جینا روک پاکو
(۱۹۳۱)
برگردان
میم حجری
ایام درهای باز
· روزها می آیند و سپری می شوند و هر روز کریسمس را قدری نزدیکتر می کنند.
· در تمام طول سال، تیم، لاورا و لئو کله ای پر از یاوه داشته اند.
· اکنون ـ اما ـ آنها ناگهان نسبت به هم مهربان می شوند.
· آنها گلوی شان را می شویند، زنبیل سبزی پیر زنان را به خانه می برند، پاهای شان را تمیز می کنند و «بفرمائید!»، «خیلی ممنون!» می گویند.
· «شما سه تا چه تان است؟»، مادر می پرسد و می خندد.
· «خوب!»، تیم می گوید.
· «دلیلی ندارد!»، لئو می گوید.
· «به خاطر عید کریسمس است!»، لاورا می گوید.
· «هووم»، مادر می گوید.
· تیم به فکر فرو می رود.
· «فکر می کنید که دیگر دیر شده است؟»، تیم می پرسد.
· «برای بشردوستی هرگز دیر نیست!»، مادر می گوید.
· «همیشه همین جور باشید!»
· آنها همچنان مهربان هستند، اگرچه کار آسانی نیست.
· آن سه به هنگام عصر، وقتی که هوا گرگ و میش می شود، به پشت بام می روند، به تماشای ستاره ها می پردازند و اندیشه های خوب را به خاطر خطور می دهند.
· اما یکبار لئو نتوانست تاب بیاورد و نخودی را به کلاه مرد چاقی زد.
· بعد دچار هراس شد.
· «فکر می کنید که مسیحکودک عمل بد مرا دیده است؟»، هراس زده پرسید.
· «امیدواریم که او ندیده باشد»، لاورا گفت.
· «او که نمی تواند همیشه کاری جز نظارت بر ما نداشته باشد»، تیم گفت.
· روزها در خیابان پرسه می زنند و یا دور هم می نشینند.
· «شما چه کار می کنید؟»، مردم با سوء ظن می پرسند، وقتی که بچه ها تمیز و با موی سر شانه شده به زباله دانی خیره شده اند.
· «ما مهربان هستیم»، لاورا می گوید.
· تیم و لئو دهن دره می کنند.
· چون همیشه مهربان و مؤدب بودن کار بسیار دشواری است.
· علاوه بر آن کسل کننده هم است.
· پس از گذشت چند روز، آنها دچار تزلزل می شوند.
· «اگر مردم به مؤدب بودن ما اصلا پی نبرند، چی؟»، لئو ناگهان می پرسد.
· «خوب!»، لاورا می گوید.
· «ما باید توجه مسیحکودک را به خود جلب کنیم!»، تیم پیشنهاد می کند.
· آنها به دنبال راه حل می گردند و بالاخره چیزی به ذهن شان می آید.
· خود را به سرعت به فروشگاه بزرگ می رسانند و کاغذ و پاکت می خرند.
· بعد جلوی در فروشگاه بزرگ، آنجا که هوای گرم به بیرون می زند، می نشینند و نامه ای به مسیحکودک می نویسند.
· «مسحکودک عزیز!»، لاورا با خط درشت می نویسد.
· «لطفا برای من جعبه نقاشی بیاور!
· با رنگ های قرمز و سبز و آبی و زرد!»
· برای اطمینان خاطر اضافه می کند.
· «مسحکودک عزیز!»، لئو می نویسد.
· «من یک هواپیما می خواهم.
· ارادتمند تو لئو!»
· «مسیحکودک عزیز!»، تیم با خط کج و معوج می نویسد.
· «من دلم ماشین می خواهد، اگر ممکن باشد!»
· «آیا باید پیشاپیش از مسیحکودک تشکر کنیم و آخر نامه خیلی ممنون بنویسیم؟»، لاورا با خود می گوید و تصمیم می گیرد که بنویسد.
· نامه ها را در پاکت می گذارند و اکنون که می خواهند نامه را ارسال کنند، متوجه می شوند که آدرس مسیحکودک را نمی دانند.
· «آسمان!»، لاورا می گوید.
· لئو تردید دارد.
· «آسمان که آدرس نمی شود»، لئو می گوید.
· آن سه به یکدیگر نگاه می کنند و راه حلی به نظرشان نمی رسد.
· «ببخشید!»، به زن سبزی فروش چاق و چله می گویند.
· «آدرس مسیحکودک در آسمان از چه قرار است؟»
· اما او هم متأسفانه نمی داند.
· «من هرگز به این مسئله نیندیشیده بودم»، زن سبزی فروش می گوید و شرمگینانه پیشبندش را مرتب می کند.
· بچه ها آدرس مسیحکودک را از نجار، بنا، خانم قهوه چی و صاحب پمپ بنزین هم می پرسند.
· ولی کسی نمی تواند در این باره مطلع شان کند.
· «مهمترین چیزها را بزرگسالان هم نمی دانند»، لئو می گوید.
· بعد آن سه به سختی اندوهگین می شوند.
· آنها از دیوار جلوی کارخانه شکلات سازی بالا می روند و روی آن می نشینند.
· بوی خوشی مثل همیشه به مشام شان می رسد.
· نامه را هم روی دیوار می گذارند.
· «مهربان و بشردوست بودن بیهوده است!»، تیم می گوید و آه می کشد.
· «آره، بیهوده است!»، لئو تأییدش می کند.
· درست در همین لحظه بادی از راه می رسد و نامه را با خود می برد.
· «کمک!»، سه خواهر و برادر داد می کشند و به دنبال باد می دوند.
· اما به جای گرفتن نامه به پاسبانی برمی خورند که از سمت مخالف می آید.
· «به کجا چنین شتابان!»، پاسبان می گوید و می خندد.
· و بچه ها تمام ماجرا را به او می گویند.
· «در این مورد نباید دلواپس باشید»، پاسبان می گوید.
· «بدین طریق، همه چیز رو به راه است.
· نمی دانستید که باد نامه رسان آسمانی است.
· باد نامه شما را مستقیما به مسیحکودک می رساند.
· مسیحکودک آدرس مشخصی ندارد.
· آسمان را نباید با زمین عوضی گرفت.»
· بچه ها نمی توانند باور کنند که باد نامه شان را به دست مسیحکودک رسانده است.
· با چین بر پیشانی به خانه برمی گردند.
· اما صبح روز بعد که از خواب بیدار می شوند، زیر در اتاق شان موی درخشان فرشته ای قرار دارد.
· بچه ها این را نشانه رسیدن نامه خود به دست مسیحکودک می دانند.
· «هورا!»، لئو داد می زند.
· «همه چیز رو به راه است!»
· «پس غصه ای نیست!»، تیم می گوید.
· «اکنون باید به فکر مردم باشیم.
· وقت بسته بندی هدایا ست!»
· بعد زر ورق رنگین و نوار طلائی می خرند و دست به کار می شوند.
· قبل از همه در اتاق نشیمن را قفل می کنند.
· «چشم هایت را ببند!» لاورا به گربه نره (جیپی) می گوید.
· «و گرنه هدیه خود را پیشاپیش می بینی!»
· کلاه دست بافت برای مادر ناگهان طور دیگری جلوه می کند.
· اما او می تواند ـ در هر حال ـ شب ها در تاریکی بر سر نهد.
· برای بابا هم جا سیگاری بسیار زیبائی تهیه کرده اند.
· برای شیرفروش گل کاغذی قرمزی که بتواند به سینه زند، برای نامه رسان کف پای نرمی برای گذاشتن در کفش، برای پاسبان آب نبات ضد سرفه و ضد سرماخوردگی، برای زن گلفروش صندلی ئی که خود ساخته اند و فقط اندکی تق و لق است.
· برای پسرک روزنامه فروش آدامس و برای جیپی ـ گربه نره ـ موش پلاستیکی.
· «خیلی خوب!»، لاورا می گوید.
· بسته ها خیلی زیبا به نظر می رسند.
· هر بسته مناسب کسی است که آن را دریافت خواهد کرد.
· بچه ها بسته ها را در کمد می گذارند، در کمد را می بندند و به آشپزخانه می روند.
· بوی خوشایندی آشپزخانه را در بر گرفته است.
· مادر شیرینی درست می کند.
· وقتی می خواهد شیرینی ها را در ماهتابه بر گرداند، جیپی ـ گربه نره ـ از فرصت استفاده می کند و فوری یکی از آنها را برمی دارد.
· گربه نره ها ـ ظاهرا ـ نباید قبل از کریسمس به ویژه مؤدب باشند.
· «به من بگو!»، لاورا می گوید.
· «همه در کریسمس هدیه می گیرند، اما چرا کسی به مسیحکودک چیزی نمی دهد؟»
· «بهتر نیست که ما برای او ستاره کاغذی طلائی از پنجره آویزان کنیم؟»، تیم پیشنهاد می کند.
· «مسیحکودک فقط یک آرزو دارد»، مادر می گوید، وقتی که شیرینی های تازه ای را روی اجاق می گذارد.
· «کدام آرزو؟»، بچه ها می پرسند.
· «مسیحکودک می خواهد که همه آدم ها نسبت به یکدیگر مهربان باشند!»
· بچه ها چشم های خود را می بندند و بدان می اندیشند.
· مادر و بابا را دوست دارند.
· پاسبان چهار راه را هم دوست دارند، که همیشه به آنها دست تکان می دهد.
· زن گلفروش را هم دوست دارند و حتی پسرک روزنامه فروش را دوست دارند، که برخی اوقات گستاخی از خود نشان می دهد.
· «من نسبت به همه مهربانم!»، لاورا می گوید.
· «فقط با زن شاه بلوط فروش مشکل دارم که غرغرو است!»
· «آره، حق با تو ست!»، بچه ها می گویند.
· «شاید»، تیم پس از مکثی می گوید.
· «شاید بهتر است که ما او را بار دیگر از نظر بگذرانیم!»
· بعد از خانه به خیابان می دوند و پیر زن شاه بلوط فروش را در نظر می گیرند.
· او کنار تنورک خود ایستاده و چهره ای تیره و درهم کشیده دارد.
· «من نمی توانم او را دوست بدارم»، لئو آهسته می گوید.
· «اما اگر مسیحکودک از مهر ما نسبت به او شادمان می شود، پس ما هم باید تلاشی به خرج دهیم»، لاورا می گوید.
· «سلام، زن شاه بلوط فروش!»، تیم با صدای بلند و دوستانه می گوید.
· «اگر چیزی نمی خواهید بخرید، بروید»، زن شاه بلوط فروش سرشان داد می زند.
· او بچه ها را چنان از خود می راند که انگار مگس اند.
· «ما زن شاه بلوط فروش را نمی توانیم دوست بداریم»، لاورا شب، وقتی که مادرش به او شب به خیر می گوید، می گوید.
· «شاید نه به این زودی»، مادر می گوید.
· «فردا بار دیگر، از نو تلاش کن!»
· روز بعد، بچه ها دور و بر زن شاه بلوط فروش پرسه می زنند.
· اندک اندک به او نزدیکتر می شوند.
· «شاه بلوط دارم!
· شاه بلوط داغ!»، پیر زن با بدحالی داد می زند و ضمنا آهسته به زمین و زمان، بد و بی راه می گوید.
· «برای چی نگاهم می کنید؟»، زن شاه بلوط فروش ناگهان می پرسد.
· «چی می خواهید؟»
· «ما سعی می کنیم که نسبت به تو مهربان باشیم»، لاورا می گوید.
· زن شاه بلوطف روش می خندد.
· خنده او اما خنده تلخی است.
· بچه ها آرزو داشتند که او حداقل یکبار لبخندی کوچولو هدیه شان کند.
· «کار بسیار دشواری است!»، تیم هنگامی که عصر با مادر و بابا دور تاج ادونت نشسته اند، گفت.
· «من نمی توانم زن شاه بلوط فروش را دوست بدارم»، لئو می گوید.
· «اگر هم من بتوانم او را دوست بدارم، حتما برای مدت کوتاهی خواهد بود»، لائرا اضافه کرد.
· «حداکثرش تا روز دوم عید.
· کافی است؟»
· «اگر کسی هدایا را روز دوم عید از تو پس بگیرد، به نظرت کار او مضحک نخواهد بود؟»، بابا می پرسد.
· «چه می شود کرد!»، بچه می گویند و آه می کشند.
· و تیم شب در خواب می بیند که زن شاه بلوط فروش او را به رگبار شاه بلوط بسته است.
· صبح روز بعد هر سه زود از خواب بیدار می شوند.
· بعد از خانه بیرون می دوند و قائمکی به گوشه خیابان می نگرند که زن شاه بلوط فروش ایستاده است.
· و شاهد منظره غیر منتظره ای می شوند.
· پسرکی با موهای آشفته شرمگینانه سر اجاق شاه بلوط ایستاده است.
· پسرک از سرما می لرزد و زن شاه بلوط فروش به جای اینکه او را از سر بساط خویش دور براند، خم شده و ضمن گرم کردن او، نوازشش می کند و ناگهان او را ـ حتی ـ بغل می کند.
· زن شاه بلوط فروش با پسرک حرف هم می زند، ولی بچه ها حرف های او را نمی شنوند.
· آنها به یکدیگر نگاه می کنند و شرمنده می شوند.
· ولی چون کسی نباید به حرف های دیگران قائمکی گوش بدهد، از راه رفته دو باره به خانه برمی گردند.
· لاورا می بیند که زن شاه بلوط فروش چگونه دماغ پسرک را پاک می کند.
· «هووم»، لئو می گوید.
· ناگهان هر سه درمی یابند که زن شاه بلوط فروش را دوست می دارند.
· «اما به او نباید گفت»، تیم با خود می گوید.
· «و گرنه ممکن است عصبانی شود و شاید هم به رگبار شاه بلوط ببندد.»
· اما وقتی به خانه برمی گردند، ماجرا را بی درنگ نقل می کنند.
· «فکر می کنی که مسیحکودک اکنون خوشحال است»، بچه ها می پرسند.
· «آره!»، مادر می گوید.
· «بی شک!»
· بچه ها هم اکنون راضی و خشنودند.
· روی هم رفته، اکنون هر روز زیباتر از روز قبل است.
· شیرینی کریسمس هوای خانه را معطر کرده است، از رادیو موسیقی کریسمس پخش می شود و همه چیز لبریز از انتظار است.
· بچه ها اکنون ترجیح می دهند که در خانه بمانند.
· «فقط چند روز تا کریسمس مانده است!»، لاورا به جیپی ـ گربه نره ـ می گوید.
· لئو و تیم از پنجره به بیرون می نگرند.
· «همه جا ساکت و بی سرو صدا ست!
· مردم چه کار می کنند؟»، بچه ها از مادر می پرسند.
· مادر ستاره هائی از کاغذهای طلائی درست می کند.
· «کسی که اکنون در بیرون نباشد، در اتاق گرم نشسته است»، مادر جواب می دهد.
· «تا عصر چیزی نمانده است»، بابا که مشغول خواندن روزنامه است، می گوید.
· «همه اتاق گرم دارند»، تیم می گوید.
· «مگر نه؟»
· «آره، غیر از تهیدستان و بی کسان، همه اتاق گرم دارند»، مادر می گوید.
· «چنین نباید باشد!»، بچه ها هر سه با هم حیرت زده می گویند.
· «از این رو ست که ایام کریسمس، ایام درهای باز است»، بابا توضیح می دهد و روزنامه را به کنار می نهد.
· بچه ها ـ بی درنگ ـ پا می شوند و در خانه را باز می گذارند.
· باد سرد به خانه یورش می آورد و همه ستاره های طلائی کاغذین را از جا می کند.
· «آخ!»، مادر داد می زند.
· «در خانه را ببندید!»، بابا می گوید.
· «تو اما همین الان گفتی که ایام کریسمس، ایام درهای باز است»، لئو می گوید.
· بابا به او باید حق بدهد.
· «بهتر است که ما لباس گرم بپوشیم»، مادر پیشنهاد می کند.
· آنگاه همه لباس گرم می پوشند.
· حتی گربه نره ـ جیپی ـ کلاه پشمی به سر می کشد.
· «بیائید!»، لاورا تهیدستان و بی کسان را فرامی خواند.
· اما جز باد کسی وارد خانه نمی شود.
· «من فکر می کنم»، مادر می گوید.
· «در محله ما تهیدست و بی کس وجود ندارد.»
· پاهای او از سرما یخ زده اند.
· «بهتر است که صبر کنیم!»، تیم می گوید و عطسه می کند.
· ناگهان کسی جلوی در می ایستد.
· پاسبان چهار راه خیابان است.
· «تو تهیدست و بی کسی؟»، بچه ها می پرسند.
· «نه!»، پاسبان جواب می دهد.
· «اما خدا را شکر که در خانه شما باز است.
· من باید خودم را قدری گرم کنم!»
· او دست ها یش را به هم می مالد و کنار بخاری می نشیند.
· «چه خبر تازه در شهر!»، تیم می پرسد.
· «به زودی کریسمس فرا می رسد»، پاسبان می گوید.
· «من موی فرشته ای را دیده ام که از آسمان به زمین می آمد.»
· لحظه ای بعد پسرک روزنامه فروش وارد اتاق می شود.
· «برررر»، پسرک روزنامه فروش می گوید.
· «هوا خیلی سرد است.»
· «تو تهیدست و بی کسی؟»، بچه ها می پرسند.
· «نه!»، پسرک روزنامه فروش جواب می دهد.
· «تهیدست و بی کس نیستم، اما چه خوب که در خانه شما باز بود.
· من باید خودم را قدری گرم کنم.»
· او هم کنار آنها در دور بخاری می نشیند.
· «در شهر چه خبر تازه هست؟»، لاورا می پرسد.
· «به زودی کریسمس از راه فرا می رسد»، پسرک روزنامه فروش می گوید.
· «ستاره ای را در آن سوی بام ها دیده ام.»
· آنها دقیقه ای چند بی کلامی دور هم می نشینند.
· بعد زن گلفروش می آید.
· «تو تهیدست و بی کسی؟»، بچه ها می پرسند.
· «خدا نکناد!»، زن گلفروش خنده کنان می گوید.
· «من فقط انگشتان پاهایم یخ زده اند.
· چه خوب، که در خانه شما باز است.»
· او هم دم بخاری می نشیند و لئو می پرسد که در شهر چه خبر است.
· «به زودی کریسمس از راه فرا می رسد»، زن گلفروش می گوید.
· « باد شبانه از موسیقی سرشار است.»
· بخاری در خروش است، شمع ها در تاج ادونت با شعله های لرزان می سوزند و بیرون از خانه تاریکی فرمانروا ست.
· آنگاه هیئت غول آسائی با احتیاط جلوی در ظاهر می شود، سگ پشمالوی بزرگی است.
· «این دیگر نباید وارد اتاق شود»، مادر می گوید.
· «پاهایش کثیف اند!»
· گربه نره ـ جیپی ـ هم مخالف ورود او ست و چنگ و دندان نشان می دهد.
· بچه ها اما نظر دیگری دارند.
· «اگرچه آن انسان نیست، اما...»، لاورا می گوید.
· «او تهیدست و بی کس است»، تیم جمله لاورا را تکمیل می کند.
· «مگر نمی بینید؟»، لئو می پرسد.
· بقیه سگ را نگاه می کنند و به بچه ها حق می دهند.
· «خوب، چه می شود کرد!»، مادر و بابا می گویند.
· دم بخاری قدری جا به جا می شوند و برای سگ تازه وارد جا باز می کنند.
· مدتی طولانی همین جوری می نشینند.
· دیری است که سگ پشمالو خفته است.
· گربه نره ـ جیپی ـ هم پاهایش را جمع کرده و خوابیده است.
· سگ و گربه کنار هم خفته اند و هماهنگ با هم نفس می کشند.
· آدم ها می خندند.
· بعد پلک چشمان آنها هم سنگین می شود و روی هم می افتد.
· بعد از مدتی، وقتی که زن گلفروش بیدار می شود، سگ پشمالو را با خود می برد و برای مدتی طولانی نگهش می دارد.
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر