آنتونی اشنایدر
(۱۹۹۷)
برگردان
میم حجری
· صبح یکی از روزهای بهمن ماه، آشپزخانه ساکت ساکت بود.
· شایا نه روی میله قفس، بلکه در کف قفس نشسته بود و چشمانش نیمه باز بودند.
· «شایا چشه؟»، والنتین با نگرانی پرسید.
· «چرا دیگر غذا نمی خورد، آبتنی نمی کند؟»
· «شاید بدنش درد می کند»، مادر بزرگ گفت و با والنتین برای شایا آشیانه ای از پشم و پنبه درست کرد.
· سر شایا خیلی سنگین بود.
· والنتن آشیانه را با پرنده کوچولو در دستانش گرفته بود و با خود به همه جا می برد.
· «شایا حالا به ما احتیاج دارد»، مادر بزرگ گفت.
· بیرون از خانه، برف سنگینی بر زمین نشسته بود.
· مادر به منقار شایا آب می پاشید.
· شایا ناگهان شروع کرد به نوک زدن به دور و بر خود.
· والنتین را ترس برداشت.
· شباهنگام، والنتین و میرا شایا را در کف قفس خواباندند.
· مادر دستمالی به روی قفس انداخت، تا نور مزاحمتی برای شایا ایجاد نکند.
· والنتین صبح زود به آشپزخانه دوید.
· «شایا همچنان در خواب است»، والنتین داد زد.
· پشت پنجره توفان برف و باد بود.
· «شایا دیگر بیدار نمی شود»، والنتین ناگهان گفت و بعد به گریه در آمد و به نوازش پرهای زرد طلائی آن پرداخت.
· مادر بزرگ والنتین را بغل کرد.
· همه غمگین شدند.
· آنگاه، مادر بزرگ زیباترین دستمال خود را بیرون آورد و روی شایا کشید.
· بابا زیر درخت نارون در باغچه، قبری کند.
· مادر بزرگ پالتوی زمستانی اش را پوشیده بود و کلاه خز بر سر داشت.
· والنتین شایا را با احتیاط به گور سپرد و بابا بر روی آن، خاک و برف ریخت.
· «پرنده عزیز طلائی!»، والنتین زیر لب زمزمه کرد.
· در آشپزخانه، اکنون سکوت مطلق حکمفرما ست.
· مادر قفس را به پستو برده است.
· اکنون مادر بزرگ دم پنجره تنها نشسته است.
· والنتین به نارون چشم دوخته است.
· پای درخت نارون آرامگاه شایا ست.
· «مادر بزرگ!»، والنتین گفت.
· «تو هم روزی می میری؟»
· مادر بزرگ به علامت «آری»، سرش را تکان داد.
· «شایا اما با این حال، هنوز هم زنده است.
· می دانی؟
· شایا هنوز هم زنده است، برای اینکه ما دوستش می داریم»، مادر بزرگ گفت و عکسی از کیفش بیرون آورد.
· «این شایا ست!»، والنتین شادمانه داد زد.
· «این عکس برای تو ست»، مادر بزرگ گفت و بعد آنها به نقل خاطرات خود در باره شایا پرداختند.
· نهرهای نور خورشید بر جای خالی شایا در لب پنجره جاری بودند.
· «می آئی برویم نزد شایا؟»، والنتین پرسید.
· مادر بزرگ به زحمت پالتوی خود را پوشید و به جست و جوی چترش پرداخت.
· آرام آرام و نفس نفس زنان از پله ها پائین رفت.
· والنتین با احتیاط دستش را در دست گرفت و محکم نگه داشت.
· مادر بزرگ در جیب پالتو اش، یک حلقه چرخریسک داشت.
· آن را بر شاخه نارون بالای گور شایا محکم بست.
· بعد آندو به خانه برگشتند.
· مادر بزرگ بزحمت از پله ها بالا رفت.
ادامه دارد.
ببخشید استاد ، فکر می کردم لاقل شما پاسخی سر راست به دانشجوهاینان می دهد و به جای پاسخگویی و هم اندیشی در مورد موضوع مطروحه ، دانش جو را طبق شالوده ی نظام حاکم ، تحت استحمار و استثمار قرار نمی دهید و نمی فریبیدش و وی را سرگردان نمی نمایید .
پاسخحذفدر خاطرم هست ، روزی در ایام نوجوانی ، گرچه نمی افتد چنین بر هر کسی ، سر کلاس درس فوقالعاده ی جغرافی ، برای دانش آموزان نخبه و تیزهوش جهت شرکت در مسابقات علمی کشوری ، با خانم معلم بر سر موقعیت جغرافیایی شهر زاهدان دچار اختلاف شدم ، وی اصرار داشت که زاهدان درست در شرق است و من در پاسخنامه نوشته بودم جنوب شرقی ، اما نپذیرفت و نمره اش را هم نداد .
بعد از کلاس بلافاصله به خانه آمدم و در کتاب های جغرافی پدرم به دنبال مکان زاهدان گشتم ، اگر بخواهیم مته به خشخاش بگذاریم بایستی گفت که زاهدان در حد فاصل خط افقی و عمودی شمالی جنوبی و شرقی غربی قرار دارد . چندین تصویر برای جلسه ی بعد تهیه کردم و به وی نشان دادم ، اما ایشان بدون تامل و حتی کمترین تردید ، و بررسی موشکافانه ی مجدد ، حرفم را نپذیرفت و کماکان می گفت ، زاهدان شرق ایران است . از آن روی گفتم که شاید شما نیز ، بسان فرویدیسم ها ، ریشه های سرخوردگی افراد را در دوران کودکی آنها بجویید ، هر چند که هیچ معلولی بی علت نیست و سرخوردگی های دوران کودکی افراد هم در نهایت منتج از شرایط اقتصادی و فرهنگی حاکم بر اجتماع است . اگر اجازه بدهید ، می خواهم اکنون کلاس را ترک کنم.
فرویدیست ها
پاسخحذفریشه های اختلالات روانی افراد را در واپسخوردگی های دوران کودکی بجویید.
پاسخحذفممنون
پاسخحذفاستاد خودتان هستید.
ما سگ دربدری بیش نیستیم