنت بر آن، کاین نهاد!»
وگر بر سر آید خداوند زور
به زیرش کند، عاقبت خاک گور.»
بفرمود دلتنگ روی از جفا
که بیرون کنندش، زبان از قفا
چنین گفت مرد حقایق شناس
کز این هم که گفتی، ندارم هراس
من از بی زبانی ندارم غمی
که دانم که ناگفته، داند همی
اگر بینوائی برم ور ستم
گر ام عاقبت خیر باشد، چه غم
عروسی بود نوبت ماتمت
گرت نیکروزی بود خاتمت.
پایان
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر