جینا روک پاکو
(۱۹۳۱)
برگردان
میم حجری
کسی در راه نیست!
· از دمدمه های صبح برف می بارید.
· هوای آشپزخانه گرم بود.
· عطر چرب و ادویه آمیز کباب در هوا پراکنده بود.
· ژوزفین زلف سیاه خود را با نوار سفید پشت گوش هایش بسته بود.
· صورتش سرخ بود.
· آتش در اجاق جرقه زنان زبانه می کشید.
· «انگار حیوان است، آتش!»، آنا اندیشید.
· «حیوان آتشین!»، آنا با خود گفت.
· آنا در گوشه ای از میز چوبی آشپزخانه نشسته بود و نقاشی می کرد.
· کاغذ سفید بیانگر برف بود.
· کلاغ ها سیاه بودند و یکی از آنها فقط یک پا داشت.
· آنا کلاغ ها را در چمن خانه چنین دیده بود.
· اکنون هوا تیره و تار می شد.
· کریسمس بود.
· آنا مدت زیادی نبود که با ژوزفین زندگی می کرد.
· او قبلا در پرورشگاه بود.
· ژوزفین با ظروف و قاشق و چنگال سر و صدا راه انداخته بود.
· بعد ظرف پر از سیب زمینی پخته را روی میز گذاشت و مشغول پوستگیری از آنها شد.
· آنا می دانست که در اتاق نشیمن درخت کریسمس قرار دارد.
· او اما اجازه دیدن آن را هنوز نداشت.
· «صبر کن قدری!»، ژوزفین گفته بود.
· و اکنون نفرین می کرد.
· برای اینکه سیب زمینی داغ انگشتش را سوزانده بود.
· آنا عکس خانه ای را نقاشی می کرد.
· عکس خانه کوچولویی را می کشید که پنجره هایش از نور خورشید زرد رنگ می نمودند.
· برنامه موسیقی رادیو به پایان رسید.
· در کانال کودکان یک نفر قصه کریسمس را نقل می کرد.
· قصه مریم و یوسف را که در جست و جوی سرپناه بودند.
· کسی آندو را به خانه خود راه نداده بود و آنها وضع دشواری داشتند.
· برای اینکه مریم آبستن بود و بچه به زودی تولد می یافت.
· آنا می دانست که مهمانداری اجازه سکونت در اسطبلی را به آندو داده بود.
· اما بقیه قصه را نمی توانست بشنود.
· برای اینکه ژوزفین سر اجاق سر و صدا راه می انداخت.
· او تکه های بزرگ هیزم در اجاق می گذاشت.
· بعد غذا را در قابلمه هم می زد و مزمزه می کرد.
· آنا عکس پیر مرد را در زیر برف می کشید.
· پیرمرد، صبحگاهان نزدیک کلیسا ایستاده بود و اسباب بازی ئی را که خود درست کرده بود، می فروخت.
· اسباب بازی درشکه ای چوبی بود که به وسیله حیواناتی از قلع کشیده می شد.
· مردم تماشا کرده بودند، ولی نخریده بودند.
· پیرمرد کفش هایش کهنه و فرسوده بودند و آستین کتش پاره بود.
· «او باید بیگانه و خارجی باشد»، زنی به زنی دیگر گفته بود.
· آنا او را از دور دیده بود.
· آنا پول نداشت.
· ژوزفین اکنون برای سالاد سیب زمینی پیاز خرد می کرد.
· با پشت دستش اشک چشم هایش را پاک می کرد.
· از رادیو دوباره موسیقی پخش می شد.
· ترانه «برف می بارد، شر و شر» خوانده می شد.
· آنا پا شد و از پنجره به بیرون نگاه کرد.
· واقعا هم همچنان برف می بارید.
· اما برف شر و شر نمی بارید.
· برف معلق زنان، رقص کنان بر زمین می نشست.
· برف ـ پنبه ها درشت و درهم برهم می آمدند.
· آنا دوباره به یاد گربه افتاد.
· گربه ای رنگارنگ، سرخ و سفید و خاکستری.
· گربه تا دم در آمده بود و با چشمان درشت زرد رنگش آنا را نگاه کرده بود.
· بعد ژوزفین در خانه سر و صدا راه انداخته بود و گربه رفته بود.
· آنا به سر میز برگشت و عکس گربه ای را در زیر برف نقاشی کرد و در کنارش عکس درختی را کشید.
· شاید گربه بخواهد که از درخت بالا برود.
· آنا لبخند زد.
· در حاشیه دیگر کاغذ آسمان تیره را رسم کرد.
· ژوزفین چند دانه گردو جلویش گذاشت.
· «گردو دوست داری؟»، ژوزفین پرسید.
· گردو شیرین و خوشمزه است.
· «غذا حاضر شده و می توانیم بخوریم»، ژوزفین گفت.
· «بعد وقت هدیه دهی است!»
· وقتی آنا به نقاشی اش نگاه کرد، دید که ستاره ها را فراموش کرده است.
· آسمان سیاه به رنگ زرد امان نمی داد.
· «در را ببند!»، ژوزفین گفت.
· «حالا فضای دلنشینی برای خودمان پدید می آوریم.»
· «و اگر کسی بخواهد وارد خانه شود؟»، آنا گفت.
· «کسی وارد خانه نخواهد شد»، ژوزفین گفت.
· ژوزفین پیشبند گلدار آشپزی را باز کرد و دامنش را مرتب نمود.
· دستی به زلفان خویش کشید و بشقاب های خوبتر را روی میز چید.
· روی بشقاب ها عکس میوه های گونه گون و زنبیلی پرگل نقاشی شده بود.
· «سالاد سیب زمینی خیلی خوب شده و بعد خواهی دید که کباب چه خوشمزه خواهد بود!
· فردا گوشت با کلم قرمز و مارچوبه خواهیم داشت.
· کمکم کن!»، ژوزفین گفت.
· بعد ماهتابه سیاه رنگ را از اجاق برداشت.
· آنا هم آتشزنه را برداشت.
· آتش انگار می خواست که از اجاق بیرون بزند.
· آتش زرد بود و سرخ و قدری هم به آبی می زد.
· «در اجاق را بگذار و گرنه دود بیرون می زند!»، ژوزفین گفت.
· آنا لحظه ای تصور کرد، که چه خواهد شد، اگر آتش را در اتاق رها کند.
· «در اجاق را بگذار!»، ژوزفین بار دیگر گفت.
· «دود می کند!»
· آنا در آهنی اجاق را بست.
· آواز «شب آرام، شب مقدس» از رادیو شنیده می شد.
· آنا شانه هایش را بالا کشید.
· «سردت است؟»، ژوزفین پرسید.
· «نه!»، آنا جواب داد.
· آنا به سوی پنجره رفت.
· اما هوا تاریک بود و چیزی دیده نمی شد.
· آنا همیشه در این فکر بود که کسی بیرون از خانه است.
· ژوزفین کباب را تکه تکه کرد.
· کباب پوسته ای قهوه ای رنگ داشت.
· سوس هم قهوه ای و غلیظ و سفت شده بود.
· ژوزفین همراه با ترانه رادیو زمزمه می کرد.
· «آخ!»، ژوزفین گفت.
· او رومیزی سفید را لکه دار کرده بود و سعی کرد که با دستمال کاغذی تمیزش کند.
· «نقاشی ات را بردار!»، ژوزفین گفت.
· «می خواهیم غذا بخوریم!»
· آنا تصمیم داشت که گل بنفشه فرنگی را هم به نقاشی خود اضافه کند.
· اگرچه این گل هنوز زیر برف قرار دارد.
· وقتی آنا نزد ژوزفین می آمد، پائیز بود.
· آن روزها ـ تمام روز ـ روی کوتاهترین دیوار قبرستان می نشست و قبرها را تماشا می کرد.
· روی قبرها گل بنفشه فرنگی روئیده بود:
· بنفشه فرنگی آبی، بنفش، زرد و سپید.
· هر بنفشه فرنگی ئی صورت خاص خود را داشت و آنا آنها را به خاطر داشت.
· آنا در عالم فکر با گلها صحبت کرده بود.
· «تو!»، آنا گفته بود.
· «تو گل آبی کوچولو، دخترک نازنین، نترس!
· من به تو دست نخواهم زد!»
· «ترانه هم می خواندید؟»، ژوزفین موقع خوردن غذا پرسید.
· «در پرورشگاه ترانه هم می خواندید؟»
· «آری!»، آنا جواب داد.
· آنا اما به پرورشگاه دیگر نمی اندیشید.
· از رادیو آواز «شاد باشید» شنیده می شد.
· «خوشحالی؟»، ژوزفین پرسید.
· آنا احساس شادی می کرد.
· حرارت بزرگ پرشکوهی در دلش پخش می شد.
· مثل فرشی از شادی و خوشبختی.
· «می دانی که چه آرزو کرده ای؟»، ژوزفین پرسید.
· «عنقریب به آرزوهایت جامه عمل خواهی پوشاند!»
· شادی اما اصلا ربطی بدان نداشت.
· این شادی نه شادی انتظار و توقع، بلکه شادی نسبت به چیزی بود که موجود بود.
· شادی از طعم غذا بود.
· شادی از گرما بود.
· شادی از تبدیل خانه به جزیره ای در دریای برف بود.
· شادی از رسیدن یوسف و مریم به اصطبل و آسودن در میان علوفه و کاه و نفس گرم حیوانات بود.
· اما آنا بعدا به یاد آورد که شادی انگار بر روی پرده ای نقاشی شده بود که کنار کشیده می شد و در پشت آن ظلمت حکمفرما بود، مثل آسمان تیره و تاری که در نقاشی او قرار داشت.
· آسمانی که در آن از ستاره اثری نبود.
· «فکر می کنی که کسی در راه نیست؟»، آنا پرسید.
· «هیچکس در راه نیست!»، ژوزفین گفت.
· «کسی غمگین نیست؟»، آنا پرسید.
· «نه!»، ژوزفین گفت.
· «کسی سردش نیست؟»، آنا پرسید.
· «نه!»، ژوزفین گفت.
· «کسی گرسنه نیست؟»، آنا پرسید.
· «نه!»، ژوزفین گفت.
· «اما پیرمردی که جلوی کلیسا ایستاده بود و شما گفتید که خارجی است، چی؟»، آنا پرسید.
· «او رفته خانه اش!»، ژوزفین گفت.
· «گربه چی؟»، آنا پرسید.
· «گربه مال همسایه بود»، ژوزفین گفت.
· «کلاغی که یک پا داشت، چی؟»، آنا پرسید.
· «او به بیشه برگشته است.
· او در بیشه آشیان دارد.
· بیا سر غذا!»، ژوزفین گفت.
· «بعد از جمع کردن سفره من شمع ها را روشن خواهم کرد.»
· ناقوس ها در اتاق بغلی به صدا در آمدند.
· آنا وارد اتاق شد و از دیدن درخت کریسمس، چراغ ها و کره های رنگارنگ آویزان از درخت کریسمس تعجب کرد.
· هدیه های خود را در درخت کریسمس پیدا کرد:
· پولووری آبی رنگ ، کتاب ها، مروارید های رنگارنگ و سگ کوچولویی از پنبه و پارچه.
· علاوه بر آن شیرینی، آب نبات، نارنگی و آخر از همه اسباب بازی ئی را پیدا کرد که از شاخه های زیرین درخت کریسمس آویزان بود.
· بعد به بازی پرداختند و هر از گاهی ترانه خواندند.
· تا اینکه سرانجام خسته شدند.
· «شب به خیر!»، ژوزفین گفت، وقتی که به طبقه بالا برای خواب رفته بودند.
· «فردا هم کریسمس خواهد بود.»
· آنا کفش و دامن و بلوزش را در آورد.
· بعد به سوی پنجره رفت.
· شب به روشنی برف بود و ساکت بود.
· در دور دورها، در ورای درختان، درخشش کمرنگی به چشم می خورد.
· خانه های دیگر در ظلمت به موجودات اسرارآمیز خفته ای شباهت داشتند و آنا لحظه ای پنداشت که دم و بازدم آنها را می بیند.
· برف بند آمده بود.
· در شیشه های پنجره گل یخ روئیده بود.
· آنا سرما را حس می کرد.
· از پنجره دور شد، در را آهسته باز کرد و از پله ها پائین رفت.
· در اتاق کریسمس حوادث عصر مقدس به هیئت موجی از عطر در آمده بود.
· بوی موم شمع ها نوای آوازها را زیر چتر خویش گرفته بود.
· آنا لامپ کوچولویی را با سیم طولانی از کمد اتاق آورد و لب پنجره گذاشت.
· بعد دوباره بی سر و صدا از پله ها بالا رفت، به زیر لحاف خزید و خوابید.
· آنا در تمام طول شب، فقط یک بار بیدار شد.
· همه جا همچنان ساکت و آرام بود، ولی در این سکوت، چیزی او را بیدار کرده بود.
· خش خش منظم و نرمی در روی برف، در جلوی خانه، چیزی شبیه صدای پای کسی که با احتیاط قدم برمی دارد.
· «در بزن!»، آنا زیر لب زمزمه کرد.
· «در بزن!
· آنگاه من فوری پائین می آیم.»
· بعد دوباره به خواب عمیقی فرو رفت.
· به خواب بی درنگ و عمیقی!
· روز بعد آفتاب می تابید.
· آنا احساس می کرد که رؤیائی را از یاد برده است، رؤیای مهمی را.
· قدری ـ بی سر و صدا ـ در تختخواب ماند.
· در اتاق سرد گشته می توانست نفس خود را ببیند.
· خمیازه ای کشید، پا شد و لب پنجره رفت.
· نیزه های نور روز به طرز دردآوری در چشمانش فرو خلیدند و مدتی طول کشید تا او به ماجرای شب پی ببرد.
· رد پاها از خیابان به در خانه و پنجره ای می رسیدند که آنا شباهنگام لامپی در آن قرار داده بود.
· آنا با عجله به جستجو در لباس هایش پرداخت.
· کتری آب در آشپزخانه سوت می زد و از رادیو نوای موسیقی به گوش می رسید.
· آنا یکی از جوراب هایش را پیدا نکرد.
· بعد از اینکه آن را بالاخره پیدا کرد و پوشید و بند کفش چپش را هم محکم بست، از پله ها پائین دوید.
· از اتاق نشیمن بوی کریسمس می آمد.
· در خانه باز بود.
· ژوزفین برف پارو می کرد.
· او پارو را از پنجره تا خیابان می راند، درست در جهت مخالف رد پاهای شبانه.
· از رد پاهای شبانه دیگر اثری باقی نبود.
· «ژوزفین!»، آنا صدا کرد.
· اما در همین اثنا ناقوس کلیساها به صدا در آمدند.
· ناقوس ها سخت و آهنین به صدا در می آمدند و نوای آنها صدای آنا را زیر بار خود مدفون می کرد.
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر