۱۳۹۰ آذر ۱, سه‌شنبه

سیری در تفکرات فرهاد عرفانی (مزدک) (4)

وقتی سر بر زمین می گذارم
17 اوت 2009


فرهاد عرفانی ـ مزدک
سرچشمه:

تحلیل واره ای از گاف سنگزاد

• هرگز آرزو نکرده ام،

• که پلنگی باشم تیزدندان
• یا عقابی تیزچنگ و تیزپرواز

• یا بتوانم حتی در رؤیا،
• دستی دراز کنم،
• و از سقف بی ستون آسمان، ستاره ای بچینم

• یا بر تختی بنشینم،
• و نظاره کنم مورچگان را،
• وقتی انبار آینده را پر می کنند

• نه هرگز آرزو نکرده ام،
• که هر چیزی از آن ِ من باشد

• و من آنچنان باشم،
• که گوئی تک درختی هستم در کویر

• یا تک ستاره ای در آسمان
• و یا حتی خدائی که صاحب یک دکان دودهنه است!

• فقط می دانم،
• وقتی سر بر زمین می گذارم

• بر خاک هستم و
• در خاک هستم و
• از خاک هستم

• و همچون خاک آرام می گیرم
• و در زندگی، می میرم!

تحلیل شعر «وقتی سر بر زمین می گذارم!»

تز اول
هرگز آرزو نکرده ام

• فرهاد عرفانی با این حکم منفی به توصیف خویشتن خویش آغاز می کند.
• شیوه تبیین او، آدمی را به یاد شیوه تبیین تئولوژی منفی می اندازد:
• تئولوژی منفی هم با احکام منفی سخن می گوید:
• «خدا ذاتش از ضد و جنس بری است!» (سعدی)

• و وقتی همه صفاتی را که شامل حال خدا نمی شوند، برشمرد، مخاطب می پرسد که بالاخره کدام صفات زشت و زیبا شامل حال خدا می شوند؟

• واقعیات امور بکمک احکام در تفکر بشری انعکاس می یابند.
• احکام منفی حقیقی از واقعیات امور «منفی» تصویرسازی نمی کنند، چنین چیزی وجود ندارد.

• حکم «باران نمی بارد» از واقعیت امر منفی یعنی از نباریدن باران تصویرسازی نمی کند، بلکه عمدتا حاکی از آن است که واقعیت امر واقعا موجود با واقعیت امر مربوط به «بارش باران» فرق دارد.

• «منفی» «وجود در خود» (وجود فی نفسه) ندارد.
• «منفی» فقط در تفکر ما وجود دارد.

• شاعر با حکم منفی به معرفی خود آغاز می کند و پرسش زیر را بی پاسخ می گذارد:
• خوب اگر چیز معینی را آرزو نکرده، چه چیز دیگری را آرزو کرده است؟

• انسان که نمی تواند قید آرزو از هر نوع را بزند.


• وقتی هر کسی ضمن انجام کاری در گل فرو می رود و راه برونرفت نمی یابد، آرزو می کند که کسی از راه رسد و دستگیرش باشد.

• امام ششم اهل تشیع با تکیه بر این آرزوپیشگی عام بشری به اثبات خدای مورد نظر خویش می پردازد.
• اگر روایت هراس انگیز «تذکرة الاولیا» درست باشد، حتی به این ایده جامه عمل می پوشاند، تا صحتش را به محک پراتیک بزند:
• «عربی از امام می خواهد که وجود خدا را اثبات کند.
• امام فتوا می دهد که شعبان بی مخ سر اندیشنده را در شط خروشانی زیر آب کند.
• و اندیشنده بخت برگشته برای نجات جان خویش از دست شعبان بی مخ قید سؤال نا به جایش را می زند و به وحدانیت خدا حتی ایمان می آورد، وجود خدا که سهل است!
• دلیل ساختگی اندیشنده این بوده که به هنگام اختناق در زیر آب، آرزو کرده که قوه ای قوی تر از شعبان بیاید و از دست نره خر زبان نفهم نجاتش دهد.»
• (نقل به مضمون)

• ادعای آرزو نکردن چیزی در هر صورت، دلیل بر آرزو نکردن چیزی دیگر نیست.

• آنچه که شاعر آرزو نکرده از قرار زیر است:


تز دوم
• هرگز آرزو نکرده ام
• که پلنگی باشم تیزدندان
• یا عقابی تیزچنگ و تیزپرواز

• شاعر نه آرزوی پلنگ بودن داشته و نه آرزوی عقاب بودن.
• از این حکم شاعر می توان دریافت که او موجودی بی آزار و مهربان است و حتی در عالم خیال به فکر آزار دیگران نبوده، چه برسد در عالم رئال.

• چیزها، پدیده ها و سیستم های هستی همیشه دیالک تیکی از نمود و بود اند، دیالک تیکی از پدیده و ماهیت اند، دیالک تیکی از ظاهر و باطن اند.

• حکم شاعر نیز از این قاعده مستثنی نیست:

• آنچه که شاعر در این حکم، بر زبان می راند، بیش از آن است که ظاهرا بر زبان می راند.

• در ورای گفته ها، چه بسا ناگفته های بمراتب مهمتر و ماهوی تر نهفته اند، ناگفته هائی که چه بسا خود شاعر به چند و چون شان وقوف کامل ندارد، ولی از سوی خواننده ـ بی اعتنا به اینکه بداند و یا نداند، بخواهد و یا نخواهد ـ جذب می شوند و با گذشت زمان، مؤثر واقع می شوند.


• ما می کوشیم این ناگفته ها را ببرکت فانتزی خویش حدس زنیم:

1

• ادعای بی آزار و مهربان بودن، علیرغم اینکه ادعای خوشایند و آرامش بخشی است، در عین حال بوی نوعی از خودستائی را به مشام آدمی می رساند و احتمالا عطر نوعی خودخشنودی را به مشام خود شاعر.

• ما فکر نمی کنیم که فرهاد عرفانی اهل خودستائی باشد و یا جتی به خودستائی نیازمند باشد.


• ما هنوز ایشان را نمی شناسیم.


• خودستائی و خودخشنودی اما پیشه همیشگی شاملو بوده است:

• «من بامدادم
• من بامداد نخستین و آخرینم
• هابیلم من بر سکوی تحقیر
• شرف کیهانم من
• تازیانه خورده خویش
• طلیعه آفتابم آخر.

• نمی توانم زیبا نباشم.
• عشوه ای نباشم در تجلی جاودانه.
• چنان زیبایم من
• که الله اکبر
• وصفی است ناگزیر که از من می کنی.
• جهان اگر زیبا ست،
• مجیز حضور مرا می گوید.»

2

• ذکر صفات خوب خویش و مسکوت گذاشتن خصایص بد خویش از نیتی چه بسا غیرعمدی خبر می دهد.

3

• ادعای پرهیز از مردم آزاری، بطور اوتوماتیک به معنی مردمدوستی و هومانیسم است.
• هومانیسم و مردمدوستی حسن است و نه عیب.
• اما دم زدن بی پروا از آن، نوعی بی احتیاطی آلوده به غفلت است.

4

• علاوه بر این، چنین ادعاهائی قابل اثبات نیستند:
• موجودات زنده نه با اختیار و آزادی مطلق، بلکه در دیالک تیکی از جبر و اختیار (ضرورت و آزادی) و ضرورت و تصادف زندگی و عمل می کنند:

• معصوم ترین حیوانات ـ حتی ـ در صورت احساس خطر به ددی درنده استحاله می یابند، انسان که جای خود دارد.


• یاد سگ بی آزار اخوان ثالث به خیر که سراسیمه به دنبال بوی نان تازه می دوید و به محض دیدن گربه به شیر خشمگین خروشانی بدل شد.


• به هنگامی که مسئله بود و نبود مطرح شود، حساس ترین شعرا به سلاخی زیباترین آهوان و پرندگان حتی مجبور می شوند، گیرم که بعد در سوگ شان شعری لطیفتر از گوشت لذیذ آهو و پرنده بسرایند.

• هرگز کسی نمی تواند ادعا کند که چنین است و نه چنان.

• انسان بسته به شرایط عینی موجود، آن می شود که برای ادامه حیات لازم است و آن نمی ماند که بوده است و یا دلش خواسته که باشد.


• آدمکش و شکنجه گر و جلاد مادر زاد هنوز از مادر نزاده اند!


• حق با میرزاده عشقی شاعر است که می گوید:

• «آنچه شیران را کند روبه مزاج
• احتیاج است، احتیاج است، احتیاج!»

• این کشف میرزاده عشقی عطر شور انگیز کشف مارکس را به مشام آدمی می آورد:
• عطر تز «درک ماتریالیستی تاریخ» را!

تز سوم
• هرگز آرزو نکرده ام
• بتوانم حتی در رؤیا،
• دستی دراز کنم،
• و از سقف بی ستون آسمان، ستاره ای بچینم

• این حکم حاکی از نهایت بی نیازی و بی آرزوئی است.
• اما در عین حال، حاکی از نهایت بی خبری و ازخودبیگانگی است.

• شاید هم فرهاد عرفانی با ما فرق دارند و از قماشی دیگرند.

• ولی در عالم رؤیا اخیتار آدمی به دست خودش نیست.

• در عالم رؤیا، خرد چه بسا دنباله رو غریزه ها و آرزوها ست.

تز چهارم
• هرگز آرزو نکرده ام
• بر تختی بنشینم،
• و نظاره کنم مورچگان را،
• وقتی انبار آینده را پر می کنند

• این حکم شاعر را می توان به معانی مختلف تفسیر کرد:

1

• شاعر ظاهرا حاضر نمی شود که به تماشای تلاش سازمان یافته و انضباط مند شکوهمند مورچگان بنشیند.
• اما چرا؟
• چنین تماشائی می تواند درس آموز و بسیار مفید و رهگشا باشد.

• اگر منظور شاعر امتناع از تماشای ارتش کار مورچگان به معنی واقعی کلمه باشد، چنین کاری نه حسن، بلکه عیب است، نه ستایش انگیز و قابل فخر و مباهات، بلکه نکوهش بار و شرم آور است.


2

• شاید منظور شاعر از توده مورچه ها، توده دهقانی و یا کارگری باشد.
• آنگاه می توان گفت که ایشان حاضر نمی شوند که بسان اربابی و یا سرمایه داری انگل و پتیاره لب ایوان خانه باغی و یا ویلائی بنشینند و بی شرمانه به تماشای کار عرقریز مشقت بار توده ها بپردازند.

• در این صورت می توان چنین آرزوئی را نه عیب، بلکه در شرایطی حتی حسن تلقی کرد.


• حقایق محض و همیشه همان وجود ندارند.

• آنچه وجود دارد، همیشه حقیقت تاریخی است.

• فئودال و سرمایه دار بودن فی نفسه نه حسن است و نه عیب.

• بسته به زمان و مکان، بسته به درجه توسعه نیروهای مولده جامعه، فئودالیسم و یا سرمایه داری می تواند مترقی و مثبت باشد و یا ارتجاعی و منفی.

• وقتی حریفی می گوید که شعر می تواند وسیله تخریب شعور باشد، منظورش همین است.

• آنچه زیبا جلوه می کند، حتما نباید زیبا باشد.

• و آنچه زشت و مذموم جا زده می شود، حتما و همیشه نباید زشت و مذموم باشد.
• چیزها، پدیده ها و سیستم های هستی نه بطور انتزاعی و مجرد، بلکه بطور مشخص قابل بحث و بررسی اند.

تز پنجم
• نه هرگز آرزو نکرده ام،
• که هر چیزی از آن ِ من باشد
• و من آنچنان باشم،
• که گوئی تک درختی هستم در کویر
• یا تک ستاره ای در آسمان
• و یا حتی خدائی که صاحب یک دکان دودهنه است!

• وقتی نفسکشی در دیدرس نباشد، هر ادعائی آسان است:

1
• نه هرگز آرزو نکرده ام،
• که هر چیزی از آن ِ من باشد.

• شاعر هرگز آرزو نکرده که هر چیزی از آن او باشد.
• شاعر با این حکم مبهم و ناروشن، معلوم نیست که چه می خواهد بگوید:
• طبیعی است که انسان ها آرزو نکنند که هر چیزی از آن آنها باشد.

• انسان ها همیشه آرزو می کنند که چیزهای معینی از آن آنها باشد و فرق نمی کند که آن چیز دست یافتنی باشد و یا نباشد.

• آرزو که حد و مرزی را برسمیت نمی شناسد!

2
• و من آنچنان باشم،
• که گوئی تک درختی هستم در کویر

• شاعر آرزو نکرده که تکدرختی در کویر باشد.

• این آرزو نکردن کذائی که شق القمر نیست.

• کدام آدم عاقل و بالغی آرزو می کند که تکدرختی تنها در کویر سوزان باشد؟
• البته منظور شاعر این است که او اهل خودنمائی و خودپرستی نیست.
• فردگرا و ایندیویدوئالیست نیست.

3
یا تک ستاره ای در آسمان

• شاعر ضمنا آرزو نکرده که تکستاره ای در آسمان باشد.
• او آرزو نکرده که برتر و بهتر از همه باشد و همه شیفته درخشش شکوهمند او باشند.

• این صفت ستوده ای است:

• طالب درخشش همه بودن، بی اعتنا به خویشتن خویش!

• عمرش دراز باد!


4
و یا حتی خدائی که صاحب یک دکان دودهنه است!

• شاعر حتی قید آرزوی داشتن دکان دو دهنه را زده است.

• شاعر ظاهرا برای مالکیت خصوصی تره هم خرد نمی کند.


• نفی غریزه بنیادی مالکیت اما بسیار سؤال برانگیز است:

• حتی دو آتشه ترین کمونیست ها به انکار مالکیت بطور کلی برنمی خیزند:

• آنها در بهترین حالت از مالکیت اشتراکی بر وسایل اساسی تولید دفاع می کنند.


• مگر داشتن یک دکان دو دهنه عیب و عار است که شاعر حتی به آرزو نکردنش افتخار می کند؟


• انسان مجبور است که در جامعه طبقاتی به نحوی از انحاء گلیم خود را از چنگ موج بدر برد.

• بقالی نیز یکی از این امکانات بالقوه است.
• اگر زن و بچه آدمی چشم به دست او داشته باشند، چاره ای جز تقبل فونکسیونی و یا انجام کاری باقی نمی ماند.

• سؤال همیشگی به جای خود می ماند که آیا شاعر آرزوئی هم داشته است و یا نه؟


تز ششم
• فقط می دانم،
• وقتی سر بر زمین می گذارم
• بر خاک هستم و
• در خاک هستم و
• از خاک هستم

• شاعر بی آرزو، تنها کاری که می تواند بکند، سر بر زمین نهادن است و کشف این حقیقت امر که «بر خاک است، در خاک است و از خاک است!»
• مفاهیم «برخاک بودن» و «از خاک بودن» به نحوی از انحاء قابل تفسیرند.
• آنچه مبهم می ماند، مفهوم «در خاک بودن» است.

تز هفتم
و همچون خاک آرام می گیرم

• آرامش خاک و آرامش هر چیز مادی بطور کلی، فقط در تصور شاعر وجود دارد.
• هر چیز از ذره تا کهکشان در دیالک تیک حرکت و سکون، در دیالک تیک جنبش و آرامش است.
• خاک کذائی نیز آمیزه ای از عناصر و ذرات شیمیائی است و «دل هر ذره را که بشکافی، آفتابی اش در میان بینی!»

• تا چشم کار می کند، از سکون و آرامش مطلق خبری نیست تا کسی سر بر زمین نهد و آرام گیرد.

• آرامش و سکون در بهترین حالت نسبی است، لحظه ای گذرا ست، در کهکشان حرکت و جنبش و تغییر بی امان!

• سیاوش کسرائی ـ دیالک تیسین بزرگ کشور شاعر ـ به این حقیقت امر، وقوف ستایش انگیز دارد و با سر نهادن بر زمین، نبض قلب زمین را می شنود و ولوله رویش دار و درخت را نیز.

تز هشتم

و در زندگی، می میرم!

• این حکم شاعر از دیالک تیک عینی لبریز است:
• مردن در زندگی!

• مردن در زندگی، یعنی دیالک تیکی از بقا و فنا بودن، دیالک تیکی از رویش و فرسایش بودن.
• یاد مولوی به خیر!

پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر