فریدون مشیری
(۱۳۰۵ ـ ۱۳۷۹)
درنگی
از
میم حجری
۱
به
این سفر
که
کجا می روم؟
چه خواهم شد ؟
مشیری
به مثابه مسافر عاطل و باطل و منفعل و معطل
کنار پنجره قطار جهان
مثل بقیه مسافران
ایستاده است
و
«می اندیشد»
به
مقصد و آخر و عاقبت خویش.
این «اندیشه» ناقص، از آن خود مشیری مسافر نیست.
این اندیشه را مولانا
به صورت همه جانبه تر و کامل تر و دیالک تیکی تر
صدها سال قبل
تبیین داشته است:
روزها فکر من این است و همه شب سخنم
که
چرا غافل از احوال دل خویشتنم
از
کجا
آمده ام
آمدنم
بهر چه بود
به
کجا
می روم
آخر ننمایی وطنم
مانده ام سخت عجب کز چه سبب ساخت مرا
یا
چه بوده است مراد وی از این ساختنم
آنچه از عالم عِلوی است من آن می گویم
رخت خود باز بر آنم که همانجا فکنم
مرغ باغ ملکوتم
نِیم از عالم خاک
چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم
کیست آن گوش که او می شنود آوازم
یا
کدام است سخن می کند اندر دهنم
کیست در دیده که از دیده برون می نگرد
یا
چه جان است
نگویی که منش پیرهنم
تا
به
تحقیق
مرا منزل و ره ننمایی
یک دم آرام نگیرم
نفسی دم نزنم
می وصلم بچشان
تا
در زندان ابد
به
یکی عربده
مستانه
به هم درشکنم
من به خود نامدم اینجا که به خود باز روم
آنکه آورد مرا باز برد تا وطنم
تو مپندار که من شعر به خود می گویم
تا که هشیارم و بیدار
یکی دم نزنم
که
چرا غافل از احوال دل خویشتنم
از
کجا
آمده ام
آمدنم
بهر چه بود
به
کجا
می روم
آخر ننمایی وطنم
مانده ام سخت عجب کز چه سبب ساخت مرا
یا
چه بوده است مراد وی از این ساختنم
آنچه از عالم عِلوی است من آن می گویم
رخت خود باز بر آنم که همانجا فکنم
مرغ باغ ملکوتم
نِیم از عالم خاک
چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم
کیست آن گوش که او می شنود آوازم
یا
کدام است سخن می کند اندر دهنم
کیست در دیده که از دیده برون می نگرد
یا
چه جان است
نگویی که منش پیرهنم
تا
به
تحقیق
مرا منزل و ره ننمایی
یک دم آرام نگیرم
نفسی دم نزنم
می وصلم بچشان
تا
در زندان ابد
به
یکی عربده
مستانه
به هم درشکنم
من به خود نامدم اینجا که به خود باز روم
آنکه آورد مرا باز برد تا وطنم
تو مپندار که من شعر به خود می گویم
تا که هشیارم و بیدار
یکی دم نزنم
مولانا
اندیشنده تر و خردگراتر از مشیری
است.
این شعر مولانا
باید
مستقلا
تحلیل شود
تا
ضمنا
عقب ماندگی مشیری از قافله تفکر روشن گردد.
۲
به
این سفر
که
کجا می روم؟
چه خواهم شد ؟
البته این سؤال ناقص الخلقه مشیری
با
نیهلیسم فلسفی او
در
تضاد است.
به
سرنوشت بشر
به
این حکایت غمگین که «زندگی» نامند
به
این هیاهوی دیوانه وار بر سر هیچ!
اگر
زندگی
هیاهویی بر سر هیچ باشد،
مشیری دیگر نباید بپرسد که هدف و مقصد و مقصود از زندگی چیست و سرانجامش چه خواهد شد.
۳
به
آسمان،
به
پرنده، درخت، دریا، کوه
به
گرم پوئی باد،
به
سرد مهری ماه،
که
بی خیال تر از آفتاب می گذرد.
مشیری
ضمنا
به
عناصر طبیعت
«می اندیشد»
به
باد
که
گرم می پوید
به
ماه
که
سردمهر است
و
بی خیال تر از آفتاب می گذرد.
حتما
قطار جهان مشیری در استوا حرکت می کرده است
که
باد گرم
در بین بوده است.
اگر از سیبری می گذشت،
مشیری
به
سردپویی باد
«می اندیشید.»
حالا
چرا
ماه
سردمهر است
و
منظور از سردمهری چیست؟
مشیری در این بند شعر
دوئالیسم دیگری را مطرح می سازد:
دوئالیسم گرم و سرد
را.
۴
کنار پنجره ام (هستم) با خیال خود،
ناگاه
صدای سوت قطار
ز مهلتی که نمانده است،
می دهد هشدار
که
قدر نیم نفس
منتظر نخواهد شد.
پیاده باید شد!
در
آن کرانه بی انتها،
در
آن تاریک.
خدا را صد هزار شکر
که
بالاخره
مقصد مشیری
معلوم شد:
کرانه ای بی کران
و
ظلمتکده ای آنچنان.
۵
تنم به سان غریقی است در کشاکش موج
نه
هیچ راه گریزی به بی کران فضا
نه
هیچ ساحل امنی در این افق پیدا
نه
هیچ نقطه پایاب
و
آب می گذرد.
مشیری مسافر
در این بند آخر شعر
به
شناگری ماهر
استحاله می یابد
که
با
امواج رود در کشمکش است
و
همه
درها و پنجره ها
به
رویش بسته است:
نه
می تواند به فضا بپرد
نه
می تواند به ساحل برسد
و
نه
حتی
می تواند به اعماق رود سقوط کند.
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر