۱۳۹۴ آبان ۱۲, سه‌شنبه

داش آکل (4)

صادق هدایت 
ویرایش از تارنمای دایرة المعارف روشنگری

·        ولی این مسئولیت بیش از هر چیز او را در فشار گذاشته بود.

·        کسی که توی مال خودش توپ بسته بود و از لاابالی گری، مقداری از دارائی خودش را آتش زده بود، هر روز از صبح زود که بلند می شد، به فکر این بود که درآمد املاک حاجی را زیادتر بکند.

·        زن و بچه های او را در خانهٔ کوچکتر برد.

·        خانه شخصی آنها را کرایه داد، برای بچه هایش معلم سرخانه آورد، دارائی او را به جریان انداخت و از صبح تا شام مشغول دوندگی و سرکشی به علاقه و املاک حاجی بود.

·        از این به بعد داش آکل از شبگردی و قرق کردن چهار سو کناره گرفت.

·        دیگر با دوستانش جوششی نداشت و آن شور سابق از سرش افتاد.

·        ولی همهٔ داش ها (لوطی های محله)  و لات ها که با او همچشمی داشتند به تحریک آخوندها می پرداختند که دست شان از مال حاجی کوتاه شده بود.

·        دور  به دست شان افتاده بود و برای داش آکل لغز می خواندند و حرف او نقل مجالس و قهوه خانه ها شده بود.

·        در قهوه خانه پاچنار اغلب توی کوک داش آکل می رفتند و گفته می شد:
·        «داش آکل را می گوئی؟
·        دهنش می چاد، سگ کی باشد؟
·        یارو خوب دک شد، در خانه حاجی موس موس می کند.
·        گویا چیزی می ماسد، دیگر دم محلهٔ سر دزک که می رسد دمش را تو پاش می گیرد و رد می شود.»

·        کاکا رستم به عقده ای که در دل داشت با لکنت زبانش می گفت:
·        «سر پیری معرکه گیری!
·        یارو عاشق دختر حاجی صمد شده!
·        گزلیکش را غلا کرد!
·        خاک تو چشم مردم پاشید.
·        کتره ای چو انداخت تا وکیل حاجی شد و همهٔ املاکش را بالا کشید.
·        خدا بخت بدهد.»

·        دیگر حنای داش آکل پیش کسی رنگ نداشت و برایش تره هم خرد نمی کردند.

·        هر جا که وارد می شد در گوشی با هم پچ و پچ می کردند و او را دست می انداختند.

·        داش آکل از گوشه و کنار این حرف ها را می شنید ولی به روی خودش نمی آورد و اهمیتی هم نمی داد.

·        چون عشق مرجان بطوری در رگ و پی او ریشه دوانیده بود که فکر و ذکری جز او نداشت.

·        شب ها از زور پریشانی عرق می نوشید و برای سرگرمی خودش یک طوطی خریده بود.

·        جلو قفس می نشست و با طوطی درد دل می کرد.

·        اگر داش آکل خواستگاری مرجان را می کرد، البته مادرش مرجان را به روی دست به او می داد.

·        ولی از طرف دیگر او نمی خواست که پای بند زن و بچه بشود.

·        می خواست آزاد باشد، همان طوری که بار آمده بود.

·        به علاوه پیش خودش گمان می کرد هرگاه دختری که به او سپرده شده، به زنی بگیرد، نمک بحرامی خواهد بود.

·        از همه بدتر هر شب صورت خودش را در آینه نگاه می کرد، جای جوش خوردهٔ زخم های قمه، گوشهٔ چشم پائین کشیده خودش را برانداز می کرد و با آهنگ خراشیده ای ـ بلند بلند ـ می گفت:

·        «شاید مرا دوست نداشته باشد!

·        بلکه شوهر خوشگل و جوان پیدا بکند...

·         نه، از مردانگی دور است...

·         او چهارده سال دارد و من چهل سالم است...

·        اما چه بکنم؟

·        این عشق مرا می کشد...

·        مرجان....

·         تو مرا کشتی....

·         به که بگویم؟

·        مرجان....

·        عشق تو مرا کشت...!»

·        اشک در چشم هایش جمع می شد و گیلاس روی گیلاس عرق می نوشید.

·        آن وقت با سردرد همین طور که نشسته بود، خوابش می برد.

·        ولی نصف شب، آن وقتی که شهر شیراز با کوچه های پر پیچ و خم، باغ های دلگشا و شراب های ارغوانی اش به خواب می رفت، آن وقتی که ستاره ها ـ آرام و مرموز ـ بالای آسمان قیرگون به هم چشمک می زدند، آن وقتیک ه مرجان با گونه های گلگونش در رختخواب آهسته نفس می کشید و گذارش، روزانه از جلوی چشمش می گذشت، همانوقت بود که داش آکل حقیقی، داش آکل طبیعی با تمام احساسات و هوا و هوس، بدون رودر بایستی از قشری که آداب و رسوم جامعه به دور او بسته بود، از توی افکاری که از بچگی به او تلقین شده بود، بیرون می آمد و آزادانه مرجان را تنگ در آغوش می کشید، تپش آهسته قلب، لب های آتشی و تن نرمش را حس می کرد و از روی گونه هایش بوسه می زد.

·        ولی هنگامیکه از خواب می پرید، به خودش دشنام می داد، به زندگی نفرین می فرستاد و مانند دیوانه ها در اطاق به دور خودش می گشت، زیر لب با خودش حرف می زد و باقی روز را هم برای این که فکر عشق را در خودش بکشد به دوندگی و رسیدگی به کارهای حاجی می گذراند.

ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر