جینا روک پاکو
(۱۹۳۱)
متن ساده شده توسط
ریتا کویتک
برگردان
میم حجری
فصل هفتم
مریم مقدس کوچولو!
· بچه ها اغلب با کنراد صحبت می کنند.
· بچه ها.
· به محض اینکه سر و کله او در جائی پیدا می شود، بچه ها از زمین می رویند.
· بچه ها از خانه ها می آیند، از اصطبل ها می آیند، از درخت ها پائین می آیند، از بازی دست می کشند و به تماشای کنراد می پردازند.
· در آغاز از او فاصله می گیرند و سکوت می کنند.
· «هان، چه خبرها؟»، کنراد می گوید.
· او تکه نانی برمی دارد و کالباسی می برد و لقمه ای درست می کند.
· بچه ها او را به همدیگر نشان می دهند و می گویند:
· «نگاهش کن، چه وضع و حالی دارد!»
· «آواره ای است.»
· بچه ها فکر می کنند، که کنراد آزاد است.
· او مجبور نیست که به اداره و یا به کارخانه برود.
· او وقت فراوان دارد.
· او هرجا که دلش بخواهد، می تواند برود.
· بچه ها هم دلشان همین را می خواهد.
· «آزاد، مثل پرنده ها»، بچه ها می اندیشند.
· «با این تفاوت، که کنراد نمی تواند پرواز کند و با چکمه های بزرگ سنگین بر روی زمین ایستاده است. »
· «و چنین کسی وابسته کسی و دلبسته چیزی نیست»، بچه ها می اندیشند.
· «رونده آواره ای از این دست، نه خانه دارد، نه خانه، نه خانواده و نه دین و مذهب.»، بچه ها می اندیشند.
· آنگاه شاید دیگر دلشان نخواهد که مثل کنراد باشند.
· «بنشینید!»، کنراد می گوید.
· و مشغول خوردن می شود.
· «ناهار نخورده ای؟»، دختر کوچولویی می پرسد.
· کنراد به نشانه «نه»، سرش را تکان می دهد.
· «چرا نه؟»، دخترک می پرسد.
· «برای اینکه خوابیده بودم»، کنراد می گوید.
· «در کوله پشتی ات چی داری؟»، پسر کوچولویی می پرسد.
· کنراد محتوای کوله پشتی را نشان شان می دهد.
· آنگاه بچه ها نزدیکتر می آیند و دور تا دور او می نشینند.
· «در بقچه ات چی داری؟»، یکی دیگر از بچه ها می پرسد.
· «در جیب کتت چی هست؟»، بچه ای دیگر می پرسد و کنراد لبخند می زند.
· کنراد در جیب کتش چیز بخصوصی دارد.
· «فکر می کنید در جیب کتم چی دارم؟»، کنراد می پرسد.
· «پول»، بچه ها می گویند.
· «و پیپ»
· کنراد سرش را به نشانه «نه» تکان می دهد.
· دست در جیب می کند، ولی دستش را بیرون نمی آورد.
· «مریم مقدس کوچولویی در جیب دارم»، کنراد می گوید.
· «مریم مقدس خیلی کوچولویی.»
· اما بچه ها باور نمی کنند.
· اینکه آواره ای مثل کنراد، مریم مقدسی در جیب دارد، برای بچه ها غیرقابل تصور است.
· «باور کنید که من مریم مقدسی در جیب دارم»، کنراد می گوید و دستش را از جیب بیرون می آورد، بازش می کند و مجسمه کوچولوی مریم مقدس را نشان شان می دهد.
· مجسمه بسیار کوچولوی چوبی به رنگ صورتی ـ آبی.
· «آخ»، بچه ها می گویند.
· «راست می گوید!
· مریم مقدس او اما سر ندارد»، بچه ها می گویند.
· سر مریم مقدس را هم کنراد از جیب بیرون می آورد و بر تن مریم مقدس می گذارد.
· « این سر به این تن تعلق دارد»، کنراد می گوید.
· «چرا سر از تن جدا شده؟»، دختر کوچولویی می خواهد بداند.
· کنراد بچه ها را تماشا می کند.
· او بچه ها را یکی پس از دیگری تماشا می کند.
· معلوم نیست که او می اندیشد و یا چیزی برای گفتن می جوید.
· «چندی قبل»، کنراد می گوید.
· «جنگ بود و مردم به همدیگر شلیک می کردند.»
· بچه ها از این ماجرا خبر دارند.
· «در آن موقع مریم مقدس در جیب من بود»، کنراد می گوید.
· «او از من محافظت کرده.
· او سرش را فدای من کرده است»، او می گوید.
· «اگر مریم مقدس نبود، شاید من کشته شده بودم.»
· بچه ها به نشانه «تأیید» سرشان را تکان می دهند و سکوت می کنند و می اندیشند که آواره ای از این دست، آن نیست که آنها تصور می کردند.
· او اگرچه خانه و خانواده ندارد، ولی دین و مذهب دارد.
سؤال هفتم
بچه ها می خواهند و در عین حال نمی خواهند که مثل کنراد باشند.
شما هم همینطور؟
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر