۱۳۹۳ آذر ۲۰, پنجشنبه

سفری ـ نظری ـ ابراز نظری ـ گذری (38)


جمعبندی از
مسعود بهبودی
  
1
کدام دوست و کدام دوستی در فیس آباد؟
یکی می آید به هر دلیلی در سی ثانیه  به سی مطلب لایک می زند.
او در این فرصت کوتاهتر از آه، حتی تیتر مطالب را نمی تواند دید زده باشد.
تعداد دوستان کذائی همانقدر ارزش دارد که
تعداد لایک های کذائی.
حتی تعداد خوانندگان اصیل کذائی.

2
خودشناسی و جامعه شناسی
دیالک تیکی را با هم تشکیل می دهند.
خر نمی تواند خودآگاه و طویله آگاه باشد.

3
 رسول یونان

 نه امپراطورم
و نه ستاره ای در مُشت دارم
اما خودم را
با کسی که خیلی خوشبخت است
اشتباه گرفته ام
به جای او نفس می کشم
راه می روم
غذا می خورم
و می خوابم


چه اشتباهِ دل انگیزی!


4
 منسوب به
پروین اعتصامی.

واعظی پرسید از فرزند خویش
هیچ می دانی مسلمانی به چیست:

« صدق و بی آزاری و خدمت به خلق
هم عبادت،هم کلید زندگی ست.»


گفت:
« ز این معیار اندر شهر ما،
یک مسلمان هست، آنهم ارمنی است»

 
5
هنر و استه تیک ترجمه و منتشر شده است.
اگر کسی فرصت و علاقه داشت، می تواند مورد مطالعه قرار دهد.

هنر نه چیزی ماورای طبقاتی، بلکه خیلی هم طبقاتی است.
هر اثر هنری
در تحلیل نهائی
بیانگر ماهیت طبقاتی هنرمند است.

فرق هم نمی کند که هنرمند عضو چه حزبی باشد
 و یا حتی چه خاستگاه طبقاتی داشته باشد.

امروزه روشن ترین معیار برای تشخیص پایگاه طبقاتی هنرمند،
واکنش طبقه حاکمه نسبت به آثار او ست.
اگر هنرمندی جایزه باران شد
باید نتیجه گرفت که آب به آسیاب طبقه حاکمه ریخته است،
حتی اگر همنشین شبانه روزی کاسترو باشد و یا همراه همیشگی النده

6
 این ادعا بر ضد درک ماتریالیستی تاریخ است.
درک ماتریالیستی تاریخ
کشف مهم مارکس بوده که به اهمیت کشف آتش است.

زیر خط فهم بودن خلق
خود نتیجه ناگزیر زیر خط  فقر بودن خلق است.
به عبارت دیگر:
فقر فکری نتیجه فقر مادی است.

وجود اجتماعی (شرایط زیست)
تعیین کننده شعور اجتماعی (سطح فهم) است.

به همین دلیل هم خلایق می گویند:
شکمگرسنه ایمان ندارد.

برای اینکه قبل از داشتن ایمان
مسئله حوایج مادی آدمی
(خوراک و پوشاک و مسکن و بهداشت)   
باید حل شود.
ضمنا با شکم خالی کله کار نمی کند
تا به چیزی ایمان آورده شود.

7
هر کس
 ـ چه زن و چه مرد ـ
در رابطه با کس دیگر
از دو نظر جایز الخطا ست.
اولا او می تواند شناخت درستی از امکانات خود نداشته باشد
و قول نابجا دهد
و بعد به خطای خود در این زمینه پی ببرد و  تصحیح کند.

تصحیح خطای خود
حق طبیعی هر کسی است.

ثانیا او می تواند نسبت به طرف مقابل پیشداوری غلط داشته باشد
 و بر اساس آن پیشداوری غلط به او قولی بدهد.
بعد او را بشناسد و در قول خود تجدید نظر کند.
فرمان اخلاقی فئودالی مبنی بر اینکه
«مرد باید روی حرفش بماند»
ارزش علمی ندارد.

8
  مسئله ی تأثر و  تأسف از مرگ همنوع
ـ بی اعتنا به تعلقات طبقاتی و مواضع ایدئولوژیکی او ـ
بحث شورانگیزی است.

دلیل این تأثر و تأسف شاید در اجتماعیت انسان باشد.
در برابری ـ خواهری ـ برادری بنیادی انسان ها باشد.

این مسئله، مسئله ای مسئله بسیار بغرنج است.
بهترین دوستان کسی به عنوان مثال
شاید جمله ای از جفنگیات او را نخوانده باشند
و نظری از نظرات او را قبول نداشته باشند.
دوستی را که بر اساس همرأیی بنا نمی کنند.

می توان نظرات کسی را نقد کرد و ضمنا دوست او بود.
دیالک تیک زندگی همین است.
مکانیزه کردن مناسبات میانانسانی نشانه ساده لوحی است.

9
اندیشه و عمل
فقط در رابطه دیالک تیکی با هم
یعنی در وحدت و تضاد همزمان با هم
قابل بحث است.
بحث در خارج از این چارچوب
راجع به اندیشه و یا عمل بی ثمر است.

بی ثمر تر از آن
 بحث کلی و انتزاعی است.

اندیشیدن یعنی تفکر مفهومی.
(کانت علیه الرحمه)

از یک میلیون نفر شاید یک نفر به تفکر مفهومی بپردازد.
تفکر مفهومی را باید حداقل از سعدی یاد گرفت.

خیلی از رهبران خیلی خیلی بزرگ
حتی آن را بلد نیستند 
و بیشتر روده درازی می کنند
 و پرت و پلا تحویل خلایق خرتر از خود می دهند.

10
 حریف
داستان شب
آلزایمر پیرزن

چمدونش را بسته بودیم،
با خانه سالمندان هم هماهنگ شده بود
کلا یک ساک داشت با یه قرآن کوچک،
کمی نون روغنی، آب نبات، کشمش
چیزهایی شیرین، برای شروع آشنایی  

گفت:
« مادر جون، من که چیز زیادی نمی خورم
یک گوشه هم که نشستم
نمیشه بمونم،
دلم واسه نوه هام تنگ میشه»

گفتم:
«مادر من دیر میشه،
 چادرتون هم آماده ست، منتظرن»

گفت:
« کیا منتظرن؟
اونا که اصلا منو نمیشناسن!
آخه اون جا مادرجون، آدم دق میکنه ها،
من که اینجا به کسی کار ندارم
اصلا، اوم، دیگه حرف نمی زنم.
خوبه؟
حالا میشه بمونم؟»

گفتم:
« آخه مادر من، شما داری آلزایمر می گیری
همه چیزو فراموش می کنی »


گفت:
« مادر جون، این چیزی که اسمش سخته رو من گرفتم، قبول!
اما تو چی؟
تو چرا همه چیزو فراموش کردی، دخترم؟»

خجالت کشیدم
 حقیقت داشت، همه کودکی و جوونی ام
و تمام عشق و مهری را که نثارم کرده بود،
فراموش کرده بودم.

اون بخشی از هویت و ریشه و هستی ام بود،
راست می گفت، من همه رو فراموش کرده بودم!

زنگ زدم خانه سالمندان و گفتم که نمی ریم
توان نگاه کردن به خنده نشسته برلب های چروکیده اش رو نداشتم،
 ساکش رو باز کردم
قرآن و نون روغنی و ...
همه چیزهای شیرین دوباره تو خونه بودن!
آب نبات رو برداشت
گفت:
«بخور مادر جون، خسته شدی، هی بستی و باز کردی»

دست های چروکیدشو بوسیدم و گفتم:
« مادر جون ببخش، حلالم کن، فراموش کن»

اشکش را با گوشه رو سری اش پاک کرد و گفت:
«چی رو ببخشم مادر، من که چیزی یادم نمی یاد،
شاید فراموش میکنم!
گفتی چی گرفتم؟
آلمیزر؟»

در حالی که با دستای لرزونش، موهای دخترم را شونه میکرد
زیر لب می گفت:
«گاهی چه نعمتیه این آلمیزر!»
 
ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر