۱۳۹۰ آبان ۱۲, پنجشنبه

اجلاس وسیع جادوگران

جینا روک پاکو
برگردان میم حجری
پیشکش به برادر مادرم
تنها دوست راستینم در تمامت عمرم


• یک بار در هر سال، در ساعتی میان روز و شب، وقتی که خورشید و ماه ـ همزمان ـ در آسمان پدیدار می گردند، اجلاس وسیع همه جادوگران جهان برگزار می شود.

• اجلاس وسیع جادوگران جهان در قله کوه بلند
سر به افلاک کشیده ای برگزار می شود، آنجا که ارواح مهین خانه دارند.

• جادوگران با «اجی مجی لاترجی» به یکدیگر سلام می گویند، بعد کلاه جادوگری بر سر می کشند و جلسه آغاز می شود.

آنگاه از درختان بالا می روند، روی شاخه ها می نشینند و هنرنمائی می کنند.

• جادوگر کوچک هم امسال در اجلاس وسیع جادوگران جهان شرکت داشت.

• خفاش مهربانی او را به قله کوه برده بود.

• اما چون جادوگر کوچک، در مقایسه با بقیه جادوگران بسیار کوچک بود، فروتنانه در سایه نیلوفری نشسته بود و تماشا می کرد.

• جادوگر بزرگ که پالتوی ستاره دار در بر داشت، اجی مجی گفت و از آستینش توپ های شیشیه ای رنگارنگی بیرون ریخت.

• «این که کاری ندارد»، جادوگری با کلاه آجرنگار گفت و بارانی از گل باراند.

• «ها!»، جادوگری دیگر گفت.
• «چه کاری آسانتر از این!» و خود آتشفشانی از آستینش به راه انداخت.

• هر جادوگری تلاش داشت، که هنری بزرگتر از هنر جادوگر دیگر نمایش دهد.

• آنها از سنگ ها، موسیقی شگفت انگیزی جادو می کردند، ماهی های پرنده جادو می کردند، چرخ های شفاف را در هو به چرخش وامی داشتند، سیب از چنار جادو می کردند و آدمبرفی ها را به رقص کردی برمی انگیختند.

• جادوگر کوچک شگفت زده تماشا می کرد.

• جانوران نیز با کنجکاوی نزدیک و نزدیکتر می آمدند.

• اما جادوگران هر چه بیشتر جادو می کردند، به همان اندازه بدخو تر می شدند.

• «من بزرگ ترین جادوگر جهانم!»، جادوگری که ریش درازی داشت، نعره زنان بر لب می راند و چناری را از گلدانی می رویاند.

• «بزرگ ترین جادوگر جهان، نه تو، بلکه خود منم!»، جادوگری که شلوار گلدار داشت، به غرشی بر لب می راند.
• «بفرمائید، ببینید!»
• و بلافاصله کشتی پرنده ای از فراز سر جادوگران دیگر عبور می داد.

• آنگاه جادوگری که پالتوئی ستاره نشان داشت، به خشم م یآمد و رعد خروشانی در آسمان به راه می انداخت، که کلاه جادو به لرزش می افتاد.

• «بس کنید!»، جادوگر کوچک به فریاد آمد.
• «جانوران را شما به ترس و وحشت می اندازید!»

• جادوگر کوچک حق داشت.

• برای اینکه بز کوهی، موش خرمای کوهی و زاغچه های رام کوهی از ترس و وحشت فرار می کردند.

• جادوگران اما اعتنائی به این چیزها نداشتند.

• آنها به سوی یکدیگر بادکنک می انداختند و دماغ یکدیگر را به زور جادو درازتر می ساختند.

• «باید کاری کرد!»، جادوگر کوچک با خود اندیشید.


• بعد عصای جادویش را بلند کرد و اوراد جادو را بر زبان جاری ساخت:

• «اجی مجی لا ترجی!
• رگبار تند باران باید، تا دوباره صلح و صفا برقرار آید!»

• آنگاه باران سیل آسائی بر اجلاس جادوگران جهان فروبارید.

• جادوگران کلاه جادو تا خرخره پائین کشیدند و پا به فرار گذاشتند.
• بالاخره صلح و صفا و آرامش به کوهستان برگشت و جانوران هراس زده آرام شدند و برگشتند.

• «خدا حافظ!»، جادوگر کوچک ـ خطاب به جانوران ـ گفت.

• بعد سوار خفاش مهربان شد و با رضایت خاطر و خشنودی به پرواز در آمد.

پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر