آنتونی اشنایدر
(۱۹۹۷)
برگردان
میم حجری
· مادر بزرگ دیگر به ندرت دم پنجره می نشست.
· بیشتر وقت ها روی مبل دراز می کشید.
· یک بار ناگهان گفت:
· «شما که مرا تنها نخواهید گذاشت؟»
· «هرگز، مادر بزرگ، هرگز!»، والنتین هراس زده داد زد.
· بعد، مادر بزرگ دست هایش را دراز کرد و پیشانی میرا و والنتین را بوسه داد.
· «همه چیز رو به راه و بسامان است»، مادر بزرگ با لحن آرام بخشی گفت.
· هر روز، میرا و والنتین بیشتر حس می کنند، که مادر بزرگ را چقدر دوست می دارند.
· ساعات متوالی کنار تخت مادر بزرگ می نشینند، به نقل خاطرات خود راجع به شایا می پردازند و تخته بازی می کنند و یا به قصه های مادر بزرگ گوش می دهند.
· صبح یکی از روزها، مادر چشمانش از اشک لبریز بود.
· پشت سرش بابا ایستاده بود.
· «بیائید پیش مادر بزرگ»، مادر گفت و دستان والنتین و میرا را در دست گرفت.
· مادر بزرگ ـ بی حرف و بی حرکت ـ روی تختش دراز کشیده بود.
· «مادر بزرگ!»، والنتین آهسته گفت.
· «مادر بزرگ!»
· بعد دستان رنگ پریده او را نوازش کرد.
· «او خوابیده، مثل شایا»، مادر گفت.
· «مادر بزرگ!»، والنتین داد زد.
· «بیدار شو، مادر بزرگ!»
· مادر، والنتین را بغل کرد.
· میرا می گریست.
· بابا میرا را بغل کرده بود.
· در بیرون از خانه، پرنده ها می خواندند.
· «یادتان هست»، مادر پرسید.
· «وقتی که مادر بزرگ با چتر بزرگش به خانه ما آمد؟
· آن روز هوا آفتابی بود.»
· والنتین و میرا سرهای شان را به علامت «آری»، تکان دادند.
· «او در دستش جعبه ای داشت.
· این شایا ست، مادر بزرگ گفت.
· این دفتر را مادر بزرگ برای شما به میراث نهاده است.»
· والنتین و میرا دفتر را باز کردند.
· در صفحه اول آن نوشته شده بود:
قصه های شایا!
(شایا یعنی زندگی)
پیشکشی برای میرا و والنتین
· «مادر بزرگ، ما دوستت داریم!»، میرا آهسته گفت.
۱۸ آوریل ۲۰۱۰
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر