ژاک پرِوِر
( Jacques Prévert)
(۱۹۰۰–۱۹۷۷)
صبحانه
ژاک پره ور
مترجم:
احمد شاملو
قهوه رو ریخ تو فنجون
شیرو ریخ رو قهوه
قندو انداخ تو شیرقهوه
با قاشق چایی خوری همش زد
شیرقهوه رو خورد و فنجونو گذاشت
بی این که به من چیزی بگه،سیگاری چاق کرد
دودشو حلقه حلقه بیرون داد
خاکسترشو تکوند تو زیرسیگاری
بی این که به من نگاهی کنه،
پاشد کلاشو گذاش سرش
بارونی شو تنش کرد چون که داشت می بارید
و زیر بارون از خونه رفت
بی یک کلمه حرف
بی یه نگاه.
من سرمو گرفتم تو دستام و
اشکام سرازیر شد.
پایان
آخر و عاقبت علاف بی عاری که جز انتظاراز این و آن
هنری ندارد،
گرفتن سر خالی از مغز در دست و سرازیر کردن اشک است و بس.
دلیل زنده به گور سازی نوزادان مؤنث
زوال جامعه اشتراکی اولیه و اختلال در تولید مایحتاج حیاتی بود.
خاص عربستان هم نبود.
فیلم هایی در این زمینه هم هست .
مثلا در ژاپن
پیران خانواده ها را
برای کاهش تعداد نانخور
در سبدی به قله ها می بردند تا طعمه کرکس ها شوند
هر ثانیه کارگری در حین کار جان می یازد.هر سه ساعت در بزرگترین و ثروتمندترین کشور اروپا زنی در خانواده ای به قتل می رسد
تحلیل علمی ـ انقلابی (مارکسیستی ـ لنینیستی)
باید تحلیلی مفهومی باشد و نه تصادفی ـ دلبخواهی و سوبژکتیو.
خیلی ها
چنان تحلیل می کنند که به انشاء نویسی شباهت پیدا می کند.
انشائی که حاوی مشتی شعار مبهمو دهن پر کن است
دموکراسی به چه معنی است و منظور از دموکراسی فرمال چیست؟
دیکتاتوری پرولتاریا به چه معنی است؟
دموکراسی
۱
http://mimhadgarie.blogfa.com/post/10080
۲
http://mimhadgarie.blogfa.com/post/10084
۳
http://mimhadgarie.blogfa.com/post/10093
پایان
دموکراسی بورژوایی
۱
http://mimhadgarie.blogfa.com/post/9885
۲
http://mimhadgarie.blogfa.com/post/9891
۳
http://mimhadgarie.blogfa.com/post/9897
پایان
دموکراسی تعاونی
۱
http://mimhadgarie.blogfa.com/post/12280
۲
http://mimhadgarie.blogfa.com/post/12284
پایان
آه، ما الاغها !
داستان کوتاه از عزیز نسین، ترجمه از صمد بهرنگی
آه، ما! ما الاغ ها! … ما جماعتِ الاغ ها سابق بر اینْ درست مثل شما جماعتِ آدم ها حرف می زدیم. ما هم برای خودمان زبان مخصوصی داشتیم. موزون و شیرین و خوشایند صحبت می کردیم. چه عالی حرف می زدیم و چه ترانه های دل انگیزی سَر می دادیم. البته ما الاغ ها به زبان آدم ها حرف نمی زدیم، به زبان خودِ الاغ ها حرف می زدیم. زبان الاغ ها زبانی بود انعطاف پذیر، لطیف و غنی.
ما جماعت الاغ ها آنوقت ها “عرعر” نمی کردیم، بعدها عرعر کردن را پیشه ی خود کردیم.
الاغ به بیان چگونگیِ اِمحای زبانِ خود و نیاکانش می پردازد: راستی عرعر کردن چیست؟ عرعر کردن عبارت است از صداهایی پشت سر هم با دو هجای کشیده به شکل “آ آ آ آ_ای ی ی ی” که یکی از تَه گلو و دیگری از جلو دهان خارج می شود. عرعر کردن همین است. زبان غنی ما یواش یواش تحلیل رفت تا اینکه آخرش محدود شد به همین صدای دو هجایی. دلتان نمی خواهد بدانید چطور شد که آن زبان غنی و وسیع الاغ ها مُرد و بعدش ما الاغ ها شروع به عرعر کردیم؟!
اگر دلتان بخواهد مو به مو خواهم گفت.
ضمن واقعه ی وحشت آوری عقل از سرمان پرید، زبانمان به تِتِه پِتِه افتاد و زبانِ الاغ ها را یکسر فراموش کردیم. از آن روز به بعد فقط می توانیم عرعر بکنیم و می کوشیم تمام احساساتمان را با همین صدای دو هجایی کشیده بفهمانیم! این واقعه که چطور زبانمان به تِتِه پِتِه افتاد، مربوط به زمان های قدیم است.
از “نسل های قدیم الأیام” الاغ پیر نَری بود. روزی این الاغ پیرِ نسل قدیم تک و تنها توی صحرا می چرید. می چرید و به زبان الاغ ها خوش خوش ترانه می خواند. یکهو بویی به بینیَش خورد، اما بوی مطبوعی نبود. بوی گرگ بود.
الاغ پیر بینیش را بالا گرفت و هوا را خوب بویید. بریده بریده بوی گرگ می آمد.
الاغ پیر پیش خودش گفت: نه بابا، بوی گرگ نیست…
بعدش بی اعتنا به چریدن پرداخت. بوی گرگ رفته رفته شدت یافت.
مثل روز روشن بود که گرگ دارد نزدیک می شود. نزدیک شدن گرگ همان و سفره شدن شکم همان.
الاغ پیر پیش خودش گفت: گرگ نیس بابا، گرگ نیس! …
باز خودش را به بی اعتنایی زد. اما بوی گرگ یواش یواش همه جا می پیچید، الاغ پیر، هم می ترسید و هم گویی که به آن دُور و بَرها آشنایی ندارد، پیش خودش می گفت: “إن شاالله” گرگ نیست! گرگ از کجا میاد اینجا؟ چطور میتونه منو پیدا کنه؟ …
همینجوری که داشت به خودش می قبولاند، صداهای ناخوشایندی به گوشش خورد، صدای گرگ بود، گرگ…
از آنجا که اصلاً و ابداً دلش نمی خواست گرگ این طرفها پیداش بشود، پیش خودش گفت: نه بابا، این که صدای گرگ نیست، به خیالم رسیده…
بعد باز شروع به چریدن کرد! اما صدا رفته رفته نزدیک میشد. الاغ پیر چندین بار سعی کرد به خودش بقبولاند که: گرگ نیس آره که نیس. این صدا نمیتونه صدای گرگ باشه…
صدای وحشت آور گرگ بازهم نزدیک تر شد. الاغ پیش خود گفت: نه…نه…کاشکی گرگ نباشه…گرگ این طرفا میخواد چیکار؟
از طرف دیگر بس که می ترسید، چشمهاش تو حدقه اینور آنور می چرخید، یکهو چشمش افتاد به سر کوه های پیش روش. گرگی میان مه دیده می شد.
آ…آه، اینی که میبینم گرگ نیس…
الاغ پیر سرش را توی بوته ها فرو کرد و افزود: به خیالم رسیده، آره به خیالم رسیده. البته که خواب و خیالی بیش نیس…
کمی بعد، از پشت بوته ها چشمش به گرگ افتاد که دوان دوان می آمد و ترسش دو چندان شد.
باز کوشید که به خودش بقبولاند که: گرگ نیس، “إن شاالله” که نیس، مگه جای دیگه ای پیدا نمیشد که بیاد اینجا؟
چشمهام خوب نمیبینه…سایه ی بوته ها رو گرگ خیال کردم! گرگ نزدیک شد. میانشان اندازه ی سیصد چهارصد قدم فاصله بود.
الاغ پیر التماس کُنان گفت: وای خدا جونم، نکنه اینی که میاد راستی راستی گرگ باشه! نه، ممکن نیست! نمیتونه باشه…آه…نه، نه، گرگ نیس…
وقتی میانشان فقط پنجاه قدم فاصله بود، باز شروع کرد خودش را گول بزند که: “إن شاالله” اینی که پیش روم میبینم گرگ نیس… آخه بابا، چرا گرگ باشه؟ ممکنه شتر باشه، ممکنه فیل باشه، ممکنه یه چیز دیگه ای باشه، ممکنه هیچی نباشه. منو باش که همه چی رو گرگ خیال می کنم.
گرگ نزدیکتر شد و وقتی که چند قدمی میانشان فاصله بود الاغ پیر گفت: البته حتم میدونم که گرگ نیس، اما یه کمی از اینجا دور بشم بد نمیشه… ضرری نداره.
کمی که راه رفت به عقب نگریست و گرگ را دید که آب از دهانش جاری شده و به دنبالش می آید!
الاغ شروع به گریه و زاری کرد: ای خدای بزرگ، اگر هم اینی که میاد گرگ باشه، تو چیز دیگه ای بکنش. خواهش می کنم. نه بابا، گرگ نیس، بیهوده خودمو می ترسونم…
بعد شروع به دویدن کرد. الاغ پیر و پاتال می دوید و گرگ هم دنبالش می کرد.
الاغ پیر پیش خودش می گفت: عجب ها، چه خُلم! گربه ی وحشی رو گرگ خیال کردم و فرار کردم، نخیر گرگ نیس…
تا آنجا که پاهاش توان داشت می دوید و و توی دلش می گفت: گرگ هم باشه، گرگ نیس!!! إن شاالله نیس… آخه بابا، چرا گرگ باشه؟!…
یکدفعه سرش را برگرداند و نگاه کرد. چشم های گرگ برق میزدند. الاغ چهار نعل می دوید و توی دلش می گفت:
ولله گرگ نیس…بالله گرگ نیس…خدا مرگم بده اگه گرگ باشه!!!
الاغ دوید و دوید و گرگ همه جا دنبالش کرد. یکهو گرمی نفس نفس زدن گرگ را بیخ دمش حس کرد و توی دلش گفت: به هزار و یک دلیل میتونم بگم این گرگ نیس!!!
کمی بعد بینی خیس گرگ به بدنش خورد و الاغ دیگر نتوانست خودش را نگه دارد. الاغ پیر دیگر نای دویدن نداشت. نگاه های غضبناک گرگ او را بر جاش میخکوب کرد.
برای اینکه چشمش گرگ را نبیند، آن ها را بست و پیش خودش گفت: ول کن بابا، این که گرگ نیس!!! “إن شاالله” نیس!!! از کجا معلوم که گرگه!!!
گرگ پنجه هایش را به کَفَل الاغ پیر فرو کرد. الاغ بر زمین غلتید و پیشِ خودش گفت: می دونم، آره می دونم که تو گرگ نیستی. اینجوری ام نکن، قِلقِلَکَم میشه!!! از شوخی با دست هیچ خوشم نمیاد!!!
گرگ وحشی دندان های تیزش را به گوشت الاغ فرو برد و یک تکّه از گوشت رانش را کَند. الاغ که از شدت درد روی زمین پهن شده بود، یکهو زبانش بَند آمد.
زبان الاغ ها را که فوت آب بود فراموش کرد. گرگ سر و گردنش را زیر چنگ و دندان گرفت. خون از سراپای الاغ فواره زد.
الاغ به فریاد کشیدن شروع کرد و بلند بلند گفت: آه، این دیگه گرگه…آه، این دیگه گرگه…آه، این دیگه………..
گرگ لت و پارش می کرد، اما زبان الاغ به تته پته افتاده بود و فقط صداهایی زورکی از دهنش در می آمد: آه…این دیگه…آآآآ…این…آآآآ…ای…ای…آآآآ…ای ی ی…آآآآ_ای ی ی ی…
الاغ ناله می کرد و داد می زد. چنان سوزناک ناله می کرد که کوه و دشت را به گریه می انداخت.
آخرین سخن دردناک او را هیچ الاغی فراموش نخواهد کرد: آآآآ_ای ی ی ی…!!!
از آن روز به بعد ما جماعت الاغ ها زبان و بیان مخصوص خودمان را فراموش کردیم و تمام احساسات و افکارمان را با عرعر بروز دادیم.
اگر آن الاغ پیر نسل قدیمی خودش را گول نزده بود_ حتی تا لحظه ای که خطر بیخ گوشش رسیده بود_ حالا ما الاغ ها هم برای خودمان زبانی داشتیم!!!
آه، ما الاغ ها! آه، ما جماعت الاغ ها!…
آآآآای ی ی ی…آآآآای ی ی ی…آآآآای ی ی ی…
داستان کوتاه از عزیز نسین، ترجمه از صمد بهرنگی
پاییز سال ۱۳۴۴ هجری شمسی، انتشارات شمس، مجموعه داستانِ «ما اُلاغ ها!»
آره.
شعار دادن همیشه آسان است
ولی کسب و کار خردگرایان نیست.
وقتش برسد
بشر و حتی شیر شرزه به هر ذلتی تن در می دهد تا چند روز بیشتر زنده بماند.
نعمتی بالاتر از حیات وجود ندارد.
آن چنان زیبا ست این بی بازگشت
کز برایش می توان از عزت و غیرت گذشت
ناصرالدین شاه
برای خیلی ها
از دیر باز
قبله عالم است.
شاعر هم بوده است:
بلبلی برگ گلی شد ۶۵۶
از علی و از حسین و از حسن اخبار داشت
ما تقریبا صد کامنت به افکار او و طرفدارانش نوشته ایم.
ولی پزشکیان چه کم از احمدی و رئیسی و روحانی و غیره دارد؟
روی کار آوردن و امدن پزشکیان
به معنی عقب نشینی مأیوسانه و مغلوبانه فوندامنتالیسم شیعی است.
وحشت اندازان به جان توده و حزب توده
به نوبه خود
به وحشت افتادند و عقب نشستند تا زخم های شان را غرغرکنان بلیسند.
اگر دانی ثواب زخم لیسی
هی بلیسی
هی بلیسی
تا بدانی که دست بالای دست بسیار است.
عادولف هم در وحشت از سایه حریف دم در برلین
یکشبه صد سال پیر شد
لائوتسه جان
چنین قدرتی
نه
قدرتی حقیقی، بلکه قدرتی پوشالی است.
دیدیم به چشم خود:
به هم اسانی که می دهندت، به همان آسانی هم ازت می گیرند و به حریف مرتجعتر و بی رحمتر از تو می دهند.
چنین شهامتی
هم
نه شهامتی اصیل،
بلکه تصنعی و تصوری و توهمی و تخیلی و توخالی است
شاه پرستی مفتی نمیشه !
من با خوانواده پهلوی از قدیم رابطه دوستی خیلی نزدیک داشتم.
از میدان شهناز(فوزیه پیشین) بارها گذشته ام.
خیابان شاهرضا: در این خیابان با دوچرخه خیلی رفت و آمد کرده ام. همچنین خیابان پهلوی پشت درشکه و اتوبوس گرفته ام.
به رفتم بر در شمس العماره، همانجا که دلبر خانه داره، زدم در ، درو وا کرد، نگاه بر حال ما کرد، عرقم داد خوریدم من، لحافم داد، کپیدم من. از شمس العماره می فتم میدون شاه و خیابان سپه.
مسجد شاه: دمش یه آب آلو فروشی بود، با ده شهی یک لیولن آب الو می زدم. هر وقت هم تنگم می گرفت، میرفتم مسجد شاه، شکمی خالی می کردم.
شاه توت رو بگو، من جیر جیرکش ام، دهن ام آب افتاد. شاه پرستی می بینین؟
شاعر می فرماید: مامان جون من روغن نداریم، میخوام برات روغن شاه پسند بیاریم. روغن شاه پسند می خریدیم. گاه و گداری هم روغن قو، طعم همه چی داشت جز کره.
ناصرالدین شاه کون مرغ رو دوست داشت، به این جهت می گفتن «شاه پسند مرغ»
راستش رو بگم من شاه پسند مرغ رو دوست نداشتم، ولی حاضر نبودم رابطه ام رو با خانواده پهلوی به این دلیل قطع کنم، به کسی هم نمی گفتم. چون می ترسیدم به ساواک بگن و واسم درد سر درست شه.
هروقت هم پوکر بازی می کردم، با احترام از شاه بی بی (ملکه) حرف میزدم. فول شاهنشاه آریا مهر با شهبانو فرح .
به هر شهری که وارد می شدم، اول می رفتم میدون شاهش، بعد می پیچیدم تو خیابون ولیعهد، می رفتم تو خیایون فرح، از اونجا می رقتم تو خیابون شاهپور غلامرضا، از تو خیابون شمس سر در میاوردم.
با شاهپور، شهریار، شاهرخ، شهرام، خواهرش شاهدخت هم دوست بودم. به شاهی و شهسوار مرتب میرفتم. بندر شاه فامیل داشتیم، اونجام سر می زدم.
خلاصه ار صبح تا شب سرو کارم با خانواده پهلوی بود.بعضی ها از روی حسوودی به من تهمت ساواکی میزدند، به یورش. بعضی ها خودشون می چسبوندن به من، ولی من تحویلشون نمی گرفتم.
میگن اول برادریت رو ثایت کن بعد اداعای ارث و میراث.
حالا که من فامیلیم رو با خانوده پهلوی ثابت کردم، میخوام از شاهزاده رضا پهلوی خواهش کنم از او سی میلیارد دولار یه پنج ملیونی به ما بدن، به جون خودش جای دوری نمی ره. کمتر صرف نمی کنه، امیدوارم واسه چند غاز گدا بازی در نیارن. اگر این محبت رو بکنن، من هم ایشان را شهریار ایران خطاب می کنم. میشم طرفدار سر سخت شاهزاده. شاه پرستی مفتی نمیشه.
اردوخانی
به رضا علیپور سنگنورد ایرانی
بگویید:
حریفی اگر قصد دادن لنگه کفشی به مستمندی را داشت
شبانه به در خانه اش می رفت و لنگه کفش را دم در خانه اش می گذاشت
دق الباب می کرد و در می رفت تا ندانند که حاتم طایی که بوده است
سؤال این است که اگر واقعا چنین بوده،
هویت حاتم چگونه کشف و افشا شده؟
نکند حریف هم در سوسیال مدیا
از رسانه ها و منبرها و مناره ها جار زده باشد تا خلایق با خیر شوند و خر شوند
سال ها شد تا که روزی مرغ عشق
نغمه زد برشاخه انگشت من
آشیان آسمان را ترک گفت
لانه ای آراست او در مشت من
دست من پر شد ز مروارید مهر
دست من خالی شد از هر کینه ای
دست من گل داد و برگ آورد و بار
چون بهار دلکش دیرینه ای
سینه اش در دست هایم می تپید
از هراس دام های سرنوشت
سخت می ترسید از پایان وصل
وز پلیدی های خاطرهای زشت !
سیاوش کسرایی
این شعر سیاوش نه رئالیستی است و نه راسیونالیستی.
احتمال دارد که اشعار دوره طفولیتش باشد.
می توانید تحلیلش کنید
مژگان جان
همه وجود کسی نمی تواند از پدرش باشد.
قضیه بر عکس است:
همه وجود هر جوجه و توله و غیره
از مادر بدبخت بینوا ست که ترکش می گویند و تنهایش می گذارند و دنبال دیگری می روند.
فقط نصف نطفه هر جوجه و توله ای از خروس و پدر خوشبخت است.
اگر به کوچه ما امدی
سواد بیار.
اینجا مطلقِ زیبایی به کار نیست
که کاغذِ دیوارپوش نیز
میباید
زیبا باشد.
در غیابِ انسان
جهان را هویتی نیست،
در غیابِ تاریخ
هنر
عشوهی بیعار و دردیست،
دهانِ بسته
وحشتِ فریبکار از لُو رفتن است،
دستِ بسته
بازداشتنِ آدمیست از اعجازش،
خونِ ریخته
حُرمتی به مزبله افکنده است
مابهاِزای سیرخواری شکمبارهیی.
هنر شهادتی است از سرِ صدق:
نوری که فاجعه را ترجمه میکند
تا آدمی
حشمتِ موهونش را بازشناسد.
نور
شبکور…
نور
شبکور…
نور
شبکور…
نور
شبکور…
احمد شاملو
موهون= ناتوان
مزبله=دور ریختنی وزباله
مزبله
نه به معنی زباله، بلکه به معنی زباله دانی است
این شعر سرشته به دعاوی اگزیستانسیالیستی شاملو باید تحلیل شود.
شاملو معنی مفاهیمی را که به کار می برد، نمیداند.
مثلا معنی مفهوم فلسفی هویت را.
معنی هویت چیست؟
«ضد چپ»
در رابطه با موضعگیری گروه پزشکیان و غیره
مفهوم دقیق و درستی نیست.
جنگ زرگری
جنگ بین طرفداران پزشکیان و طرفداران جلیلی است.
چپ مورد نظر اینها
چپ خط امام است که اصلا چپ نیست
خدا می داند که چیست
متن سرود «پاییز آمد»
سرودهی: "سعید سلطانپور"
پاییز آمد
در میان درختان
لانه کرده کبوتر
از تراوش باران میگریزد
خورشید از غم
با تمام غرورش پشت ابر سیاهی
عاشقانه به گریه مینشیند
من با قلبی به سپیدی صبح
با امید بهاران
میروم به گلستان
همچو عطر اقاقی
لابلای درختان مینشینم
باشد روزی به امید بهاران
روی دامن صحرا لاله روید
شعر هستی بر لبانم جاری
پر توانم آری
میروم در کوه و دشت و صحرا
رهپیمای قلهها هستم من
راه خود در توفان
در کنار یاران مینوردم
دارم امید که دهد روزی سختی کوهستان
بر روان و جانم
پاکی این کوه و دشت و صحرا
باشد روزی برسد به جهان شعر هستی بر لب
جان نهاده بر کف
راه انسانها را در نوردم
رهپیمای قلهها هستم من
راه خود در توفان
در کنار یاران مینوردم
در کوهستان یا کویر تشنه
یا که در جنگلها
رهنوردی شاد و پر امیدم
شعر هستی
بودن و کوشیدن
رفتن و پیوستن
از کژی بگسستن
جان فدا کردن در راه خلق است...
آدميانند که تاريخ خود را مي سازند،،، ولى نه آنگونه که دلشان مي خواهد، يا تحت شرايطى که خود انتخاب کرده باشند - بلکه در شرايط داده شدهاى که ميراث گذشته است و خود آنان بطور مستقيم با آن درگيرند. بار سنت همه نسلهاى گذشته با تمامى وزن خود بر مغز زنده گان سنگينى مي کند( و حتى هنگامى که اين زنده گان گويى بر آن مي شوند تا وجود خود و چيزها را به نحوى انقلابى دگرگون کنند و چيزى يکسره نو بيافرينند) درست در همين دورههاى بحران انقلابى ست که با ترس و لرز از ارواح گذشته مدد ميطلبند ، نامهايشان را به عاريت مي گيرند و شعارها و لباسهايشان را، تا در اين ظاهر آراسته و در خور احترام و با اين زبان عاريتى بر صحنه جديد تاريخ ظاهر شوند.
«هژدهم برومر لوئی بناپارت_مارکس»
کیانوری هم این آیه را از مارکس ذکر می کند.
چون قادر به تحلیل پدیده ها و روندها و سیستم ها نیست
روی این حرف مارکس و هر حرف هر کس دیگر باید اندکی خم شد.
ضمنا
این کردوکارها
فقظ به ظواهر امور مربوط می شوند
علاوه بر این
این ها
چیزهایی سوبژکتیوند
یعنی بستگی به سطح شعور نسل جدید دارند و الزامی و مفید و مثبت هم نیستند.
سنتگرایی
کسب و کار خردستیزان و مرتجعون است و نه کسب کار خردگرایان و انقلابیون
گاندی جان
پیروزی
ربطی به زمین خوردن و در زمین ماندن و از زمین برخاستن ندارد.
پیروزی
در دیالک تیک شکست و پیروزی
وجود دارد و معنی دارد و قابل بحث و بررسی است
و
نه در خارج از این دیالک تیک.
همه چیز دیگر هم به همین سان.
دیالک تیک
بهترین طریق و ترفند برای به اندیشی و بخردانه اندیشی و خود اندیشی است.
اگر فرصت داشتی سری به دایرة المعارف روشنگری بزن تا بیاموزی و رستگار شوی.
اجنه مرتب سر می زنند و کیف جن می کنند
جنگ
همه چیز و همه کس را به شدت تکان داد .
جنگ
دنیای کهنه را بکلی واژگون ساخت ...
دوران جنگ و پس از آن ،
دوران تجزیه و دوران از هم گسستن و دوران در هم شکستن اعتقادات و عادات کهن بود. ( ص ۱۳۲۰)
جواهر لعل نهرو
آدم باید خیلی حواسش جمع باشد تا به این معلومات معلا برسد.
علامه دیگری به نام ماکسیم رودنسون
جنگ را قابله انقلابات جا زده است.
اگر به کوچه ما امدی
حواس بیار.
آزادی
با خون
راهش را خطکشی میکند
و جوانی
بر آن
گلهای آفتابگردان مینشاند
تا شیار آفتابی این مرز را
در دود و مه
چراغان دارد.
سیاوش کسرایی
معنی تحت اللفظی:
آزادی خط راهش را با خون می کشد
و
جوانی بر راه خونالود آزادی گل آفتابگردن می کارد
تا شیار آفتابی این خط را در دود و مه روشن دارد.
سیاوش
تصور فلسفی ـ علمی (مارکسیستی) از آزادی ندارد.
مسیر آزادی نه با خون
بلکه با آگاهی خطکشی می شود.
آزادی = شناخت قوانین و قانونمندی های عینی هستی
اختیار = درک جبر
بدون کسب پیشایپش آگاهی
کسب آزادی محال است.
کلیدساز عزیزمان
برسید به دادمان
که
کلید مان را در ماشین مان جا گذاشته ایم
این شعارهای کودکانه نشانه بی خبری خلایق از تاریخ بشری و غفلت از ضد مذهبی بودن ماهوی فاشیسم و فوندامنتالیسم اند. اسلام در صدر اسلام به زنده به گور سازی نوزادان مؤنث پایان داده است و عملا حامی زنان بوده است
صبح امید ( ه ا سایه )
شبي رسيد كه در آرزوي صبح اميد
هزار عمر دگر بايد انتظار كشيد
در آسمان سحر ايستاده بود گمان
سياه كرد مرا آسمان بي خورشيد
معنی تحت اللفظی
ظلمتی چیره شد که برای طلوع صبح باید صدها سال انتظار کشید
گمان کردیم که سحر در راه است.
مرگ خورشید آسمان را اما تیره کرد.
این دو بیت از شعری در رثای سوسیالیسم است.
فروپاشی اردوگاه سوسیالیستی در اروپای شرقی
به این صورت در آیینه ذهن و ضمیر شاعر حزب توده
انعکاس هنری یافته است.
شاهکار است این شعر سایه.
هم رئالیستی است و هم راسیونالیستی.
شعر سایه علیرغم سادگی ظاهری
شعری فلسفی است.
شاید صد سال دیگر هم نظیری برای سایه از مادر گیتی زاده نشود.
قسم به قبر قمر بنی امیه که مارنی و مراجع تقلیدش معنی فلسفه را نمی دانند
ویرایش:
«هیچ و باد است جهان»
گفتی و باور کردی
کاش، یک روز، به اندازه «هیچ»
غم بیهوده نمیخوردی!
کاش، یک لحظه، به سرمستی باد
شاد و آزاد به سر می بردی!
فریدون_مشیری
مشیری
غیر از خرد اندیشنده
کم و کسری ندارد.
معنی حرف ها را حتی نمی داند.
تفکر به شرطی تفکر است که مفهومی باشد.
یعنی پیش شرط تفکر فراگیری پیشاپیش تعریف مفاهیم است.
کسی که جامعه و جهان هیچ و پوچ می داند،
طرفدار نیهلیسم است.
شیفته مرگ است.
اهل خودکشی است و خودکشی را طغیان بر صد پوچی حیات میداند.
چنین کسی
چه گونه میتواند شاد باشد؟
ضمنا
شادی فرمایشی اصلا شادی نیست.
مگر این کتاب
اثری پسیکولوژیکی است؟
مگر مفاهیم وجود و شعور
از مفاهیم روان شناسی اند؟
لنین:
«آموزهی مارکس قدَرقدرت است، زیرا حقیقی است.»
درست است که این ادعا لحن و رنگی معرفتشناختی دارد، اما دراساس ماهیت نقادانه و متکی بر هستیشناسیِ اجتماعی سرمایهداری را آشکار میکند.
این شعار شورمندانه لنین
نه ربطی به (معرفت شناسی و نه معرفت شناختی کذایی) تئوری شناخت دارد
و
نه
ربطی هستی شناسی (اونتولوژی) کذایی.
اونتولوژی اصلا از مکاتب مارکسیستی نیست.
ضمنا محتوای (ونه ماهیت) این شعار لنین
نه انتقادی، بلکه تحلیلی ـ استدلالی است:
آموزهی مارکس قدَرقدرت است، زیرا حقیقی است.
معنی تحت اللفظی:
دلیل اهمیت مارکسیسم (ونه اموزه مارکس)
طرفداری آن از حقیقت است.
حقیقت چیست؟
زندگی مثل بازی شطرنجه !
اگه بلد نباشی همه میخوان یادت بدن وقتی هم که یاد گرفتی همه میخوان شکستت بدن.
حریفه
زندگی
امری طبیعی ـ غریزی است و نه امری آگاهانه و عمدی تا یادت بدهند.
مثال:
لاک پشت ها یک بار در موعد معین
از اقیانوس ها به ساحل می آیند و تخم های خود را در گودالی از شن های ساخل پنهان می کنند و می روند.
لاک پشت های نوزاد بی نیاز از ننه و بابا
از بیضه ها که بیرون زدند خود را به دریا می رسانند و زیستن آغاز می شود.
مثال دیگر:
ماهی ها در زادگاه خود
دهها هزار تخم می گذارند و بارور می کنند و همانجا لاشه می شوند تا نوزادان از لاشه شان تغذیه کنند و به زندگی آغاز کنند.
شطرنج چیه؟
به حافظ ، شاه شیراز:
سلام عالیجناب شعر احوال شما خوبی؟
سوال اولم آخر چرا اینقدر مطلوبی؟
چرا شعر شما زیباترین اشعار تاریخ است؟
چرا مجنونتان گوته مزارش توی مونیخ است؟
چگونه با سلاح شعر خود اینگونه دل بردی؟
سوالی شخصی است اما بگو آیا که مِی خوردی؟
اگر نه گل به بر می هم به کف منظور یعنی چه
سحرگاهان شبانه دائما مخمور یعنی چه؟
به خال هندویی آخر چگونه شهر بخشیدی؟
سمرقندو بخارا را، ز ازبک ها نترسیدی؟
اگر شه چیز می بخشید آیا منتی هم بود؟
ولش کن توی قرن شش بگو که جنتی هم بود؟
چه شد با مصرعی داغی نشاندی سخت بر دل ها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها
همین دیگر به خواب من بیا ای واژگان آهن
شراب آسمانی با شما و مزه اش با من
#علی_صاحبکار
دلیل مطلوبیت اشعار حافظ
افیون مندی انها ست.
خواندن غزلی از خواجه مثل کشیدن بستی از تریاک اعلی است.
امتحانش آسان است.
اشعار حافظ
هرگز بی عیب و نقص نبوده اند.
خواجه صدها بار خوانده و ویرایش کرده است
خیلی از نسخه های دیوان خواجه
مملو از ایرادت ساختاری و فرمال اند.
دلیل طرفداری امثال نیچه از حافظ
هم
موضعگیری سیاسی ارتجاعی و ضد انتقادی خواجه است
و
هم
تئوری شناخت ارتجاعی - ایراسیونالیستی(ضد عقلی) خواجه.
مصراع اول دیوان خواجه به عربی
الا یا ایها الساقی
از حضرت یزید است که شاعر بوده است.
مراجعه کنید به خوداموز خوداندیشی
سهراب سپهری
خواهم آمد…
گل ياسي به گدا خواهم داد.
زن زيباي جذام را ،گوشواري خواهم بخشيد.
كور را خواهم گفت چه تماشا دارد باغ!!!
دوره گردي خواهم شد ،كوچه ها را خواهم گشت
جار خواهم زد:
آي شبنم،شبنم،شبنم
راهگذاري را خواهم گفت:
راستي را شب تاريكي است،
كهكشاني خواهم دادش
هر چه دشنام از لب ها خواهم برچيد
هر چه ديوار از جا خواهم كند
ابر را پاره خواهم كرد
من گره خواهم زد
چشمان را با خورشيد
دل ها را با عشق،
سايه ها را با آب،
شاخه ها را با باد
و به هم خواهم پيوست
خواب كودك را
با زمزمه ي زنجره ها
بادبادك را به هوا خواهم برد.
گلدان ها را آب خواهم داد.
ارج و ارزش و عظمت حزب توده را باید از توده بشنوی و ایمان بیاوری
ماه مارنیان شخص شخیص خودشان است و بس.
مارنیان جزروی ماه خود چیزی نمی بینند و نمی پرستند. آنچه ماهان همه دارند مارنیان تنها دارد
خیلی ها
از شهریار به عنوان استاد چنین و چنان
شعرها منتشر و تبلیغ می کنند
از اسکار وایلد
نقل قول ها پخش می کنند
که تمایلات هوموسکسوئالیستی علنی داشته اند.
ولی وقتی نوبت به یک ایرانی اندیشنده و بشر دوست و مظلوم می رسد
در توهین و تحقیر و تخریبش سنگ تمام می گذارند.
اگر به ماه رسیدی
خبر مرگ گلها را هم برسان
فصل خزان در ذهن سکنه ایران و جهان
قاعدتا و اصولا
بوی جدایی و فراق و دوری و اندوه می اورد ونه بوی عشق و زندگی
فصل مستی بخش بهار است و نه خزان
دلیل عینی و علمی اش چیست؟
چارلی چاپلین می نویسد با پدرم رفتم سیرک، توی صف خرید بلیط؛ یه زن و شوهر با 4 تا بچشون جلوی ما بودند. وقتی به باجه رسيدند و متصدی باجه، قیمت بلیط هارو بهشون اعلام کرد، ناگهانرنگ صورت مرد،تغییر کرد !!
نگاهی به همسرش انداخت،معلوم بود که پول کافی ندارد و نميدانست چه بکند. ناگهان پدرم دست در جیبش کرد و یک اسکناس صد دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت،سپس خم شد و پول را از زمین برداشت و به شانه مرد زدو گفت: ببخشید آقا،این پول از جیب شما افتاد. مرد که متوجه موضوع شده بود،بهت زده به پدرم نگاه کردو گفت:متشکرم آقا !!! مرد شریفی بود ولی برای اینکه پیش بچهايش شرمنده نشود،کمک پدر را پذیرفت
بعد ازينکه بچه ها بهمراه پدر و مادرشان داخل سیرک شدن،ما آهسته از صف خارج شدیم و بدون دیدن سیرک به طرف خانه برگشتیم و من در دلم به داشتن چنین پدری افتخار کردم! "آن زیباترین سیرکی بود که به عمرم نرفته بودم"
ثروتمند زندگی کنیم، بجای آنکه ثروتمند بمیریم!
چرچیل به چارلی می گفت:
من در خانه ام سینمای خصوصی دارم و همه فیلم های تو را می بینم.
و ما از خود می پرسیم:
محتوای طبقاتی فیلم های چارلی چیست که چرچیل ها از دیدنش سیر نمی شوند؟
بالاخره من کاری را انجام می دهم که خوشحالم می کند. چراکه من مسئول خوشبختی خودم هستم و آن را به خود مدیون هستم*
*و نهایتاً؛ خوشحالی یک انتخاب است.*
*شما هم می توانید در هر زمانی شاد باشید،
فقط کافی است انتخاب کنید که باشید!*
حریف
روی افکار گنجانده شده در این فراز از نامه حریف باید
اندکی خم شد:
اصولا هر کاری منبع خوشحالی وشادی و شعف اصیل است
مارکس از دیالک تیک ریاضت (کار، زحمت) و لذت (شعف و شادی) سخن گفته است.
شادی اگر انتخابی و اختیاری و ارادی و دلبخواهی و فرمایشی و سفارشی باشد
سلب اصالت می شود.
به چیزی دل خوش کنکی و الکی مبدل می شود.
شادی و غم هم با هم اند و هم ثانوی اند.
بچه ات بیمار می شود
دلت می گیرد
بهبود می یابد
سر حال می ایی.
این یک روند روانی است
منحصربه بشر هم نیست
نباتات و جانوران هم همین طوری اند.
بودن و بقا هم دست خود موجود نیست تا بخواهد و انتخاب کند و شق القمر کند.
حتی گربه هفت جان دارد
چه رسد به گربه نره که از آخرین جرعه های حیات حتی دست بردار نیست.
برای سرکوب غریزه حفظ نفس (بقاء) باید تبر بر تبار غرایز طبیعی و عقل اندیشنده زد و زده اند و میزنند
تا خلایق داوطلبانه دست به انتحار بزنند و به جنت بروند
*برای دوستی که از ۶۵ سالگی عبور کرده و به سمت ۷۵ می رود نوشتم که چه نوع تغییراتی در خود احساس می کند؟*
*او برای من این مطلب را فرستاد:*
*1. پس از محبت به پدر و مادرم، خواهر و برادرم، همسرم، فرزندانم و دوستانم، اکنون شروع به دوست داشتن خودم کردهام*
*2. متوجه شدهام که «اطلس» نیستم که دنیا را روی شانههایم حمل نمایم. من تنها انسانی هستم مثل بقیه انسانها!*
*3. من از چانه زنی با فروشندگان سبزی و میوه دست کشیدهام. چند سکه بیشتر مرا ورشکسته نمیکند اما ممکن است به فردی کمک کند که برخی از هزینههای زندگیش را کم کند ، یا بتواند کیف و کفشی برای مدرسه دختر یا پسرش بخرد*
*4. من یک انعام بزرگ به پیشخدمت میدهم. پول اضافی ممکن است لبخندی بر لبان او بیاورد. او برای امرار معاش بسیار زحمت میکشد*
*5. من به هیچ سالمندی نمیگویم که آنها قبلاً آن داستان را بارها و بارها برای من گفتهاند*
*این موضوع باعث میشود که آنها در خط خاطراتشان قدم بزنند و گذشته خود را مرور کنند!*
*6. من یاد گرفتهام که افراد را حتی زمانی که میدانم اشتباه میکنند اصلاح نکنم*
*مسئولیت کامل کردن همه افراد بر عهده من نیست. آرامش با ارزشتر از کمال است*
*7. من آزادانه و سخاوتمندانه به دیگران احترام میگذارم و از ایشان تعریف میکنم. تعریف نه تنها برای گیرنده، بلکه برای من نیز باعث تقویت روحیه میشود*
*و یک نکته کوچک؛ اگر کسی از شما تعریف کرد؛ هرگز و هرگز آن را رد نکنید، فقط بگویید "متشکرم"*
*8. من یاد گرفتهام که در مورد چروک یا خال روی پیراهنم ناراحت نباشم*
*شخصیت بلندتر از ظاهر صحبت می کند.*
*9. از افرادی که برای من ارزش کمی قائل میشوند دوری میگزینم ، زیرا ممکن است که آنها ارزش من را ندانند، اما من قدر خود را خوب میدانم.*
*10. دیگر یاد گرفتهام که از احساساتم خجالت نکشم. این احساسات من است که از من انسانی میسازد که هستم*
*11.آموختهام که بهتر است خود را از برخی رابطهها کنار بکشم، تا مجبور نباشم آنها را قطع نمایم*
*هرچند که میدانم؛ منیت، مرا از خود دور نگه میدارد، در حالی که با داشتن روابط با دیگران، هرگز تنها نخواهم بود.*
*12.یاد گرفتهام که هر روزم را طوری زندگی کنم که انگار آخرین روز است. چراکه شاید هم آخرین روزم باشد!*
*13. بالاخره من کاری را انجام می دهم که خوشحالم می کند. چراکه من مسئول خوشبختی خودم هستم و آن را به خود مدیون هستم*
*و نهایتاً؛ خوشحالی یک انتخاب است.*
*شما هم می توانید در هر زمانی شاد باشید،
فقط کافی است انتخاب کنید که باشید!*
ای که می گویی مسلمان باش و می خواری مکن
ای که خود گفتی مکن می خوارگی ،آری مکن
هرچه میخواهی بکن , اما ریا کاری مکن
می بخور منبر بسوزان ،مردم آزاری مکن
مردمان را غرق اندوهی که خود داری مکن
خود گرفتاری و مردم را گرفتار ،گرفتاری مکن
گر نمی خواهد پریشان باشد ،اصراری مکن
من خوشم، شادم نمی خواهم، جز این کاری کنم
من نمی خواهم بجای خوش بودن ،زاری کنم
سر خوشم ،تا مهربانی در دلم ،جاری کنم
زاهدا خوش باش و خندان , پیش ما زاری مکن
می بخور منبر بسوزان مردم آزاری مکن
خیام
از افلاطون پرسيدند :شگفت انگيز ترين رفتار انسان چيست؟
پاسخ داد : از كودكى خسته مى شود ،براى بزرگ شدن عجله مى كند و سپس دلتنگ دوران كودكى خود مى شود .
ابتدا براى كسب مال و ثروت از سلامتى خود مايه مى گذارد سپس براى باز پس گرفتن سلامتى از دست رفته پول خود را خرج مى كند .
طورى زندگى مى كند كه انگار هرگز نخواهد مرد ، و بعد طورى مى ميرد كه انگار هرگز زندگى نكرده است .
انقدر به آينده فكر مى كند كه متوجه از دست رفتن امروز خود نيست ، در حالى كه زندگى گذشته يا آينده نيست، زندگى همين حالاست.
خیلی ها خیال میک نند که افلاطون
خیلی علامه است.
این چیزها طبیعی اند و نه شگفت انگیز.
باید هم چنین باشند.
شگفت انگیز این است که مسئله ای را بارها توضیح بدهی و کسی ککش نگزد و خرافه اش را طوطی وش تکرار کند و خرمن هورای خلایق را درو کند.
مهتاب چیست.
نور خورشید بر کره ماه می تابد.
مثل نوری که بر آیینه ای بتابد و مجددا بازتاب یابد
مهتاب نتیجه همین بازتاب است.
هنر از نگاه آنتوان چخوف :
«تنها انعكاسِ حقايقِ زندگیِ بشری میتواند نامِ هنر به خود بگيرد. بدونِ انسان و خارج از منافعِ او هيچ هنری وجود ندارد.
هنر نغمهای است كه برای بشريت سروده میشود، اهرمیست كه بشريت را به جلو میبرد، انعكاسی از واقعيتهای زندگیِ اجتماعیِ مردمیست كه هنرمند در ميانِ آنها زندگی میكند.»
عجب نظری.
هنر انعکاس پریمیتو و چه بسا خودپوی واقعیت عینی در آیینه ضمیر بشر است.
نیاکان ما در عهد بوق
نقش هایی از طبیعت بر دیواره غارها کشیده اند و برای ما به میراث نهاده اند
حقایق زندگی کجا بود.
شاید هنوز توان تکلم حتی نداشته اند چه رسد به کسب توان تفکر و کشف حقایق زندگی.
نیای جمادی و نباتی و جانوری بشر همه از دم هنرمندند.
همین بادها
هنرمندان خلاق طبیعتند.
در همدستی با اشیاء و موجودات دیگر
موسیقی دلنواز می نوازند
تندیس می سازند
به ابرها فرمهای انسانی حتی می بخشند
همین نباتات نقش های شگفت انگیز می زنند
همین جانوران هنرمندانه دام می گسترند تا طعمه به چنگ اورند
هنر تحفه نطنز نیست
هگل پس از پایان فلسفه اش
فرمان حذف هنر را صادر کرد
البته به خطا.
چون هنر فرمی از شعور بشری است و برای جامعه بشری لازم است
مثل عکس رخ مهتاب
که افتاده در آب
در دلم هستی و بین من و تو
فاصلههاست ...! "
فاضلنظری
فاضل جان
مهتاب یعنی تابش ماه
عکس رخ ماه وجود دارد
ولی عکس رخ مهتاب بی معنی است
سگ ها
در همزیستی با انسانها
علامه دهر گشته اند و برای عکاس پوز می گیرند.
رسد هر سگی به جایی که تصورش نمی رفت
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر