جعفر مرزوقی (برزین آذرمهر)
• غروب است و
• نگاه آسمان خونین،
• زمین،
• چون رهرو ی خسته،
• که زنجیری به پایش آسمان بسته
• فتاده باز د ر شیب عمیق شب
• و آن سو تر
• تو گویی اژدهای ابر
• تن هراختری را
• زیر دندانهای کین آلود
• می ساید.
• و داغ ماه بر پیشانی پر چین شب، گویی
• نشان از کینه و بغضی است دیرینه!
• چراغ پرسشی در این میانه
• سخت سوسو زن:
• «چرا گیتی گرفته رنگ و بوی شب؟
• چرا بادی نمی خیزد بهار آور؟
• چرا تب لرزه ی غم مانده هر جا در رگ شادی؟
• چرا دریای ما دریا ی خاموشی ست؟
• چراهرجاکه روییده سپیداری
• از آن بر پا شده داری؟
• ز تیغ کین چرا هر لحظه مان خونین؟
• تمام لحظه هامان سربی و سنگین؟
• و هر جائی صفیر تیر؟
• وهرجا تیرکی برپا
• برای تیر باران رفیقی درقفس چون شیر؟
• و یورش ها
• به خیل مردم از رنج فرسوده؟
• ستم بر مردم هرگز نیاسوده؟
• ستم برمادر میهن؟
• ستم بر زن؟
• و بس زانو زدنها بر مغاکِ زاهدی سفاک؟
• و تن دادن به مردمخواری ضحاک؟
• مگرما توده های رنج،
• چه می خواهیم؟
• به غیر ازصلح و آرامش؟
• به غیر از نان؟
• به جز سهم خود از بار آوری کار؟
• کمینه مسکنی و
• بهره ای از خرمنِ دانش،
• و سهمی نیز از انبانه ی بهداشت؟
• و حق کار؟
• و برخورداری از آزادی اندیشه و گفتار؟
• و حق آفرینش در خور هر گونه استعداد؟
• و
• دنیائی که در آن
• هر که را
• بر حسب استعداد وی
• « کاری»
• و بر حسب نیازش
• از مواهب
• بهره برداری!»
ادامه دارد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر