جینا روک پاکو
(۱۹۳۱)
برگردان
میم حجری
توله سگی به اسم قطره
· ئولی بچه کوچولوی لاغری بود با پاهای نحیف.
· سگ او هم شباهت غریبی به او داشت.
· سگ نشسته بود جلوی در و می لرزید.
· نشسته بود جلوی در، با موهای کوتاه و سیاهرنگ و با پاهای عنکبوت آسا و با قطره ای آویزان از دماغ و می نگریست.
· مادر و بابای ئولی سگ را به خانه راه دادند و اسمش را قطره گذاشتند.
· هنگام ادونت بود.
· ئولی همیشه دلش می خواست که یک سگ داشته باشد.
· اکنون سگی داشت و خوشحال و خشنود بود.
· ئولی با قطره بازی می کرد، با او به گردش می رفت، با او درد دل می کرد، با او می خورد و می خوابید.
· قطره اما یک هفته بعد، ناگهان ناپدید شده بود.
· «شاید مال کسی دیگر بود»، بابا گفت.
· «و دوباره به خانه قبلی برگشته است.»
· ئولی نظرش این بود که قطره گم شده است و گرنه او را هرگز تنها نمی گذاشت.
· مادر و بابا به اداره پلیس و خانه حیوانات تلفن زدند.
· در روزنامه آگهی ئی منتشر کردند، از همسایه ها پرسیدند و نوشته ای مبنی بر گم شدن قطره بر درخت ها چسباندند:
· «سگ کوچولوئی گم شده است.
· سیاه رنگ و لاغر.
· به اسم قطره واکنش نشان می دهد.
· به یابنده اجرتی تعلق خواهد داشت!»
· چیزی به کریسمس نمانده بود.
· قطره پیدا نشد.
· جهان بی صفا و تیره و تار جلوه می کرد و ئولی از مسیح بچه چیزی نمی خواست.
· فقط سگ خود را می خواست.
· شب ها، ئولی لب پنجره می ایستاد و به کوچه خفته در ظلمت می نگریست، چندان که چشم هایش به درد می آمدند و روحش هم به همین سان.
· ئولی اندکی امید هنوز در دل داشت.
· مگر می توان در کریسمس نومید بود!
· کریسمس عید اعجاز است!
· شب کریسمس، ئولی نیز در چشمان مادر و بابایش وقوع معجزه ای را می خواند.
· او در اتاق بغلی نشسته بود، وقتی که مادر و بابا درخت کریسمس را تزئین می کردند.
· از ورای خش خش کاغذهای کادو، پچ پچ و موسیقی کریسمس چیزی شبیه ناله سگ به گوش می رسید!
· «قطره!»، ئولی اندیشید.
· «قطره برگشته است!»
· احساس خوشبختی تمام وجودش را فرا گرفت و به لرزه در افکند.
· تا اینکه سرانجام دینگ دانگ ناقوسک برخاست.
· در باز شد و سگی کوچولو پدیدار گشت:
· کوچولو، سیاه رنگ و با پاهای عنکبوت آسا.
· اما خود قطره نبود.
· «نه!»، ئولی فریاد کرد.
· «نه!»
· و ناله سرداد و از حیوان کوچولو چشم برداشت، که اکنون می لرزید، مثل قطره در اولین شب.
· انگار سگ کوچولو قطره را تقلید می کرد.
· ئولی روی صندلی ئی نشست، پشت به قطره قلابی، پشت به مادر و بابا و پشت به کریسمس به طور کلی.
· او حس می کرد که سگ کوچولو ـ به نحوی از انحاء ـ دنبال او بوده است.
· بی شک از گوشه چشم نگاهش می کرد و می خواست که ئولی پا شود و به سویش رود.
· شاید هم غمگین بود.
· بیرون از خانه ناقوس کلیساها به صدا در آمده بودند.
· سگ کوچولوی بیگانه در هراس انگیزی دنیا چه تقصیری داشت؟
· شاید او هم دلش می خواست که خوشحال و خشنود باشد و ئولی آرزویش را نقش بر آب می کرد.
· او در کریسمس زندگی را بر سگ کوچولو و حتی ـ چه بسا ـ بر خویشتن خویش حرام می کرد.
· ئولی تحمل چنین کار فجیعی را نداشت.
· او صبر کرد، تا مادر و بابا توجه شان به چیزی دیگر معطوف شد.
· آنگاه برخاست.
· سگ کوچولو واقعا هم نگاهش می کرد.
· اکنون حتی برای او دم تکان می داد.
· ئولی سگ کوچولو را بغل کرد و گریستن آغاز کرد.
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر