احمد شاملو
نه
به خاطرِ جنگلها،
نه
به خاطرِ دریا
به
خاطرِ یک برگ
به
خاطرِ یک قطره روشنتر از چشمهای تو
به خاک افتادند.
شاملو
هنگامِ آن است که تمامتِ نفرتم را به نعرهیی بیپایان تُف کنم.
من بامدادِ نخستین و آخرینم
هابیلم من
بر سکّوی تحقیر
شرفِ کیهانم من
تازیانهخوردهی خویش
که آتشِ سیاهِ اندوهم
دوزخ را از بضاعتِ ناچیزش شرمسار میکند.
معنی تحت اللفظی:
وقت آن رسیده است که تمامی نفرتم را در نعره بی پایانی بسته بندی کنم و تف کنم.
برای اینکه من کم کسی نیستم:
من صبح اول و صبح آخرم.
من هابیلم که بر سکوی تحقیر ایستاده ام.
من شرف کاینات نامتناهی ام.
من خودستیزم.
خود را به دست خود تازیانه زده ام.
شاملو در این بند شعر موسوم به «در جدال با خاموشی» به معرفی اوتوبیوگرافیکی خود برای خواننده خرده بورژوا خطر می کند.
سؤال این است
که چرا و به چه دلیل،
شاعری باید اینهمه هندوانه گندیده زیر بغل خویشتن خویش بچپاند
و
چرا باید اینهمه هوادار سینه چاک داشته باشد؟
اصولا
به طور سنتی
همه شعرای شعر سنتی کلاسیک در کشور ما
خودپرست و خودشیفته و خودستا و خودمحور بین
تشریف دارند و در بیت آخر هر غزلی
به خویشتن خویش برمی گردند و نامی از خود بر زبان می رانند.
حتی هوشنگ ابتهاج (سایه).
شعر شاملو اما نه شعری سنتی است و نه حتی شعری نیمایی.
دلیل صوری و فرمال و ساختاری شیوایی و دلنشینی شعر شاملو
وزن درونی آن است.
در حالیکه شعر نیمایی مثلا شعر کسرایی
حاوی قافیه و وزن معمولی است.
شاملو اما در این زمینه، با همه فرق دارد.
موضوع سانترال (مرکزی) مهم ۹۹ در صد اشعار شاملو
(خواه اشعار سنتی اش و خواه اشعار مدرنش، خواه به طور آشکار و بی شرمانه و مستقم و خواه به طور مستور و غیرمستقیم)
«من» شخصی شاملو ست.
اگوتصور و اگوتصویر (من ـ تصور و من ـ تصویر) شاملو،
دیدن و دیداندن (به رخ دیگران کشیدن) خویشتن خویش،
نشستن و نشاندن خویشتن خویش در کانون کاینات
است.
شاملو
خود را حداقل (یعنی اگر خیلی فروتنی الکی به خرج دهد) همتراز با خدا می داند،
ولی عینا و عملا برتر از خدا می داند.
الله اکبر را شاملو در شعری، «وصفی از خود» می داند.
البته برای اینکه آشش زیاده تر از حد شور نشود،
به جای احمد، «انسان» انتزاعی اگزیستانسیالیستی را می گذارد.
نمونه افراطی این منگرایی (اگوئیسم) شاملو همین شعر اوتوبیوگرافیکی او ست.
نمونه روشن دیگر این منگرایی افراطی شاملو
شعری است که پس از عنگلاب اسلامی در رقابت با روح الله خمینی،
تحت عنوان «عدوی تو نیستم من، انکار تو ام»
سروده است:
نمیتوانم زیبا نباشم
عشوهیی نباشم در تجلی جاودانه.
چنان زیبایم من
که گذرگاهم را بهاری نابهخویش آذین میکند.
در جهان پیرامنم
هرگز
خون
عریانی جان نیست
و کبک را
هراسناکی سرب
از خرام
باز
نمیدارد.
چنان زیبایم من
که اللهاکبر
وصفیست ناگزیر
که از من میکنی.
زهری بیپادزهرم در معرض تو.
جهان اگر زیباست
مجیز حضور مرا میگوید
ابلهامردا
عدوی تو نیستم من
انکار توام
پایان
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر