۱۳۹۰ تیر ۲۹, چهارشنبه

جادوگر کوچک و کانگرو

جینا روک پاکو
برگردان میم حجری

• در اواسط تابستان که هوا چنان گرم بود، که ماهی ها در آب ها عرق می کردند، جادوگر کوچک به راه افتاد.

• «آه، خسته شدم»، آهی کشید و گفت.

• و چون دیگر توان رفتن نداشت، عصای جادویش را بیرون آورد و «اجی، مجی، لاترجی» بر زبان راند.
• «من دوچرخه لازم دارم.
• دوچرخه ای که مرا با سرعت به پیش برد.»

• در آن واحد، دوچرخه ای پیدا شد.

• جادوگر کوچک پرید روی زین دوچرخه و سرحال و شاد به پا زدن آغاز کرد.

• طولی نکشید که به کوهی بلند رسید.

• «از این کوه نمی توانم بالا روم»، جادوگر کوچک با خود گفت.

• عصای جادویش را دوباره بیرون آورد و اوراد جادو را ـ به آسانی آب خوردن ـ بر زبان راند:
• «اجی مجی لاترجی!
• من یک ماشین لازم دارم که مرا به پیش برد!»

• هنوز حرفش را به آخر نبرده بود که ماشینی ویراژ کشان جلوی پایش توقف کرد.

• جادوگر کوچک سوار شد و به راه افتاد.

• اما پس از چندی بنزین ماشین تمام شد و از رفتن باز ماند.

• «کاش به جای ماشین، خر جادو کرده بودم!»، جادوگر کوچک اندیشید.
• «خر می تواند از کوه بالا رود و نیازی به بنزین ندارد.»

• «اجی مجی لاترجی!»، برای بار سوم بر زبان راند.
• «من یک خر چارپای مهربان خاکستری رنگ لازم دارم.»


• نسیمی وزید و در مقابل جادوگر کوچک کانگروئی سبز شد.

• «سلام!»، کانگرو مؤدبانه گفت.

• «من اما خر سفارش دادم، نه کانگرو»، جادوگر کوچک گفت.

• «می دانم»، کانگرو با دهان پر از برگ جواب داد.
• «خرها ـ امروز در خطه جادو ـ به گردش در ابرهای صورتی رنگ رفته اند و به جای خر من آمده ام.»

• «هوم!»، جادوگر کوچک گفت.
• «اما چطور می توانم سوارت شوم؟»

• «کاری ندارد»، کانگرو گفت.
• «تو در توبره من می نشینی!»

• جادوگر کوچک در توبره کانگرو نشست و کانگرو با جهش های بلند به پیش تاخت.

• «آه، چه خوب!»، جادوگر کوچک گفت.
• «سفر در توبره کانگرو خوش آیندترین سفرها در دنیا ست.»

• کانگرو سرعت گرفت و با جهشی غول آسا از روی رود پرید.


• پنج روز و پنج شب جادوگر کوچک در توبره کانگرو به سفر ادامه داد.


• «در آنسوی دریاها»، کانگرو گفت.
• «خطه کانگروها ست.
• دلم برای خواهران و برادرانم تنگ شده است.»

• و قطرات اشکش بر دریا ریخت.

• اشک ریختن بر دریا مسئله ای نیست.

• چون دریا ـ در هر حال ـ خیس است.

• جادوگر کوچک ـ اما ـ تحمل ناراحتی کانگرو را نداشت.

• «اجی مجی لاترجی!»، گفت و بلافاصله کشتی کوچکی پدیدار شد.

• جادوگر کوچک کشتی کوچک را روی آب دریا گذاشت و فوت کرد.

• کشتی رفته رفته بزرگ و بزرگتر شد.

• آن سان که کانگرو توانست سوارش شود.

• «سفر به خیر!»، جادوگر کوچک گفت.
• «پیش به سوی خطه کانگروها!
• سفر خوش، دوست خوب و زحمتکش من!»

عصای جادو را بلند کرد و مرغ دریائی سیمرنگی را جادو کرد، تا کانگرو را به ساحل دریا راهنمائی کند.

پایان

۱ نظر:

  1. کاش من وهمه ماهم فوت وفن جادوگر رامیداشتیمو با ورد جادویي ببخشیدبا وردجادويی «دیالیکتیکی» اجیمجی لأ ترجی گویان بمقصد میرسیدیم

    پاسخحذف