۱۳۹۰ مرداد ۸, شنبه

هنر رشوه ندادن

قصه های آقای کوینر
برتولت برشت
برگردان میم حجری

• آقای کاف مرد
رشوه نگیری را به تاجری توصیه کرد.

• پس از دو هفته، تاجر نزد آقای کاف آمد و پرسید:

• «منظورت از رشوه نگیری چی بود؟»

• آقای کاف گفت:
• «وقتی می گویم، مردی که تو استخدامش می کنی، رشوه نگیر است، منظورم این است که تو نمی توانی به او رشوه بدهی!»


• «که اینطور!»، تاجر دل آزرده گفت.
• «من اما هراس از آن دارم که از دشمنان من حتی رشوه بگیرد.»

• «در این مورد چیزی نمی دانم»، آقای کاف با بی تفاوتی گفت.

• تاجر ـ رنجیده خاطر ـ داد زد:
• «از سر تا پایش اوپورتونیسم می ریزد، در عرض دو هفته دریافته که من از چی خوشم می آید و از
چی خوشم نمی آید.
• اکنون فقط بنا بر باب میل من، حرف می زند.
• یعنی از خود من حتی رشوه می گیرد

• آقای کاف با رضایت خاطر لبخند زد:

• «از من یکی اما رشوه نمی گیرد»، آقای کاف گفت.


پایان

۱ نظر:

  1. سلام

    سعی میکنم برداشت ساده لوحانهء خود را از این قطعه یا بهتر گفته باشم پیام از چند زاویه یک طور و یک جوری به قلم بکشانم.

    گاهی ما خود خواسته و نا خواسته در اشاعهء فرهنگ رشوه گیری سهم بسزائی داریم. یعنی ما مخاطب خود را با شیوه های مختلفی از جمله حربهء چماق و هویج به آن عادت میدهیم که بطور مطلق به مجیز گوئی و تائید ما بپردازند. هر بنده خدائی هم که به خود جرأت داده و پا از گلیم خود درازتر کند و بر خلاف میل و ارادهء ما نفس بکشد، چماق کلامی و پیامی و ادبی و روانی ومعنوی است که حواله و نثار این نگون بخت مادر مرده میشود. این یعنی شرطی کردن مخاطب که در فرم های مختلفی بسته بندی میشود. یعنی باید با یک سوت صاحب و آقا بر سر وعدهء غذا حاضر شد و دم جنباند و لاغیر. اگر از حقایقی تلخی که ما سعی در پنهان کردن یا ماست مالی کردن آنها داریم سخن به میان آمد و توضیح خواسته شد لگد مالش میکنیم و پیغام و "پسغام" است که سرازیر شده و تا اهل و رامش نکنیم خاطرمان آسوده نمیشود.
    جای دیگر خود را مانند آن تاجر خودپسند و خود شیفته در مرکز ثقل جهان قرار داده و خیال میکنیم که سمپاتی و آنتی پاتی جهان پیرامون و مستقل از ما واکنشی به خیالات و توهمات ماست و دم و بازدم دیگران با نفس ما بالا و پائین شده و بازتابی از منعت طلبی ماست. که اگر اینگونه بود که حال و روز خود ما و جهان پیرامون که باید به از این بود که ما شاهدیم.
    تازه اگر من بجای اقای کاف می بودم بجای خودستائی و خود ارضائی در آخر کلام به آن تاجر منفعت طلب نادان یاد آور میشدم که "انسان" موجودی اجتماعی است که در این جهان خودبخود به هر دلیلی دارای وجوه اشتراک و افتراق زیادی با هم هستند و این نباید حمل بر خود ستائی و خود شیفتگی و خود مرکز بینی کودکانهء وی شود.

    علاوه بر آن گیریم که ما امروز براستی کاشف یا خالق چیز خوب و بدی شدیم و دیگری هم با ما در این راستا هم سو شد. خب ایرادش چیست؟ شاید این داد و ستد معنوی باشد که به شوق و امید شروع تازه ای برای من و شما صورت گرفته و این امکان را برای ما فراهم میسازد تا با خود و جهان کمی صادقانه تر رفتار کنیم؟ حتمأ باید اول خفت و خواری دیروزمان را به رخ بکشند تا مطمئن بشویم که نه قصد رشوه گیری موجود است و نه قصد رشوه دادن؟ شاید نه اپورتونیسم بلکه این شرف و حیا غیر است که وظیفهء جمعبندی از برخی از گذشته های خفت بارمان را به عهدهء خودمان گذاشته اند! حقایقی که ما از آنان تا کنون سخن نگفته و فقط با نمایش نیمی از حقایق با سکوت مرموزی راه را برای تکرار آنها باز میگذاریم. کتاب شعر تاریخ ما فقط مملو از حماسه و دیالکیتک نیست و برهه های خوار زبونی نیز دارد که گاهی حتی تا آستان بوسی کذب و دروغ و زر و سیم و ضحاکان زمانه هم گسترش یافته است. چطور است که ما نیز به آنچه که موعظه میکنیم نیزعمل کرده و برای رفع و دفع این فرهنگ مبتذل و وفاداری به حقیقت عینی اول کار را با خود و خانهء خود آغاز کنیم تا باور کردنمان کمی آسانتر شود.
    و در نهایت بدینگونه ما راه را برای هر گونه هم اندیشی عملأ می بندیم. چراکه مخاطب ما در هر صورت ده بار باید با خودش کلنجار رفته تا جرات اظهار نظر در نزد ما علامه های دهر را داشته باشد. آن هم از وحشت اینکه هر هم رای و همسوئی دال بر پیش داوری های متکبرانهء ما نشود.
    یا شاید خیلی ها هم به جزء آن تاجر منفعت طلب نادان به خاطر همین خود ستائی های مردانه کافی هاست که با کمال میل همدم خانم گاف شده و به صفای وجودش، دوستانه رشک برده و در گلستان و بوستان خلوص نیت اش رسته و شکوفا میشوند!
    آگاهی و اگاه سازی به نظر من با این شیوه های آقای "کافی" میسر نمیشود و بهتر بود که آقای کاف اینجا به یاد این بخش از
    نصایح خود هم می افتاد:

    «استاد فلسفه، روزی به خدمت آقای کاف آمده بود و شروع به تعریف از دانش و خرد خویش کرده بود.
    آقای کاف ـ پس از تأملی ـ گفته بود :
    با ناراحتی می نشینی!
    با ناراحتی حرف می زنی!
    با ناراحتی می اندیشی!
    استاد فلسفه عصبانی شده بود و گفته بود :
    در باره خودم، نمی خواستم نظر بدهی، بلکه در باره محتوای گفته هایم.
    آقای کاف گفته بود :
    گفته های تو را محتوائی نبود.
    و ادامه داده بود :
    کج راه می روی!
    با رفتنی از این دست، به جائی نخواهی رسید.
    مبهم و دو پهلو سخن می گوئی!
    با سخن گفتنی از این دست، گرهی را نخواهی گشود.
    رفتارت برای اهدافت ارزش و ارج باقی نمی گذارد. »

    امیدوارم حداقل این برداشت عامیانه ولی صادقانه و بی پرده حمل بر رشوه ستانی نشود که وسع درکی من بیش از این نیست و اگر به بیراهه رفتم دال بر نادانی تلقی شود و نه چیز دیگری!

    تندرست و پایدار باشید

    پاسخحذف