• در سوگ آن عقاب
• وقتی که
• آسمان و زمین
• می گریست خون...
• بی شرم طوطيان،
• با چینه دانِ پر شده از حرص
• و تیغههای کین به منقار،
• کردند سر فسانه ی نُه تویی از دروغ...
• گفتند:
• "آن عقاب ستيهنده، گر نماند
• در اوج آسمان،
• زان بود کاو
• به چالشِ بي گاه رفته بود؛
• در فتح قله ها ی چنان فتح ناپذير
• بي راه رفته بود،
• بشکسته بود یکسره پیمان و
• کنده بود
• دل
• از هر آنچه بود،
• گرديده بود هرزه پَر و هرزه خوار و
• پست،
• ماننده ی کلاغ!"
• با اين همه به باغ من آنجا که در غم اند،
• مرغان باورم؛
• حتی چکاوکی
• باور بدان نکرد ...
• زيرا به گاه فاجعه اين زخم خوردگان
• ز آنجا که چشم باز بر این صحنه داشتند،
• ديدند آشکار،
• تيری که خورد
• بر تن مجروح این عقاب
• در اوجِ آسمان !
• خونی که ريخت از تن او
• بر نشیبِ کوه
• زانبوه ِ کرکسان!...
پایان
سلام
پاسخحذفاین شعر چقدر زیبا،دلنشین و واقعی است. خیلی حرفها برای گفتن داره!
ممنون