آنتونی اشنایدر
(۱۹۹۷)
برگردان
میم حجری
خلاصه قصه
مادر بزرگ اکنون در خانه مادر، پدر، میرا و والنتین زندگی می کند.
او در جعبه ای پرنده کوچکی به نام «شایا» را به همراه آورده است.
شایا
جیک جیک می کند و می خواند و همه دوستش دارند.
روزی از روزها، شایا می میرد.
میرا و والنتین غمگین اند.
آندو همراه با مادر بزرگ به مرگ می اندیشند.
این مسئله در تحمل درد وداع با مادر بزرگ به آندو کمک می کند.
· وقتی که مادر بزرگ با چتر بزرگ خود به دیدن میرا و والنتین آمد، هوا آفتابی بود.
· او از ماشین بابا پیاده شد و گفت:
· «شایا را هم با خودم آوردم.
· شایا آمده بود پیش من و من صاحبش را پیدا نکردم.»
· مادر بزرگ جعبه ای را در دست داشت که سوراخ های زیادی داشت.
· «شایا؟»، میرا پرسید.
· «آره، شایا»، مادر بزرگ گفت.
· «نگاه کن و ببین که پر و بال زرد طلائی اش چه درخششی دارد!»
· خوشبختانه مادر بزرگ فکر قفس، دانه و شلوار شنا را هم کرده بود.
· در پنجره آشپزخانه جای آفتابگیری وجود داشت.
· شایا بسیار هیجان زده بود.
· مادر بزرگ کنار قفس نشست و آوازی را سوت زد.
· آنگاه، شایا سرش را کج کرد و به آواز مادر بزرگ گوش داد.
· بدین طریق، دوستی شایا با مادر بزرگ، مادر، بابا، میرا و برادر کوچولوش ـ والنتین ـ شروع شد.
· طولی نکشید که آنها به یکدیگر خو گرفتند.
· حتی بابا دیگر به بهانه غذا دادن هر روزه به شایا و آواز او غر نزد.
· شایا هر روز ظهر از میرا یک تکه سیب دریافت می کرد.
· «بگذارید که شایا در آشپزخانه قدری پرواز کند»، مادر بزرگ گفت.
· «و گرنه بال هایش زنگ می زنند.»
· وقتی که روزی والنتین برگ گلی را برایش آورد، شایا از ترس خود را به آب ظرفشوئی انداخت.
· مادر بزرگ اغلب دم پنجره، نزد شایا می نشست.
· مادر بزرگ یا با شایا صحبت می کرد و یا به رادیو گوش می داد.
· مادر بزرگ از سمفونی بیشتر از هر چیز خوشش می آمد، شایا هم همراه با آن می خواند.
· وقتی که میرا با والنتین دعوا می کرد، شایا هیجان زده جیک جیک می کرد.
· در نتیجه، میرا و والنتین خنده شان می گرفت و دعوا یادشان می رفت.
· در پائیز، شایا بیشتر از هر وقت دیگر، خیلی از پرهایش را از دست داد.
· «این تعویض لباس شایا ست»، مادر گفت.
· «شایا حالا لباس زمستانی دریافت می کند.»
· «تو دیگر برای همیشه پیش ما می مانی؟»، والنتین از مادر بزرگ پرسید.
· مادر بزرگ سرش را به علامت «آری»، تکان داد.
· در این اواخر، مادر بزرگ اغلب احساس خستگی می کرد.
· راه رفتن برایش دشوار می نمود.
· وقتی که او یکشنبه ها با بابا به قدم زدن می پرداخت، از چتر بزرگ خود به عنوان عصا استفاده می کرد.
· مادر بزرگ طولانی تر از همیشه می خوابید.
· علاوه بر این، دیگر خوب نمی شنید.
· وقتی مادر بزرگ نامه دریافت می کرد، نامه را تقریبا به کندی والنتین می خواند.
· او اغلب عکس هائی را از کیفش بیرون می آورد و قصه هائی در باره بابا بزرگ به میرا می گفت.
· میرا بابا بزرگ را دیده بود.
· وقتی برف می بارید،، مادر بزرگ دم پنجره، نزد شایا می نشست.
· او به ندرت از خانه بیرون می رفت.
· چشم به راه چی بود، مادر بزرگ؟
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر