۱۴۰۰ اردیبهشت ۲, پنجشنبه

وداع با شایا (۱)

liebevolle großmutter lehre enkelin buch auf sofa - großmutter stock-fotos und bilder

آنتونی اشنایدر

 (۱۹۹۷)

برگردان

میم حجری

  

 خلاصه قصه

مادر بزرگ اکنون در خانه مادر، پدر، میرا و والنتین زندگی می کند.

او در جعبه ای پرنده کوچکی به نام «شایا» را به همراه آورده است.

شایا

جیک جیک می کند و می خواند و همه دوستش دارند.

روزی از روزها، شایا می میرد.

میرا و والنتین غمگین اند.

آندو همراه با مادر بزرگ به مرگ می اندیشند.

این مسئله در تحمل درد وداع با مادر بزرگ به آندو کمک می کند.

 

·    وقتی که مادر بزرگ با چتر بزرگ خود به دیدن میرا و والنتین آمد، هوا آفتابی بود.

 

·    او از ماشین بابا پیاده شد و گفت:

·    «شایا را هم با خودم آوردم.

·    شایا آمده بود پیش من و من صاحبش را پیدا نکردم.»

 

·    مادر بزرگ جعبه ای را در دست داشت که سوراخ های زیادی داشت.

 

·    «شایا؟»، میرا پرسید.

 

·    «آره، شایا»، مادر بزرگ گفت.

·    «نگاه کن و ببین که پر و بال زرد طلائی اش چه درخششی دارد!»

 

·    خوشبختانه مادر بزرگ فکر قفس، دانه و شلوار شنا را هم کرده بود.

 

·    در پنجره آشپزخانه جای آفتابگیری وجود داشت.

 

·    شایا بسیار هیجان زده بود.

 

·    مادر بزرگ کنار قفس نشست و آوازی را سوت زد.

 

·    آنگاه، شایا سرش را کج کرد و به آواز مادر بزرگ گوش داد.

 

·    بدین طریق، دوستی شایا با مادر بزرگ، مادر، بابا، میرا و برادر کوچولوش ـ والنتین ـ شروع شد.

 

·    طولی نکشید که آنها به یکدیگر خو گرفتند.

 

·    حتی بابا دیگر به بهانه غذا دادن هر روزه به شایا و آواز او غر نزد.

 

·    شایا هر روز ظهر از میرا یک تکه سیب دریافت می کرد.

 

·    «بگذارید که شایا در آشپزخانه قدری پرواز کند»، مادر بزرگ گفت.

·    «و گرنه بال هایش زنگ می زنند.»

 

·    وقتی که روزی والنتین برگ گلی را برایش آورد، شایا از ترس خود را به آب ظرفشوئی انداخت.

 

·    مادر بزرگ اغلب دم پنجره، نزد شایا می نشست.

 

·    مادر بزرگ یا با شایا صحبت می کرد و یا به رادیو گوش می داد.

 

·    مادر بزرگ از سمفونی بیشتر از هر چیز خوشش می آمد، شایا هم همراه با آن می خواند.

 

·    وقتی که میرا با والنتین دعوا می کرد، شایا هیجان زده جیک جیک می کرد.

 

·    در نتیجه، میرا و والنتین خنده شان می گرفت و دعوا یادشان می رفت.

 

·    در پائیز، شایا بیشتر از هر وقت دیگر، خیلی از پرهایش را از دست داد.

 

·    «این تعویض لباس شایا ست»، مادر گفت.

·    «شایا حالا لباس زمستانی دریافت می کند.»

 

·    «تو دیگر برای همیشه پیش ما می مانی؟»، والنتین از مادر بزرگ پرسید.

 

·    مادر بزرگ سرش را به علامت «آری»، تکان داد.

 

·     در این اواخر، مادر بزرگ اغلب احساس خستگی می کرد.

 

·    راه رفتن برایش دشوار می نمود.

 

·    وقتی که او یکشنبه ها با بابا به قدم زدن می پرداخت، از چتر بزرگ خود به عنوان عصا استفاده می کرد.

 

·    مادر بزرگ طولانی تر از همیشه می خوابید.

 

·    علاوه بر این، دیگر خوب نمی شنید.

 

·    وقتی مادر بزرگ نامه دریافت می کرد، نامه را تقریبا به کندی والنتین می خواند.

 

·    او اغلب عکس هائی را از کیفش بیرون می آورد و قصه هائی در باره بابا بزرگ به میرا می گفت.

 

·    میرا بابا بزرگ را دیده بود.

 

·    وقتی برف می بارید،، مادر بزرگ دم پنجره، نزد شایا می نشست.

 

·    او به ندرت از خانه بیرون می رفت.

 

·    چشم به راه چی بود، مادر بزرگ؟

 

ادامه دارد.

 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر