۱۴۰۰ فروردین ۳۱, سه‌شنبه

کلنجار سنگ سخنگویی با سگ سخن جویی (۴۴۰)

 فروغ

 میم حجری

 

۵۵۳۱

سنگ سخنگو

ممنون.
گذاشتن کامنت زیر مطلبی به معنی بحث با نویسنده است و بس.
ادبیات ما ادبیات حزب توده ای است.
نه ادبیات لومپنی.
لومپن شناس نئی جان ما خطا اینجا ست.
شما هر ایرادی به افکار لنین دارید
بفرمایید تا هماندیشی کنیم و بطلان ادعای شما و هر کس دیگر را اثبات کنیم.


حالا که آب سر بالا می رود
همه به لنین و لنینیسم حمله می برند.

 
شکست انقلاب سفید و اکتبر که به معنی انقلاب نیست.
به معنی پیروزی عنگلاب است.
خمینی و گربه نره و گربه چف و یلسین و پوتین که انقلابی نیستند.
پس از انقلاب بورژوایی فرانسه (۱۷۸۹) نیز عنگلابی فئودالی پیروز شد
ولی هیچ کسی بدان نام انقلاب نداد
همه از رستاوراسیون یعنی پیروزی ارتجاع سخن گفتند.


 

۵۵۳۲

سنگ سخنگو


  فریدون مشیری


دل که تنگ است کجا باید رفت؟
به در و دشت و دمن؟
یا به باغ و گل و گلزار و چمن؟
یا به یک خلوت و تنهایی امن
دل که تنگ است کجا باید رفت؟
پیر فرزانه مرا بانگ برآورد
که این حرف نکوست ،
دل که تنگ است برو خانه دوست...
شانه اش جایگه گریه تو
سخنش راه گشا
بوسه اش مرهم زخم دل توست
عشق او چاره دلتنگی توست...
دل که تنگ است برو خانه دوست...
خانه اش خانه توست...
باز گفتم:
خانه دوست کجاست؟
گفت پیدایش کن
برو آنجاکه پر از مهر و صفاست
گفتمش در پاسخ:
دوستانی دارم
بهتر از برگ درخت
که دعایم گویند و دعاشان گویم ،
یادشان در دل من ،
قلبشان منزل من...!
صافى آب مرا ياد تو انداخت ، رفيق!
تو دلت سبز ،
لبت سرخ ،
چراغت روشن!
چرخ روزيت هميشه چرخان!
نفست داغ ،
تنت گرم ،
دعايت با من!
روزهايت پى هم خوش باشد‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌


سگ سخن جو

 

فریدون مشیری شاعر توانایی است.
شاعری فیلسوف  از شمال کشور او  اما نشانه خانه دوست را دقیقتر می دهد و می گوید:
دوست را باید میان خیل دشمن جست
 

 

۵۵۳۳

سنگ سخنگو

فکر را پَر بدهید
و نترسید که از سقف عقیده برود بالاتر

فکر باید بپرد
برسد تا سر کوه تردید
و ببیند که میان افق باورها
کفر و ایمان چه به هم نزدیکند.

فکر اگر پَر بکشد
جای این توپ و تفنگ ، اینهمه جنگ
سینه‌ها دشت محبت گردد
دست‌ها مزرع گل‌های قشنگ

فکر اگر پَر بکشد
هیچکس کافر و ننگ و نجس و مشرک نیست
همه پاکیم و رها.
نیما یوشیج


سگ سخن جو

 

وارونه اندیشی های شعرا:
پای پرنده تفکر بسته به نحوه تحصیل نان است.
کسی که قوت لایموت از کام دد خونخوار بدر می کشد،
فرصت رفتن به مدرسه و مکتب ندارد
تا فوت وفن تفکر بیاموزد.
به همین دلیل
خداوندان نعمات مادی
همزمان خداوندان نعمات فکری و هنری اند.

 

۵۵۳۴

سنگ سخنگو

تضادهای جامعتی و جنگها و ستیزها بر سر نان است.
به همین دلیل
افکار
طبقاتی اند
کسی که نان از دسترنج همنوع می خورد،
طرز تفکری پیدا می کند که با طرز تفکر همنوعش از زمین تا آسمان فاصله دارد.
شعور
انعکاس وجود است و نه برعکس.


 

۵۵۳۵

سنگ سخنگو

در کوهستان بیشتر بنگریم
و بسیار بیاندیشیم


سگ سخن جو

 
نیمای یوش نشین هم شعری دارد با همین محتوا:
فکر را پَر بدهید.
نیما خیال میکند که فکر پرنده ای محبوس در قفس کله است
و
دهن
 در این قفس است
که
به محض باز شدنش
 پرنده فکر به پرواز در می آید.
 فکر اما پرنده نیست.
چیست؟

 

۵۵۳۶

سنگ سخنگو

این کردوکارها خاص ایران نیست. 

بنی آدم را در مقیاس گلوبال آدمیت زدایی می کنند. 

آنهم لحظه به لحظه. 

به طور منظم و سیستماتیک.
 

۵۵۳۷

سنگ سخنگو

عجب تحلیلی.
بگذارید روی جمله اول اردلان خم شویم و ببینیم محتوایش چیست؟
یهودیان باور دارند که منتخب، برگزیده و فرزندان محبوب خدا هستند.

چگونه می توان چنین ادعایی را بی پروا پرواز داد؟
این بدان می ماند که کسی ادعا کند که شیعیان جهان

 قصد برگشت به صدر اسلام را دارند.
اگر هم کسی احیانا دلیل بخواهد، از مواعظ بنیادگرایان شیعی (مثلا خمینی) نقل قول آورد.

 

۵۵۳۸

سنگ سخنگو

حمید مصدق

تـــــوبــه مـــن خندیدی و نمیدانستی

مـــن به چه دلهره از باغـــچه همســـایه

ســــیب رادزدیدم

باغبــــان ازپی مــــن تنددوید

ســــیب دندان زده را دست تودید

غضب آلــــود به من کردنـــگاه

ســـیب دندان زده ازدســت توافتادبه خــــاک

و تـــو رفتــی وهنـــوز سالهــــاست

که درگـــوش من آرام آرام

خش خش گام توتکرارکنان میدهد آزارم

ومن اندیشه کــنان

غرق این پنــــدارنم

که چرا باغچه کوچک مــا ســـیب نداشت.

پایان

من گرفتار شبم در پی ماه آمده ام
سیب را دست تو دیدم به گناه آمده ام ،
سیب دندان زده از دست تو افتاد زمین
باغبانم که فقط محض نگاه آمده ام ،
چال اگر در دل آن صورت کنعانی هست
بی برادر همه شب در پی چاه آمده ام ،
شب و گیسوی تو تا باز به هم پیوستند
من به شبگردی این شهر سیاه آمده ام ،
این همه تند مرو شعر مرا خسته مکن
من که در هر غزلم سوی تو راه آمده ام،
 

 

فروغ

مـــن بــه توخنـــدیدم

چــون کــه میدانســـتم

تو

به چه دلهره ای

ازباغچــه همــسایه

ســیب را دزدی

پـــدرم ازپـــی توتند دوید

ونمـــیدانستی باغــبان باغــچه همسایه

پـــدر پـــیر مـــن است.

مـــن به توخنـــدیدم

تا کـــه با خــنده به تــو

پـــاسخ عشق تـــو را خالـــصانه بدهم

بـــغض چشـــمان تـــولیـــک

لرزه انداخت به دستان من و

ســــیب دندان زده ازدســت مــــن افتادب ــه خـــاک

دل مـــن گفت :

«بــــرو»

چون نمیـــخواست بـــه خاطر بسپارد

گریــــه تلخ تـــو را.

و

مـــن رفتم

و

هنوز سالها ست

که در ذهـــن من آرام آرام

حیرت و بغــــض تو

تکرارکنان

میــــدهد آزارام

و

مــــن اندیشه کنان غرق دراین پندارم

کـــه چه میشد

اگـــرباغچه خانـــه ی ما

ســـــیب نداشـــت!

پایان

 


ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر