۱۳۹۰ آبان ۳۰, دوشنبه

برگ هائی از یک دفتر (5)


جعفر مرزوقی (برزین آذرمهر)

• غروب است و
• نگاه آسمان خونین،

• زمین،

• چون رهرو ی خسته،

• که زنجیری به پایش آسمان بسته

• فتاده باز د ر شیب عمیق شب

• و آن سو تر
• تو گویی اژدهای ابر ‌
• تن هراختری را
• زیر دندان‌‌های کین آلود
• می ساید.

• و داغ ماه بر پیشانی پر چین شب، گویی
• نشان از کینه و بغضی است دیرینه!

• چراغ پرسشی در این میانه
• سخت سوسو زن:

• «چرا گیتی گرفته رنگ و بوی شب؟
• چرا بادی نمی خیزد بهار آور؟

• چرا تب لرزه ی غم مانده هر جا در رگ شادی؟
• چرا دریای ما دریا ی خاموشی ست؟

• چراهرجاکه روییده سپیداری
• از آن بر پا شده داری؟

• ز تیغ کین چرا هر لحظه مان خونین؟
• تمام لحظه‌‌ هامان سربی و سنگین؟
• و هر جائی صفیر تیر؟

• وهرجا تیرکی برپا
• برای تیر باران رفیقی درقفس چون شیر؟

• و یورش ‌ها
• به خیل مردم از رنج فرسوده؟

• ستم بر مردم هرگز نیاسوده؟
• ستم برمادر میهن؟
• ستم بر زن؟

• و بس زانو زدن‌ها بر مغاکِ زاهدی سفاک؟
• و تن دادن به مردمخواری ضحاک؟

• مگرما توده‌ های رنج،
• چه می خواهیم؟

• به غیر ازصلح و آرامش؟
• به غیر از نان؟

• به جز سهم خود از بار آوری کار؟
• کمینه مسکنی و
• بهره ‌ای از خرمنِ دانش،
• و سهمی نیز از انبانه ی بهداشت؟
• و حق کار؟

• و برخورداری از آزادی اندیشه و گفتار؟
• و حق آفرینش در خور هر گونه استعداد؟

• و

• دنیائی که در آن

• هر که را
• بر حسب استعداد وی
• « کاری»

• و بر حسب نیازش
• از مواهب
• بهره برداری!»

ادامه دارد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر