۱۳۹۰ آبان ۲۴, سه‌شنبه

سیری در تفکرات فرهاد عرفانی (مزدک) (1)




فرهاد عرفانی ـ مزدک
سرچشمه:
24 آبان 1386

به همین سادگی است!
تحلیل واره ای از گاف سنگزاد

• به همین سادگی است،
• قبول کن که انسانی!

• و آنچه البته ترا جدا می کند
• از همه جانوران
• و همه جانیان
• و همه خونخواران و ابلهان
• البته که همین انسانیت توست!

• به همین سادگی است،
• قبول کن که انسانی!

• آنگاه، نه سفید خواهی بود، نه سیاه
• نه ترک، نه عرب
• نه اروپائی، نه آمریکائی

• و آنچه البته ترا جدا می کند
• از همه چهار پایان گوش دراز
• و از همه کوته نظران و متجاوزان
• و همه درماندگان در عصر توحش
• البته که همین انسانیت توست!

• به همین سادگی است،
• قبول کن که انسانی!

تحلیل شعر

• این اولین شعری است که ما از فرهاد عرفانی می خوانیم.

• این شعر در نگاه اول، شعری هومانیستی بنظر می رسد:

• شاعر ظاهرا مدافع و ستاینده سرسخت انسانیت است.

• او ظاهرا انسانیت را ملاک برتری انسان بر همه موجودات می داند و انسان هائی را که هومانیسم را زیر پا می نهند، خلع رتبه می کند و به مثابه انسان برسمیت شان نمی شناسد.


• آشنائی با آثار و اندیشه های ایشان برای ما واقعا شادی بخش بوده است.


• اما چیزها، پدیده ها و سیستم ها می توانند در نگاه اول فریبا باشند و تنها پس از بررسی همه جانبه آنها می توان به داوری نهائی راجع به آنها خطر کرد.


• عنوان شعر، به کلام واپسین، به استنتاج نهائی شباهت دارد:
• «به همین سادگی است!»

• شاعر انگار ترس مستمع لرزان از ترس را پیشاپیش می ریزد:
• هراس نداشته باش، کار دشواری نیست، قضیه امری ساده و سوبژکتیف است و بس:
• خواستن، توانستن است!
• پذیرفتن انسانیت همان، انسان گشتن همان و کندن قال قضیه همان!

تز اول
• و آنچه البته تو را جدا می کند
• از همه جانوران
• از همه جانیان
• و از همه خونخواران و ابلهان
• البته که همین انسانیت تو ست!

• شاعر در این تز، برای اقناع مستمع به استدلال می پردازد و برای این کار، مفاهیم زیر را به خدمت می گیرد:
• «جدا کردن»، «جانور»، «جانی»، «خونخوار»، «ابله» و «انسانیت»

1
مفهوم «جدا کردن»
و آنچه البته تو را جدا می کند.

• شاعر با این مفهوم می خواهد که میان انسان و چیزهای دیگر مرزبندی کند.
• ایشان به مستمع خود نمی گویند که او چیست و یا کیست، بلکه بسان نمایندگان تئولوژی منفی، می گویند که او چی نیست!
• از همین رو ست که مفهوم «جدائی» به مفهوم مرکزی این شعر بدل می شود و بکرات تکرار می شود.

• تئولوژی منفی عبارت است از آموزش فلسفی ـ تئولوژیکی که بنا بر آن صدوراحکام مثبت در باره خدا غیرممکن است و تنها از طریق نفی (انکار) می توان به ماهیت خدا پی برد.
• از دیدگاه تئولوژی منفی، ماهیت خدا، بطورکلی، «نامعلوم»، «کاملا دیگر» و فراتراز کلیه تعاریف است.
• از دیدگاه تئولوژی منفی، فقط می توان دانست، که خدا چی نیست!

2
مفهوم «جانور»
و آنچه البته تو را جدا می کند از همه جانوران

• شاعر در این مفهوم میان انسان و جانور دیوار می کشد:
• ایشان دیالک تیک انسان و جانور را بی محابا تخریب می کنند.

•ایشان به این حقیقت امر که انسان نیای حیوانی دارد و کماکان حیوان است، حتی اشاره ای نمی کنند.

• شکی نیست که میان انسان و جانور تفاوت های جدی وجود دارد، ولی همان طور که خود شاعر می دانند، وجوه مشترک جدی میان جانور و انسان را نیز هرگز نمی توان منکر شد.

• البته شعر جای مته به خشخاش گذاشتن نیست.

• دست و پای شاعر و شعر به هزار بند و ترفند بسته است.

3
مفهوم «جانی»
و آنچه البته تو را جدا می کند از همه جانیان

• مرزبندی میان جانور و انسان هنوز تمام نشده که جای جانور معصوم و بیگناه را جانی سراپا گنهکار می گیرد.
• در قاموس شاعر، جانی بودن جانی به همان سان طبیعی است که جانور بودن جانور.

• انسانیت مستمع او را نه تنها از جانور، بلکه از جانی هم جدا می کند.
• پس بدین طریق، جانی جماعت نه انسان، بلکه چیزهائی بکلی دیگرند.

• شهریار هم در «حیدر بابا سلام» به همین پندار باطل می راند:

• «انسان، هرگز دشنه بر کمر نمی بندد!»

• مسئله در آن مورد نیز تا درجه غیرقابل تصوری ساده می شود:
• بستن دشنه بر کمر همان و سقوط از مقام اشرف مخلوقات به قهقرا همان!

• بدین طریق انسانیت همه تجار و بانکداران و نزولخواران و بساز ـ بفروش ها دست نخورده می ماند.

• تنها انسانیت غلامان و نوکران و سربازان و جلادان و زندانبانان است که بی محابا زیر علامت سؤال قرار می گیرد.

• شهریار باید برای اثبات جانی بودن بانکداران، کله خود را حسابی به درد آورد.
• کدام بانکداری تفنگ در دست می گیرد، شلاق می زند، شکنجه می کند، بمباران می کند و تصادفا کسی را می کشد؟
• تونی بلر و جورج بوش فقط بطور سمبلیک از هواپیماهای جنگی پیاده می شوند و دستان شان از ماتحت اهل طهارت هم مطهرتر است.

4
مفهوم «خونخوار»
و آنچه البته تو را جدا می کند از همه خونخواران

• انسانیت مستمع میان او و خونخواران نیز مرزبندی می کند.
• شاعر عجب ملاک و معیار عجیبی برای انسانیت کذائی انسان ها می تراشد!

• انسان تنها و تنها ببرکت تغذیه از گوشت و خون جانوران است که انسان شده است.
• پروتئین گیاهی هرگز نمی تواند جای پروتئین حیوانی را بگیرد و بیشتر به مثابه مواد سوخت بکار می رود.

• انسان، خونخوارترین جانوری است که تاریخ به خود دیده است.

• انسانیت انسان هرگز نمی تواند میان او و جانوران خونخوار از هر نوع مرزبندی کند.
• انسانیت انسان، خونخواری او را پیش شرط انسانیت قرار می دهد.

5
مفهوم «ابلهان»
و آنچه البته تو را جدا می کند از همه ابلهان

• این دیگر نور علی نور است:
• انسانیت انسان او را از ابلهان نیز جدا می کند.

• مگر ابلهی و دانائی امری جبلی، ذاتی و مادرزادی است؟


• توده های مولد و زحمتکش که از همه نعمات معنوی و فرهنگی بی نصیب مانده اند، در همین مفهوم «ابله» جا می گیرند و نتیجتا سلب انسانیت می شوند.


• کاری که شاعر بلحاظ فلسفی می کند، تراشیدن معیاری از میزان شعور برای تمیز انسان از غیر انسان است.


• شعور اما در دیالک تیک وجود و شعور نقش ثانوی دارد و خود بوسیله وجود تعیین می شود.

• حتی فویرباخ می دانست که میزان شعور و تفکر و شناخت در کاخ و کوخ یکسان نیست.

• کدام بچه رعیتی می تواند به مدرسه برود و خواندن و نوشتن بیاموزد، تحصیلات عالی در خارج از کشور، دیدن دوره های موسیقی و نشستن پشت پیانو پیشکش!


تز دوم
• آنگاه، نه سفید خواهی بود، نه سیاه
• نه ترک، نه عرب
• نه اروپائی، نه امریکائی

• قبول انسان بودن، همان و تلاوت فاتحه ای بلند بر مسئله نژاد، ملیت، تعلقات قاره ای، کشوری، جغرافیائی و غیره همان!

• حریفی می گفت که جماعت شاعر در ایران از حد اعلای آزادی برخوردارند و هر چه دل شان خواست می توانند بسازند و به حلق خلق بریزند.


• اما شاعر بلحاظ فلسفی در این تز چه می کند؟

• او ظاهرا دیالک تیک مجرد ـ مشخص را تخریب می کند، مشخص را به ترفندی زنده بگور می سازد و مجرد را به عرش اعلی می رساند، مطلق العنان می سازد:
• انسان انتزاعی بر تخت کذائی قدرت می نشیند و انسان مشخص روانه گور می شود.

• انسان انتزاعی اما فقط در ذهن شاعر وجود دارد و نه در عالم واقع!

• بیهوده نیست که شاملوی شاعر «همیشه مجرد را جسته» است و بیشک نیافته است!

• ما در عالم واقع با چیزهای واقعی سر و کار داریم و نه با چیزهای مجرد و یا انتزاعی.

• چیزهای مجرد و انتزاعی در کله انسان ها وجود دارند و برای بدل شدن به چیزی واقعی باید از کله پائین آیند و در جفت دیالک تیکی خود مادیت یابند:

• انسان انتزاعی، مفهومی انتزاعی بیش نیست و فقط در قالب سفید پوست، سیاهپوست، عرب، عجم ، امریکائی، اروپائی و غیره وجود مشخص دارد.

• قبول سوبژکتیف و صرف انسان بودن، هیچ تغییر تکاندهنده ای در مناسبات اجتماعی و در جایگاه واقعی انسان در جامعه و جهان پدید نمی آورد.


• شاعر به این حقیقت امر، بهتر از ما وقوف دارد.


• برای پایان دادن به تبعیضات نژادی، ملی، زبانی، مذهبی، ایدئولوژیکی و طبقاتی باید قبل از همه علل مادی و معنوی آنها را از بین برد، باید زیربنای جامعه را به قول نیما زیر و زبر کرد.

• برای اینکه زیربنا و یا مناسبات تولیدی هر جامعه است که روبنای ایدئولوژیکی خاص خود را پدید می آورد و تحمیل می کند.

• شاعر بهتر است به جای موعظه اخلاقی، توده های خواننده را به ضرورت تحولات بنیادی رهنمون شود.

• با حلوا حلوا گفتن، دهن کسی شیرین نمی شود.
• با قبول انسان بودن، انسان از تعلقات طبیعی، طبقاتی و اجتماعی واقعی آزاد نمی شود.

تز سوم
• و آنچه البته ترا جدا می کند
• از همه چهار پایان گوش دراز
• و از همه کوته نظران و متجاوزان
• و همه درماندگان در عصرتوحش
• البته که همین انسانیت توست!

• اکنون همان ایده ذکر شده در بخش پیشین، در فرم دیگری تکرار می شود:

1
و آنچه البته ترا جدا می کند از همه چهار پایان گوش دراز، البته که همین انسانیت توست!

• انسانیت انسان، میان او و چهارپایان درازگوش مرزبندی می کند.

• بی اعتنا به اینکه شاعر بخواهد و یا نخواهد، بداند و یا نداند، در نگرش او نوعی خصومت نسبت به جانوران احساس می شود.


• این طرز نگرش، بیشتر بوی قرون وسطی می دهد تا عطر عصر جدید!

• انسان با چهارپایان گوش دراز پیوند طبیعی ژرفی دارد و بسیاری از خصوصیات خود را در نیای حیوانی خویش بازمی شناسد.

• اصولا مرزبندی متافیزیکی ئی از این دست به هارمونی انسان با طبیعت لطمه می زند، آنهم در عصر بحران محیط زیستی (ئوکولوژیکی) تمام ارضی!


• شاعر فرزانه حتما به این حقایق امور بهتر از ما وقوف دارند.


2
و آنچه البته ترا جدا می کند از همه کوته نظران البته که همین انسانیت توست!

• بار دیگر، سر و کله ادعای پادرهوای ماقبل علمی پیدا می شود:
• این ادعا که انسانیت انسان، میان او و کوته نظران مرزبندی می کند.

• هیتلر در فیلم «دیکتاتور بزرگ» به گوبلز می گوید:

• «بس کن!
• و گرنه از خودم وحشتم می گیرد!»

• مستمع شاعر از شنیدن این مرزبندی حتما هراسش برمی دارد.
• چون شاعر بطرزی مسکوت خود را و او را جزو بلنداندیشان طبقه بندی می کند.

• احتمالا بلنداندیشی نیز بسان انسانیت امری دلبخواهی است:

• خواستن بلنداندیشی، همان و کسب لیاقت بلنداندیشی همان!

• بلحاظ فلسفی می توان گفت که شاعر به نوعی وولونتالریسم (اراده گرائی) گرفتار آمده است و به نوعی سوبژکتیویسم:
• خواستن توانستن است!
• خواستن داشتن است!

3
و آنچه البته ترا جدا می کند از همه متجاوزان البته که همین انسانیت توست!

• انسانیت کذائی، انسان را از جماعت متجاوز نیز جدا می کند:
• انسان به کسی تجاوز نمی کند!

• این هم از آن ادعاهای پادرهوا ست!

• با طناب این جور مفاهیم انتزاعی و غیرتاریخی هرگز نمی توان به چاه اندر شد.
• تجاوز باید از جامه انتزاعی اش بیرون آورده شود و پس از پوشیدن جامه مشخص مورد بحث قرار گیرد.

• انسان در مراحل معینی از توسعه نیروهای مولده چاره ای جز تجاوز و قتل و غارت و غصب دار و ندار انسان های دیگر نداشته است.


• چگونه می توان به بهانه تجاوزگری، انسانیت انسان را زیر علامت سؤال قرار داد؟


4
و آنچه البته ترا جدا می کند از همه درماندگان در عصرتوحش، البته که همین انسانیت توست!

• شاعر در این حکم بر آن است که بخشی از بشریت در عصر توحش درمانده اند!
• در طرز نگرش سوبژکتیویستی شاعر نمی توان تردید داشت.

• ما در دوره یکه تازی بلامنازع امپریالیسم بسر می بریم، امپریالیسم گرفتار در چنگ تضادهای چرکین لاینحل، امپریالیسم گرفتار در منجلاب بحران عمومی.

• شیوه عمل امپریالیسم بدترین خاطره ها را در حافظه تاریخی انسان ها بیدار می کند.

• امپریالیسم اما سوبژکت صرف نیست تا آن را با ددان و درندگان مقایسه و محکوم کنیم.

• امپریالیسم یک فرماسیون اجتماعی ـ اقتصادی است.

• امپریالیسم دیالک تیک نیروهای مولده و مناسبات تولیدی است.

• امپریالیسم دیالک تیک زیربنا (مناسبات تولیدی) و روبنای ایدئولوژیکی است!

ساده کردن شاعرانه بغرنجترین چیزها، پدیده ها و سیستم ها فقط می تواند گمراهساز باشد و نه رهگشا!

پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر