۳۱
در جنگل های شهر بمبای هند
شکارچی ئی
را
ببری
گرفته
و
می برد
تا
با
توله هایش
نوش جان کند.
پسر شکارچی
تفنگ به دست خود را به ببر رساند و نشانه گرفت.
شکارچی داد زد:
«پسرم به پاهاش بزن.
پوستی که سوراخ داشته باشد،
به
زحمت
می توان
به
نصف قیمت فروخت.»
۳۲
مرد خودخواهی در شهر هوان به رفیقش گفت:
«بیا همه چیز را با هم عادلانه قسمت کنیم:
من روی تخت فنری تو بخوابم
و
تو
روی پالتوی من بخوابی.
وقتی از کوه بالا می رویم،
تو
پشت سرم می آیی و هلم می دهی.
وقتی از کوه پایین می آییم،
من
پشت سرت می آید و از شانه هایت می گیرم.
اگر
تو
زن گرفتی،
من با زنت می خوابم.
اگر
من
زن گرفتم،
من با زنم می خوابم.
اگر
تو
به
عهدت وفا نکنی،
من
پس از تو می میرم
و
اگر
من به عهدم وفا نکنم،
تو
قبل از من می میری.»
۳۳
دو نفر راجع به مسئله فلسفی مهمی با هم بحث می کردند.
تا اینکه یکی از آندو عصبانی شد
و
گفت:
«تو که خیلی با هوشی،
حتما می دانی
که
چرا نان کره مال همیشه روی طرف غلطش (طرف بی کره اش) زمین می افتد؟»
حریف گفت:
«بذار، امتحان کنیم.»
بعد روی نان، کره مالید و انداخت زمین.
دیگری گفت:
«دیدی؟
نان کره مال همیشه روی طرف غلطش (روی طرف بی کره اش) زمین می افتد.»
حریف داد زد:
«چشمایت را واکن و نگاه کن.
برای خودت تئوری خوبی ساخته ای.»
دیگری نان کره مال را که روی طرف کره دارش افتاده بود،
برداشت
کره
را
کند
و
گفت:
«خیال کردی که من خرم؟
کره را روی طرف غلط نان می مالی و زمین می اندازی.»
۳۴
خر سواری به مردی برخورد که سوار بر اسب تازی زیبایی در راه بود.
خرسوار
از
خر
پیاده شد.
تعظیم کرد و گفت:
«دل تان نمی خواهد که اسب تان را با خر من عوض کنید؟»
اسب سوار خندید
و
گفت:
«مگر خری؟»
خرسوار گفت:
«نه.»
اسب سوار گفت:
«ولی من فکر کردم که ممکن است که خر باشی.»
۳۵
سال های سال
یوهان
نوکر سرهنگ
آخر هر ماه
در
هزینه ماهانه ای که به سرهنگ گزارش می داد،
می نوشت:
«الف. میم. ۵۰ تومان»
سرهنگ
روزی پرسید:
«یوهان.
این مبلغ ثابت ماهانه، الف میم ۵۰ تومان چیه؟»
یوهان جواب داد:
«جناب سرهنگ.
الف میم ۵۰ تومان یعنی اگر ممکن است، ۵۰ تومان.»
۳۶
خیاط در صدد بریدن پارچه بود.
ولی
پارچه
را
مرتب پشت و رو می کرد
و
نمی توانست، تصمیم بگیرد.
شاگردش پرسید:
«مشکل چیه، استاد؟»
خیاط گفت:
«مشکل این است که وقتی سهم خودم را از پارچه می برم، برای مشتری کمتر می ماند
و
وقتی به اندازه کافی برای مشتری می برم،
برای خودم کمتر می ماند.»
۳۷
میزبان خسیسی
همیشه
لیوان میهمانان
را
تا نصفه از نوشابه پر می کرد.
یکی از روزها
سر سفره
یکی از میهمانان
اره خواست.
میزبان حیرت زده پرسید:
«سر سفره اره به چه دردت می خورد؟»
میهمان
به
لیوان نیمه پرش اشاره کرد
و
گفت:
«می خواهم قسمت بالایی لیوان را که در هر صورت لازم ندارم،
اره کنم.»
۳۸
واعظ دوره گرد تند و تیزی وارد روستا شد.
مجاور مسجد روستا
از
تند و تیزی اش
خبر داشت.
به
او
گفت:
«به
منبر برو
ولی
روده درازی نکن.»
واعظ دوره گرد گفت:
«حتما»
و
از
پله های منبر بالا رفت و ساعت ها به وعظ پرداخت.
آن سان که مؤمنین خسته شدند.
مجاور مسجد روستا
بالاخره
پا شد و گفت:
«این کلید مسجد است.
هر وقت موعظه ات تمام شد، در مسجد را ببند
و کلید را به بقال سر کوچه بده.»
۳۹
مردی در هوانگ هو
افتاد در آب و خطر غرق شدنش می رفت.
پسرش داد زد:
«کمک.
کمک.
هرکس پدرم را نجات دهد، اجر عظیمی به نصیب خواهد برد.»
مرد
به
زحمت از لای و لجن
سر بدر کشید
و
گفت:
«کسی باید نجاتم دهد که بیشتر از ۳ کاندارین نگیرد.»
۴۰
معرکه گیری در ژاپن قدیم
جلوی در معرکه خانه
داد می زد:
«ایها الناس بشتابید
اگر
می خواهید ببری از هلند ببینید.
ببری واقعا واقعی.»
حریفی پرسید:
«ببر هلندی
واقعا
شبیه این ببر در تابلوی معرکه خانه است؟»
معرکه گیر گفت:
«صد در صد.»
حریف گفت:
«مگه مردم خرند که برای دیدن ببری که می بینند،
وقت عزیزتر از طلای خود را تلف کنند
و
ضمنا
پول بپردازند؟»
۴۱
مردی از اهالی کیوتو
در
دوره شوگون
در
هر فرصتی بدون دلیلی
می گفت:
«عجب خری!»
حریفی گفت:
«احتیاط کن و مرتب نگو:
«عجب خری.»
اخیرا
یکی همین حرف را زده بود
که
بازداشت شد و بعد به دار آویخته شد تا زبانش از دهانش بیرون زد.»
مرد کیوتویی گفت:
«عجب خری!»
۴۲
حریفی می خواست با درشکه پست به پایتخت سفر کند.
از
درشکه ران
پرسید:
«چند ساعت طول می کشد؟»
درشکه ران گفت:
«با یک اسب برای طی ۴۰ کیلومتر ۴ ساعت طول می کشد.»
حریف پرسید:
«با ۲ اسب چند ساعت؟»
«۲ ساعت.»
حریف پرسید:
«با ۴ اسب چند ساعت؟»
درشکه ران گفت:
«۱ ساعت.»
حریف گفت:
«عالیه.
۱۲ اسب ببند به درشکه
تا
درجا
آنجا
باشیم.»
۴۳
زن ژاپنی فقیری
وضع حمل دشواری داشت و درد می کشید.
همسرش
که
تاب تحمل درد زن را نداشت،
لخت شد،
خود
را
به
سر چاه آب رساند.
دلو پر از آب
را
بر سر خود خالی کرد
و
فریاد زد:
«خدایا
وضع حمل همسرم را تسهیل کن.
من هم برای معبدت در مجلل بزرگی می خرم.»
زن دردمندش
شنید
و
داد زد:
«بس کن.
لامصب.
اگر وضع حمل من راحت شود،
ما
حتی
قادر به تهیه دری زوار در رفته ای برای معبد خدا نیستیم.
چه رسد به تهیه در مجللی.»
همسر زن داد زد:
«تا من خدا را گول می زنم،
تو به عوض حرف زدن، بزا.»
۴۴
پیرمرد خسیسی در حال نزع بود.
به
قوم و خویش خویش
که
حاضر بودند،
گفت:
«برای من خود را به لحاظ مالی به زحمت نیندازید.
در گرگ و میش صبح
جنازه ام را یواشکی به قبرستان ببرید و چال کنید.»
قوم و خویش
گفتند:
«مال دنیا مهم نیست.
ما
بسان دیگران
تو
را
محترمانه
کفن و دفن می کنیم.»
پیر مرد
با
خشم و غضب
برخاست و روی تخت نشست
و
گفت:
«اگر چنین است، من اصلا نمی خواهم بمیرم.»
۴۵
دو تن از یهودیان گتو در گالیسیا کنار هم نشسته بودند.
یکی از آندو پرسید:
«به چه می اندیشی؟»
دیگری جواب داد:
«در فکر اینم که افکار از درون به برون می آیند
و
یا
از برون به درون می روند؟
نظر تو چیه؟»
یهودی دیگر گفت:
«عروس من سکینه
میگه:
«آره.»
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر