۱۳۹۰ تیر ۱۳, دوشنبه

«فنومنولوژی روح» هگل و مارکسیسم (3)


پروفسور دکتر المار ترپتوف (1937)
Elmar Treptow
فیلسوف آلمانی
استاد فلسفه در دانشگاه مونیخ
آثار:
تئوری و پراتیک در آثار هگل و هگلیانیست های جوان (1971)
فرهنگ مفاهیم مارکس و انگلس (1984)
طبیعت متعالی (طرحی در زمینه استه تیک ئوکولوژیکی) (2001)
فرهنگ لغات مارکس و انگلس (2006)
بیش از 68 اثر دیگر

«فنومنولوژی روح» هگل و مارکسیسم
راین هاردت یلین
برگردان شین میم شین

بخش سوم

• عرصه دیگری که در آن هم انطباق های مرکزی و هم تفاوت هائی میان هگل و مارکس وجود دارد، مسئله بیگانگی است.

• المار ترپتوف د
ر اثر خود تحت عنوان «تئوری بیگاگی در آثار کارل مارکس»، 1978، ص 47 می نویسد:

• «سلول نطفه ای و فرم بنیادی بیگانگی که به وحدت تضادمند توسعه می یابد، برای هگل عبارت است از روح به مثابه چیز و یا چیز به مثابه گشتاور روح («چیز فکری»، «چیز عبارت است از من»)

• سلول نطفه ای و فرم بنیادی بیگانگی که به وحدت تضادمند توسعه می یابد، برای مارکس عبارت است از جامعه، به مثابه چیز و یا چیز به مثابه گشتاور جامعه («چیز ارزشی»، «چیز جامعه ای»)


• مراجعه کنید به چیز

• «فنومنولوژی روح» هگل چیزها را مورد بررسی قرار نمی دهد، بلکه روابط روحی عام را مورد بررسی قرار می دهد که به چیزها پیوند خورده اند و به مثابه چیز جلوه می کنند.
• اقتصاد سیاسی مارکس نیز چیزها را مورد بررسی قرار نمی دهد، بلکه روابط جامعه ای (روابط اجتماعی) خاص را مورد بررسی قرار می دهد که به چیزها مربوط اند و به مثابه چیز بنظر می رسند.

توسعه و تکامل سلول نطفه ای و فرم بنیادی از دو طریق (از دو طریق هگلی و مارکسی. مترجم) از چیز بلحاظ کیفی معین و محسوس و فرعی دور می شود و به عام نامحسوس می رسد.


• مراجعه کنید به دیالک تیک منفرد (خاص) و عام

• در سوئی «من به مثابه عام» می ماند (هگل) و در سوی دیگر «ارزش عام» می ماند و به خودبهره وری می پردازد. (مارکس)
• در سوئی عام انتزاعی نامعین به عام مشخص معین بدل می شود (هگل) و در سوی دیگر، عام انتزاعی نامعین به عام خودفرما (خودتعیینگر) بدل می گردد. (مارکس)

• اینجا باید در عین حال، تصریح شود که کتاب «سرمایه» مارکس را نه مستقیما با «منطق» هگل، بلکه با «فنومنولوژی روح» هگل باید مورد مواجهه قرار داد.


• عامیت (یونیورسالیته) مقولات «منطق» هگل با خاصیت مقولات جامعه کاپیتالیستی در تضاد قرار دارد و بیشتر با عامیت ساختار هر کار انطباق دارد، آن سان که «انتساب مارکس» در کتاب «سرمایه» نشان می دهد. (کلیات مارکس و انگلس، جلد 23، ص 195)


• از سوی دیگر، وقتی مارکس اذعان می کند که برای او «در متد تحلیل»، مطالعه منطق هگل «خدمت بزرگی» ادا کرده است (کلیات مارکس و انگلس، جلد 29، ص 260)، این جنبه را در نظر دارد که ایده در این سطح نیز ـ صرفنظر از وحدت سوبژکت و اوبژکت مطلق درخود و برای خود موجود در اینجا از سوی هگل ـ به مثابه چیزی نشان داده می شود که مرحله به مرحله خود را تعیین می کند و بواسطه خودمتمایزسازی دیالک تیکی خویش (وجود، هیچ، شدن و الی آخر) به خود می آید و این با آنچه که مارکس به مثابه خودفرمائی (خودتعیینگری) دیالک تیکی سرمایه می نامد، منطبق است.»


• در مورد هر دو متفکر بزرگ، تحت شرایط معین وارونه سازی مناسبات اجتماعی و رابطه سوبژکت ـ اوبژکت صورت می گیرد:
• وارونه سازی ساختارهای عملی و بازتابی روح شیئیت یافته در طبیعت و تاریخ در مورد هگل در پیش شرط ها (پره میس ها) و مقوله های فرم های معین شعور تخمیر یافته اند و در مورد مارکس در مقوله های اقتصادی و روابط اجتماعی:
• کسانی که در صحنه مناسبات نقش بازی می کنند، چیزهای تولید شده بوسیله خود را ـ که بظاهر خصلتی مستقل از آنها دارند ـ به مثابه چیزهای بیگانه نسبت به خویشتن خویش تلقی می کنند. (هنری لوفبور، «مسائل مارکسیسم امروز»، 1965، ص 30)

• نیت اصلی هگل و مارکس اکنون نشان دادن این حقیقت امر است که چیزهای بیگانه و عینی بوسیله خود سوبژکت ها ایجاد شده اند.

• در «فنومنولوژی روح» هگل نه ماهیت انسان بطور بیواسطه وجود دارد و نه بطور بیواسطه آزاد است، بلکه خود انسان باید آزادی را در روند طولانی خودگشتن در کشمکشی بدست آورد.
• روح (و دقیقتر بگوئیم، سوبژکت اندیشنده (بازتابنده) به مثابه «شعور»، «روح»، «من») باید آزادی را در طی چالش و کشمکش پراتیکی و تئوریکی با محیط زیست و خویشتن خویش به چنگ آورد و در ضمن، رفته رفته به حل تضاد سوبژکت ـ اوبژکت نایل آید:
• عینی و مستقل ظاهری سطح معینی از انقیاد روح است، روحی که این محدودیت ها را هنوز به مثابه گشتاورهای داربست خود نمی شناسد.

• این سفر با ایستگاه های موقت خود از سطوح سه گانه زیر می گذرد:

1

• در فرم سوبژکتیف به مثابه دانش فردی و شیئی

2

• در فرم اوبژکتیف به مثابه دانش جامعه ای در مراحل منفردش

3

• در فرم روح مطلق به مثابه آگاهی به وحدت شعور سوبژکتیف و شعور اوبژکتیف

• در شناخت مرحله به مرحله خصلت تشکیلی طبیعت و تاریخ، بیگانگی از طریق پایان دادن به چیزواره گشتن، گام به گام باز پس گرفته می شود و در پایان در چارچوب تئوری بی پایان، وساطت مطلق سوبژکت و اوبژکت در عام خودفرما (خودتعیینگر)، درک می شود که در جریان توسعه، خصلت سوبژکتی کسب می کند.
• ضمنا روح در طول سفر به خطه خویشتن خویش در می یابد که نه تنها تاریخ، بلکه طبیعت نیز روح اند، یعنی اجزای روح مطلق برونی گشته اند و می توانند به روح بازگردانده شوند.

• در مورد مارکس اما برعکس.

• در مورد مارکس، طبیعت به مثابه پیش شرط اصلی کنش انسانی غیرقابل نفی می ماند.

در مورد هگل، روح در نقطه پایانی نقشبازی هایش، یعنی در روح مطلق، که با شناخت ساختار ماهوی خویش دوباره به خود می آید، به نقطه اوج خودفرمائی انسانی دست می یابد. (مراجعه کنید به گ. لوکاچ، ص 444)

ادامه دارد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر