۱۳۹۳ دی ۳, چهارشنبه

سیر و سرگذشت بی همه چیزان جهان بی همه چیز (1)



سرچشمه:
صفحه فیسبوک 
میشله جام 
ویرایش از تارنمای دایرة المعارف روشنگری

دست های کوچیکشو تو خمیر شیرینی فرو کرد.
انگشتاشو باز و بسته کرد و لبخند زد.
با صدای شیرین کودکانه اش آروم گفت:
  «هه هه نرمه»

ظرفو کشیدم سمتش.

«می خوای تو به هم بزنیش؟»

میتونم؟

بله حتما

دستاشو باهیجان بیشتری تو خمیر فرو کرد.
چند لحظه گذشت.
 تخم مرغ ها رو هم می زدم و نگاهم به بچه ها بود.

تو می خوای وقتی بزرگ شدی چیکاره بشی؟

به سمتش برگشتم.
تکه های خمیر لای انگشتای کوچیکش چسبیده بود.

من؟

آره

به دستام خیره شدم.

کوچیک که بودم دلم می خواست کشاورز بشم.

تو نوجوانی عاشق رانندگی ترانزیت.

بعد تب عشق موسیقی و نقاشی.

و آخر هم عکاسی و گرافیک ومجسمه سازی

شاید هم آخر سر کشاورز بشم.
 
نگفتی که
ها؟

هوم.

خب.

شاید کشاورز

به چهره اش نگاه کردم تا واکنششو ببینم.
به کارش مشغول بود.
لبخندش عمیق تر شد.

 کشاورز؟

اوهوم

 اونوقت چیا می کاری؟

هوممم

شاید گندم

چنتا درخت به

چنتا هم بید مجنون


بید مجنون چیه؟

یه نوع درخته


چه شکلیه؟

این بار سرش رو به سمت من برگرداند

خب

 یه آدم رو با موهای لخت و صاف در نظر بگیر.

خندید
 
«چرا موقع حرف زدن دستاتو تکون میدی ی ی هی هی هی هی»

من هم خندیدم
دوباره به کارش مشغول شد.

خب ب.

 تو می خوای وقتی بزرگ شدی، چیکاره بشی؟

ساکت شد و دوباره به خمیر چنگ زد.
 زیرزیرکی نگاهش می کردم.
چند لحظه گذشت.
دوباره لبخند زد.
 
میخوام پلیس مامان بشم

پلیس مامان؟
 
آره

خب.

 پلیس مامان دقیقا چیکار می کنه؟

دستای خمیری شو به نشونه ی تأکید سمت من گرفت


خب ب معلومه دیگه.

پلیس مامان مامانایی رو که گم شدن

و بچه هاشون اومدن اینجا، منتظرشون بمونن

پیدا می کنه دیگه.

پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر