تولدی دیگر
درنگی
از
ربابه نون
تنها تر از یک برگ
با بار شادی های مهجورم
در
آبهای سبز تابستان
آرام می رانم
تا
سرزمین مرگ
تا
ساحل غم های پاییزی
در
سایه ای
خود را رها کردم
در
سایهٔ بی اعتبار عشق
در
سایه فرّار خوشبختی
در
سایهٔ ناپایداری ها
شبها
که
می چرخد نسیمی گیج
در آسمان کوته دلتنگ
شبها
که
می پیچد مِهی خونین
در
کوچه های آبی رگ ها
شبها
که
تنهاییم
با
رعشه های روح مان،
تنها
در
ضربه های نبض
می جوشد
احساس هستی،
هستی بیمار
«در انتظار دره ها رازی است»
این را به روی قله های کوه
بر
سنگ های سهمگین
کندند
آنها
که
در
خط سقوط خویش
یک شب سکوت کوهساران
را
از
التماسی تلخ
آکندند
«در اضطراب دست های پر،
آرامش دستان خالی نیست
خاموشی ویرانه ها زیبا ست.»
این
را
زنی
در
آب ها
می خواند
در
آبهای سبز تابستان
گویی که در ویرانه ها می زیست
ما
یکدگر را با نفس هامان
آلوده می سازیم
آلودهٔ تقوای خوشبختی
ما
از صدای باد می ترسیم
ما
از نفوذ سایه های شک
در
باغ های بوسه هامان
رنگ می بازیم
ما
در
تمام میهمانی های قصر نور
از
وحشت آواز
می لرزیم
اکنون تو اینجایی
گسترده چون عطر اقاقی ها
در
کوچه های صبح
بر
سینه ام
سنگین
در
دستهایم
داغ
در
گیسوانم
رفته، از خود سوخته، مدهوش
اکنون تو اینجایی
چیزی وسیع و تیره و انبوه
چیزی مشوّش چون صدای دوردست روز
بر مردمک های پریشانم
می چرخد و می گسترد خود
را
شاید
مرا از چشمه می گیرند
شاید
مرا از شاخه می چینند
شاید
مرا مثل دری بر لحظه های بعد می بندند
شاید...
دیگر نمی بینم .
ما
بر
زمینی هرزه
روییدیم
ما
بر
زمینی هرزه
می باریم
ما
«هیچ»
را
در
راه ها
دیدیم
بر
اسب زرد بالدار خویش
چون پادشاهی
راه می پیمود
افسوس،
ما خوشبخت و آرامیم
افسوس،
ما دلتنگ و خاموشیم
خوشبخت،
زیرا دوست می داریم
دلتنگ،
زیرا عشق نفرینی است.
پایان
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر