صادق
هدایت
ویرایش از
تارنمای دایرة المعارف روشنگری
·
داش آکل سه گره اش را در هم کشید، با تفنن به چپقش پک
می زد و مثل این بود که ناگهان روی هوای خنده و شادی قهوه خانه از ابرهای تاریک
پوشیده شد.
·
بعد از آنکه داش آکل خاکستر چپقش را خالی کرد، بلند شد
قفس کرک را بدست شاگرد قهوه چی سپرد و از قهوه خانه بیرون رفت.
·
هنگامیکه داش آکل وارد بیرونی حاجی صمد شد، ختم را ورچیده
بودند، فقط چند نفر قاری و جزوه کش سرپول کشمکش داشتند.
·
بعد از اینکه چند دقیقه دم حوض معطل شد، او را وارد اطاق
بزرگی کردند که ارسیهای آن رو به بیرونی باز بود.
·
خانم آمد پشت پرده و پس از سلام و تعارف معمولی داش آکل
روی تشک نشست و گفت:
·
«خانم سر شما سلامت باشد، خدا بچه های تان را به شما
ببخشد.»
·
خانم با صدای گرفته گفت:
·
«همان شبی که حال حاجی به هم خورد، رفتند امام جمعه را
سر بالینش آوردند و حاجی در حضور همهٔ آقایان شما را وکیل و وصی خودش معرفی کرد،
لابد شما حاجی را از پیش می شناختید؟»
·
«ما پنج سالی پیش در سفر کازرون باهم آشنا شدیم.»
·
«حاجی خدا بیامرز همیشه می گفت اگر یکنفر مرد هست فلانی
است.»
·
خانم، من آزادی خودم را از همه چیز بیشتر دوست دارم، اما
حالا که زیر دین مرده، رفته ام، به همین تیغهٔ آفتاب قسم اگر نمردم، به همهٔ این
کلم به سر ها نشان می دهم.»
·
بعد همینطور که سرش را بر گرداند، از لای پردهٔ دیگر
دختری را با چهرهٔ برافروخته و چشم های گیرندهٔ سیاه دید.
·
یک دقیقه نکشید که
در چشم های یکدیگر نگاه کردند، ولی آن دختر مثل اینکه خجالت کشید، پرده را انداخت
و عقب رفت.
·
آیا این دختر خوشگل بود؟
·
شاید، ولی در هر صورت چشم های گیرندهٔ او کار خودش را
کرد و حال داش آکل را دگرگون نمود.
·
او سر را پائین انداخت و سرخ شد.
·
این دختر، مرجان ـ دختر حاجی صمد ـ بود که از کنجکاوی
آمده بود، داش سرشناش شهر و قیم خودشان را ببیند.
·
داش آکل از روز بعد مشغول رسیدگی به کارهای حاجی شد، با
یک نفر سمسار خبره، دو نفر داش محل و یک نفر منشی همهٔ چیزها را با دقت ثبت و
سیاهه بر داشت.
·
آنچه زیادی بود
در انباری گذاشت.
·
در آن را مهر و موم کرد، آنچه فروختنی بود، فروخت، قباله
های املاک را داد برایش خواندند، طلب هایش را وصول کرد و بدهکاری هایش را پرداخت.
·
همهٔ این کارها در عرض دو روز و دو شب رو به راه شد.
·
شب سوم داش آکل خسته و کوفته از نزدیک چهار سوی سید حاج
غریب به طرف خانه اش می رفت.
·
در راه، امام قلی چلنگر به او برخورد و گفت:
·
تا حالا دو شب است که کاکا رستم به راه شما بود.
·
دیشب می گفت:
·
«یارو خوب ما را غال گذاشت و شیخی را دید، به نظرم قولش
از یادش رفته است.»
·
داش آکل دست کشید به سبیلش و گفت:
·
«بی خیالش باش!»
·
داش آکل خوب یادش بود که سه روز پیش در قهوه خانهٔ دو
میل کاکا رستم برایش خط و نشان کشید، ولی از آنجائی که حریفش را می شناخت و می دانست
که کاکا رستم با امامقلی ساخته تا او را از رو ببرند، اهمیتی به حرف او نداد، راه
خودش را پیش گرفت و رفت.
·
در میان راه همهٔ هوش و حواسش متوجه مرجان بود.
·
هر چه می خواست صورت او را از جلو چشمش دور بکند، بیشتر
و سخت تر در نظرش مجسم می شد.
·
داش آکل مردی سی و پنج ساله، تنومند ولی بد سیما بود.
·
هر کس دفعهٔ اول او را می دید، قیافه اش توی ذوق می زد.
·
اما اگر یک مجلس
پای صحبت او می نشستند یا حکایت هائی که از دورهٔ زندگی او ورد زبان ها بود، می شنیدند،
شیفتهٔ او می شدند.
·
هرگاه زخم های چپ اندر راست قمه را که به صورت او خورده
بود ندیده می گرفتند، داش آکل قیافه نجیب و گیرنده ای داشت:
·
چشم های میشی، ابروهای سیاه پرپشت، گونه های فراخ، بینی
باریک با ریش و سبیل سیاه.
·
ولی زخم ها کار او را خراب کرده بود، روی گونه ها و
پیشانی او جای زخم قداره بود که بد جوش خورده بود و گوشت سرخ از لای شیارهای صورتش
برق می زد و از همه بدتر یکی از آنها کنار چشم چپش را پائین کشیده بود.
·
پدر او یکی از ملاکین بزرگ فارس بود.
·
زمانی که مرد، همهٔ دارائی او به پسر یکی یکدانه اش
رسید.
·
ولی داش آکل پشت گوش فراخ و گشاد باز بود، به پول و مال
دنیا ارزشی نمی گذاشت.
·
زندگی اش را به مردانگی و آزادی و بخشش و بزرگ منشی می گذراند.
·
هیچ دلبستگی دیگری در زندگی اش نداشت و همهٔ دارائی خودش
را به مردم ندار و تنگدست بذل و بخشش می کرد، یا عرق دو آتشه می نوشید و سر چهار
راه ها نعره می کشید و یا در مجالس بزم با یکدسته از دوستان که انگل او شده بودند،
صرف می کرد.
·
همهٔ معایب و محاسن او تا همین اندازه محدود می شد، ولی
چیزی که شگفت آور بنظر می آمد، اینکه تاکنون موضوع عشق و عاشقی در زندگی او رخنه
نکرده بود.
·
چند بار هم که رفقا زیر پایش نشسته و مجالس محرمانه
فراهم آورده بودند او همیشه کناره گرفته بود.
·
اما از روزی که وکیل و وصی حاجی صمد شد و مرجان را دید،
در زندگی اش تغییر کلی رخ داد.
·
از یک طرف خودش را زیر دین مرده می دانست و زیر بار
مسئولیت رفته بود، از طرف دیگر دلباختهٔ مرجان شده بود.
ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر