۱۳۹۳ آذر ۲۵, سه‌شنبه

سیری در گلستان سعدی (156)

سعدی شیرازی  
( ۵۶۸ - ۶۷۱ هجری شمسی) 
حکایت چهاردهم 
(گلستان با ب اول، ص  34 ـ 38)  
تحلیلی از شین میم شین

تو پاک باش و مدار ای برادر از کس باک
زنند جامه نا پاک، گازران بر سنگ
(گازران یعنی رخت شویان)
  
·        معنی تحت اللفظی:
·        تو پارسا باش و بی باک باش.

·        رختشویان جامه کثیف را بر سنگ می زنند.

1
·        رفیق سعدی دیالک تیک علت و معلول را به شکل دیالک تیک پاکی و بی باکی را مطرح می سازد:
·        بنظر او، پیش شرط بی باکی، پاکی است.

2
·        او از اطمینان مطلق به پاکی خود و امثال خود لبریز است و بیم مورد نظر سعدی را نامعقول می داند.
·        اما سعدی پولاد آبدیده در کوره سوزان زندگی است.
·        سعدی، «پرورده نعمت بزرگان» است و به ماهیت «بزرگان»  واقف است.
·        او روشنفکر این طبقه است و اشراف بنده دار، فئودال و دربار را مثل کف دستش می شناسد.

3
·        سعدی به شناخت ژرفی نسبت به جامعه و جهان مجهز است و لذا از ساده لوحی رفیق روشنفکرش به خنده می افتد.
·        اشکال کار رفیق سعدی تفکر ناب است.
·        او منطق عقل سلیم بشری را دنبال می کند و به نتیجه منطقی می رسد.
·        اما جامعه بشری و حتی طبیعت نه بر روند و روال منطقی، بلکه برمبنای دیالک تیک ضرورت و تصادف، دیالک تیک جبر و اختیار جریان می یابد.

4
·        اگر چنان می بود که رفیق سعدی تصور می کند، علم ریاضی می توانست با منطق آهنین خود پاسخگوی همه مسائل و حلال همه مشکلات باشد و به فلسفه تاریخ و جامعه شناسی نیازی نمی افتاد.
·        در جامعه طبقاتی جنگ چه بسا بی دلیل و غیرمنطقی و ابلهانه همه علیه همه در راه است.
·        انسان ها برای نفرت از همنوعان خود به دلیل و منطق نیازی  ندارند.
·        چشمه های نفرت به طور غریزی در دوزخ دل مسموم شان می جوشد و حتی برای عشق دلیل روشنی ندارند.

5

·        نیمایوشیج خلق را به محاکمه بی امان می کشد و مورد انتقاد علمی قرار می دهد:

نیما یوشیج : 
مجموعه کامل اشعار نیما، تدوین سیروس طاهباز،

چاپ دوم، 1371 ، ص 23 ـ 24.

دوستی این بود ز ابنای زمان
مرحبا بر خوی یاران جهان

مرحبا بر پایداری های خلق
دوستی خلق و یاری های خلق

بسکه دیدم جور از یاران خود
وز سراسر مردم دوران خود

من شدم، رنگ پریده، خون سرد
پس نشاید دوستی با خلق کرد

جمله می گفتند:
« او دیوانه است»
گاه گفتند:
«او پی افسانه است»

خلقم آخر بس ملامت ها نمود
سرزنش ها و حقارت ها نمود

با چنین هدیه مرا پاداش کرد
هدیه، آری، هدیه ای از رنج و درد

که پریشانی من افزون نمود
(خیرخواهی را چنین پاداش بود)

عاقبت قدر مرا نشناختند
بی سبب آزرده از خود ساختند

بیشتر آن کس که دانا می نمود
نفرتش از حق و حق آرنده بود

(آدمی نزدیک خود را کی شناخت؟
دور را بشناخت، سوی او بتاخت

آنکه کمتر قدر تو داند درست
در میان خویش و نزدیکان تو ست)

الغرض، این مردم حق ناشناس
بس بدی کردند، بیرون از قیاس

هدیه این بود از خسان بی خرد
هر سری یک نوع حق را می خرد

کمتر اندر قوم عقل پاک هست
خودپرست افزون بود از حق پرست

ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر