۱۳۹۰ مرداد ۸, شنبه

عشق به میهن خود و نفرت از میهن دیگران

قصه های آقای کوینر
برتولت برشت
برگردان میم حجری

• آقای کاف لازم نمی دانست که آدمی حتما در کشور واحدی زندگی کند.

• او می گفت:

«همه جا می توان گرسنگی کشید!»

• روزی از روزها، از شهری می گذشت که در اشغال دشمن کشوری بود، که آقای کاف در آن زندگی می کرد.

• افسری از افسران دشمن به آقای کاف ایست داد و او را از راه رفتن در کوچه و برزن شهر باز داشت.

• آقای کاف اطاعت کرد، ولی احساس عجیبی به او دست داد:
• احساس نفرت از افسر اشغالگر و نه فقط از خود او، بلکه بویژه از کشوری که او بدان تعلق داشت و دلش خواست که خودش و کشورش نیست و نابود شوند.

• آقای کاف ناگهان به خود آمد و پرسید:
• «چی سبب شد که من یکباره ناسیونالیست شدم؟
• چون به ناسیونالیستی برخورد کردم، ناسیونالیست شدم؟
• اما اگر ناسیونالیسم حماقت است و برخورد به حماقت موجب حماقت می شود، پس باید دست به ریشه برد و حماقت را ریشه کن کرد!»

پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر