۱۳۹۹ مهر ۳, پنجشنبه

درنگی در شعر سهراب سپهری (۲۹)

 

 

مسافر

ادامه 

 
سفر دراز نبود:
عبور چلچله از حجم وقت کم می‌کرد.
 
و در مصاحبه باد و شیروانی‌ها
اشاره‌ها به سر آغاز هوش بر می‌گشت.
 
در آن دقیقه که از ارتفاع تابستان
به «جاجرود» خروشان نگاه می‌کردی،
چه اتفاق افتاد
که خواب سبز تو را سارها درو کردند؟
 
و فصل؟
 فصل درو بود.
 
و با نشستن یک سار روی شاخه یک سرو
کتاب فصل ورق خورد
و سطر اولش این بود:
حیات، غفلت رنگین یک دقیقه «حوا» است.
 
نگاه می‌کردی:
میان گاو و چمن ذهن باد در جریان بود.
 
به یادگاری شاتوت روی پوست فصل
نگاه می‌کردی،
حضور سبز قبایی میان شبدرها
خراش صورت احساس را مرمت کرد.
 
ببین، همیشه خراشی است روی صورت احساس.
 
همیشه چیزی، انگار هوشیاری خواب،
به نرمی قدم مرگ می‌رسد از پشت
و روی شانه ما دست می‌گذارد
و ما حرارت انگشت‌های روشن او را
بسان سم گوارایی
کنار حادثه سر می‌کشیم.
 
«وِنیز»، یادت هست،
و روی ترعه آرام؟
 
در آن مجادله زنگدار آب و زمین
که وقت از پس منشور دیده می‌شد
تکان قایق، ذهن تو را تکانی داد:
غبار عادت پیوسته در مسیر تماشا ست.
 
همیشه با نفس تازه راه باید رفت
و فوت باید کرد
که پاک پاک شود صورت طلایی مرگ.
 
کجاست سنگ رنوس؟
 
(رنوس
نام سنگی است که هر کس خاتمی از آن سنگ در انگشت کند غم و اندوه و حزن بدو نرسد
 
ادامه دارد.



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر