صادق
هدایت
ویرایش از
تارنمای دایرة المعارف روشنگری
·
از طرف دیگر داش آکل را همهٔ اهل شیراز دوست داشتند.
·
·
چه، او در همان حال که محلهٔ سردزک را قرق می کرد، کاری به کار زن ها و
بچه ها نداشت.
·
بلکه بر عکس، با مردم به مهربانی رفتار می کرد و اگر اجل برگشته ای با زنی
شوخی می کرد یا به کسی زور می گفت، دیگر جان سلامت از دست داش آکل بدر نمی برد.
·
اغلب دیده می شد که داش آکل
از مردم دستگیری می کرد، بخشش می نمود و اگر دنگش می گرفت بار مردم را به خانه شان
می رساند.
·
ولی چشم نداشت که بالای دست خودش، کس دیگر را ببیند، آن هم کاکا رستم که
روزی سه مثقال تریاک می کشید و هزار جور بامبول می زد.
·
کاکا رستم از این تحقیری که در قهوه خانه نسبت به او شده بود، مثل برج زهر
مار نشسته بود، سبیلش را می جوید و اگر کاردش می زدند، خونش در نمی آمد.
·
بعد از چند دقیقه که شلیک خنده فروکش کرد، همه آرام شدند، مگر شاگرد قهوه
چی که با رنگ تاسیده پیرهن یخه حسنی، شبکلاه و شلوار دبیت دستش را روی دلش گذاشته
بود و از زور خنده پیچ و تاب می خورد و بیشتر سایرین به خندهٔ او می خندیدند.
·
کاکا رستم از جا در رفت، دست کرد قندان بلور تراش را برداشت برای سر شاگرد
قهوه چی پرت کرد.
·
ولی قندان به سمار خورد و سماور از بالای سکو، با قوری به زمین غلطید و
چندین فنجان را شکست.
·
بعد کاکا رستم بلند شد با چهرهٔ برافروخته از قهوه خانه بیرون رفت.
·
قهوه چی با حال پریشان سماور را وارسی کرد گفت:
·
«رستم بود و یکدست بر اسلحه، ما بودیم و همین سماور لکنته.»
·
این جمله را با لحن غم انگیزی ادا کرد، ولی چون در آن کنایه به رستم زده
بود، خنده بدتر شدت گرفت.
·
قهوه چی از زور پیسی به شاگردش حمله کرد، ولی داش آکل با لبخند دست کرد،
یک کیسه پول از جیبش در آورد، آن میان انداخت.
·
قهوه چی کیسه را برداشت، وزن کرد و لبخند زد.
·
در این بین، مردی با پستک مخمل، شلوار گشاد، کلاه نمدی کوتاه سراسیمه وارد
قهوه خانه شد، نگاهی به اطراف انداخت، رفت جلو داش آکل سلام کرد و گفت:
·
«حاجی صمد مرحوم شد.»
·
داش آکل سرش را بلند کرد و گفت:
·
«خدا بیامرزدش!»
·
ـ «مگر شما نمی دانید که وصیت
کرده.»
·
ـ «من که مرده خور نیستم.
·
برو، مرده خورها را خبر کن.»
·
«آخر شما را وکیل و وصی خودش کرده...»
·
مثل اینکه از این حرف چرت داش آکل پاره شد، دوباره نگاهی به سر تا پای او
کرد، دست کشید روی پیشانی اش، کلاه تخم مرغی او پس رفت و پیشانی دو رنگه اش بیرون
آمد که نصفش از تابش آفتاب سوخته و قهوه ای رنگ شده بود و نصف دیگرش که زیر کلاه
بود، سفید مانده بود.
·
بعد سرش را تکان داد، چپق دسته خانم خودش را در آورد، به آهستگی سر آن را
توتون ریخت و با شستش دور آن را جمع کرد.
·
آتش زد و گفت:
·
«خدا حاجی را بیامرزد، حالا که گذشت، ولی خوب کاری نکرد، ما را توی دغمسه
انداخت.
·
خوب، تو برو، من از عقب می آیم.»
·
کسی که وارد قهوه خانه شده بود پیشکار حاجی صمد بود و با گام های بلند از
در بیرون رفت.
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر